سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

فاصله

: تو بگو وقتی خواب بودم


چه کسی مداد رنگیشُ برداشت


و فاصله ها رو پٌررنگ کرد ؟؟

آخر پاییز(قسمت سوم)

صدای نازک دختر جوان از آن طرف سیم به گوش رسید.

"بفرمایید!"

"ببخشید من . . ."

قبل از آنکه نام خودش را به یاد بیاورد دخترک او را شناخت. لطافت کلام و مهربانی ذاتیش بر شهامت جوان افزود:

"ببخشید. می دانم که الآن سرتان خیلی شلوغ است. اما باید درباره موضوع مهمی با شما صحبت کنم."

"درباره چی؟"

"درباره چی؟" سئوال خوبی بود. اما رشته افکار جوان را پاره کرد.

"می دانید. من . . . درباره توصیه های دکتر . . ."

"لطفا آخر وقت بیایید می فرستمتان پیش دکتر."

پس اینطور؟ راهش این است. خدا را شکر. دختر ناخواسته راهنماییش کرده بود. اما او با دکتر کاری نداشت. به هر حال دل به دریا زد. دکتر خودش گفته بود که برای ازدواج باید شهامت داشت! نیم ساعت قبل از تعطیلی مطب به آنجا رسید. هنوز پنج شش مریض در سالن انتظار می کشیدند. گوشه ای نشست و در پی فرصت مناسب دقیقه شماری کرد. نزدیک میز منشی، خانم مسن و زن جوانی نشسته بودن. به محض اینکه نوبت آن ها رسید، مرد جوان برخاست و جایشان را اشغال کرد. حین عبور از جلو در نیمه باز اتاق دکتر، رویش را گرداند تا چشمش به چشم او نیفتد. البته فورا از کار خود پشیمان شد. مگر نه اینکه آمده بود تا امتحان شهامت بدهد؟

منشی لبخند زد: "باید کمی صبر کنید."

"آه می دانم. راستی ساعت چند است؟ واقعا دلم درد می کند. یعنی می سوزد. البته این سوزش با سوزش قبلی فرق دارد. علتش زخم زبان دکتر است! در کمال صراحت به من گفت عیب و ایرادم توی کله م ست!"

دختر از شنیدن این حرف ها جا خورد. نزدیک بود بزند زیر خنده. اما به زحمت جلو خودش را گرفت.

"حتما براتون سوءتفاهم شده. . ."

"سوء تفاهم؟ نخیر! بهترست بگویید سوءاستفاده! از من سوءاستفاده شده . . ."

دختر حیرت زده به مرد جوان خیره شد: "چنین چیزی ممکن نیست!"

مرد جوان برای اینکه شهامتش را از دست ندهد، با تاکید گفت: "خیلی هم ممکن است، از نجابت من سوءاستفاده شده این موضوع تازگی ندارد. قبلا هم برایم اتفاق افتاده . . .!"

زنگ منشی به صدا درآمد و دکتر پرونده مریض تازه را خواست. منشی پرونده را به اتاق برد. وقتی که در را باز کرد مهرداد بی اختیار خم شد تا دکتر او را نبیند. و بار دیگر از این کار پشیمان شد. دخترک پس از چند لحظه به پشت میزش برگشت. مرد جوان باز هم گله کرد. دختر او را تسلی داد. صحبتشان گل انداخت. از شرم و ترس و ندامت دیگر کاری ساخته نبود. چه دختر مهربانی! چه موجود با صداقتی!  صفا و صمیمیتش را قبلا در هیچ زنی ندیده بود! باورش نمی شد، دخترک او را درک می کرد. هم زیبا بود و هم آزاد. پس می توانستند با هم ازدواج کنند! امکانش زیاد بود! وقتی دو نفر در معدن تاریک و بی انتهای کلمات را جستجو می کنند و ناگهان به رگه عالی و کمیاب تفاهم می رسند چاره ای ندارند جز اینکه با هم ازدواج کنند. لبخندهای دختر حاکی از حس همدردی بود. ضمن انتقاد از پزشکان تندخو و ناشکیبا به مهرداد اطمینان داد که دکتر از آن دسته افراد نیست، بلکه ـ تا آنجا که او می داند ـ خیرخواه و دوراندیش است و نسبت به تجویز دارو و توصیه های پزشکیش احساس مسئولیت می کند. جوان دلش آرام گرفت. نه از بابت خصایل دکتر، بلکه به خاطر لحن مساعد دختر جوان و زنگ صدایش که گوشنواز و گیرا بود. تقاضا کرد باز هم او را ببیند. دختر حرفی نداشت. از آن پس مهرداد هر روز سر ساعت هفت به ساختمان پزشکان می آمد و دختر را تا خانه اش همراهی می کرد. پیاده می رفتند و بین راه از هر دری سخن می گفتند. بالاخره از دختر تقاضای ازدواج کرد. نام دختر مریم بود. مدت زیادی از مرگ پدرش نمی گذشت. کارمند دارایی بود. روزی که مهرداد برای خواستگاری به آپارتمان کوچک اجاره ای دختر رفت، جز مادرش کسی آنجا نبود. مادر مریم سال ها در بیمارستان زیر دست دکتر کار می کرد. به لیاقت و شایستگی دکتر ایمان کامل داشت. از آنجا که شوهرش تازه درگذشته بود در چهره دکتر به نقش یک حامی اخلاقی و قیم دخترش نگاه می کرد. مریم را خیلی دوست داشت و روی حرف او حرف نمی زد، اما تصمیم در مورد ازدواج را موکول به کسب نظر دکتر کرد.. مهرداد می خواست اعتراض کند. ولی به زودی منصرف شد. مگر نه اینکه دکتر می گفت خانواده ها نباید دخترشان را ترشی بیندازند؟ خب، او هم پسر خوبی بود. معده اش هم بنا به اعتراف دکتر هیچ عیبی نداشت. فقط کمی پشتکار و یاری بخت لازم بود تا بتواند زندگی خوب و با سعادتی را در کنار یک همسر سر به راه شروع کند. اما چشمش می ترسید. از ناشکیبایی و تندخویی دکتر بیمناک بود. این ها را به دختر گفت. دختر از مادرش خواست برای مشورت با دکتر عجله نکند. برای سنجیدن جوانب کار به وقت بیش تری نیاز داشتند. مهرداد امیدوار بود با گرفتن مواد از تعاونی ملامین سازها کار و بارش را رونقی بدهد. مسلما یک کارگاه دایر می توانست برگ برنده ای در دست خواستگار باشد. تجربه تلخ خانه بساز بفروش و تهدیدهای مکرری که سابقا متوجه چانه اش شده بود چنین می گفت. یک روز به عادت معمول سر ساعت هفت جلو ساختمان پزشکان حاضر شد. یکی دو دقیقه گذشت و از مریم خبری نشد. دلش به شور افتاد. نگاهی به ساعتش کرد. همچنان که از سر استیصال دور و برش را می پایید و بالا و پایین می رفت، چشمش به پنجره مطب افتاد و از شدت وحشت خشکش زد. مریم همیشه بعد از فرستادن آخرین مریض پیش دکتر با عجله مطب را ترک می کرد و به سراغ او می آمد. مهرداد چنان به این روال عادت کرده بود که آن را فرض مسلمی می پنداشت. اما حالا چه اتفاقی افتاده بود؟ دکتر در شکاف پنجره مثل مجسمه ابوالهول ایستاده با خشمی که از آن فاصله دور هم قابل تشخیص بود به او نگاه می کرد. البته به محض اینکه چشم جوان به چشمش افتاد، با تأنی معنی داری از پشت پنجره کنار رفت. مهرداد مدتی دیگر انتظار کشید تا اینکه بالاخره سر و کله مریم پیدا شد. مثل همیشه سرحال و بشاش بود. ظاهرا از موضوع خبری نداشت. مدتی بلبل زبانی کرد تا سرانجام پی به حال غیرطبیعی پسرک برد. وقتی علت را پرسید جوان پاسخی نداد. چه می توانست بگوید؟ آنطور که دکتر به او نگاه کرده بود، احتمال شکستن چانه اش میرفت. این را خوب می دانست. در ضمن می دانست که توضیح چنین معضلی بی فایده است. بالاخره به در خانه مریم رسیدند. مهرداد می خواست پیشنهاد کند که مدتی همدیگر را نبینند. اما نگاه مهربان و معصومانه دختر نیروی عقل و اراده اش را زایل کرد. نمی دانست چه بگوید. از کجا شروع کند. آیا مادر جریان را به دکتر گفته بود؟ آیا دختر واقعا او را دوست می داشت؟ به هر حال برای هر کس لحظه های ابهام و تردید پیش می آید. بهتر بود در این باره بیش تر فکر کند. به مریم گفت: "نگران نباش. کمی سرما خورده ام. مسلما تا فردا حالم خوب می شود. قرارمان سر ساعت هفت."

فردا ساعت هفت باز هم خودش را به ساختمان پزشکان رساند. این بار انتظار طولانی تر شد. پنج دقیقه، یک ربع گذشت و از مریم خبری نشد. دیگر شک نداشت که حادثه ای رخ داده است. می خواست با عجله به خانه مریم برود. اما ابتدا باید مطمئن می شد که او در مطب نیست. حتما زودتر از موعد مقرر محل کارش را ترک کرده، شاید مریض بوده، شاید هم . . . بالاخره باید مطمئن می شد. جرات بالا رفتن از پله ها را نداشت. همین موضوع بر خشمش می افزود. دهانش به تناوب تلخ و ترش می شد. معلوم بود معده اش به اغتنام فرصت در حال ساختن مواد منفجره است. سرانجام نتیجه جنگ طولانی نیروهای متخاصم درونش این شد که تصمیم گرفت با پذیرفتن خطر شکستگی چانه به مطب برود و سر و گوشی آب بدهد...!!!

ادامه دارد.........

ندا و مجید (قسمت آخر)

از فردای اون روز بیش تر تلاش می کردم و بیش تر کار می کردم و برای خوشبختی و رفاه ندا و مادرم از جون مایه می گذاشتم. ورود ندا به زندگی ما باعث شده بود مادرم از تنهایی خلاص بشه و یک همدم برای خودش داشته باشه .مادرم دیگه افسرده نبود و روحیه تازه ای پیدا کرده بود. ندا هم کم و بیش تو کارهای خونه به کمک مادرم میامد. از پدر ندا گاهی نامه به دستم می رسید و منم از وضعیت ندا براش می نوشتم تا این که نامه ای از احمد آقا به دست من نرسید و نامه های که من براش می فرستادم برگشت می خورد. بعد ها توسط یکی از دوستانش فهمیدم به زندان افتاده، ولی من از این جریان چیزی به دخترش نگفتم و دخترش هر وقت از حال پدرش سئوال می کرد می گفتم خوبه و در یکی از شهرهای دور مشغول به کاره و مرتب برای خرج تحصیل تو پول می فرسته و اون هم از این بابت خوشحال می شد. روزها سپری می شد و ندا ترم های دانشگاه رو یکی پس از دیگری پاس می کرد و اکثر اوقات مشغول مطالعه بود و زیاد همدیگر رو نمی دیدم ولی با این حال نسبت به او حساس شده بودم و کارهاش رو زیر نظر داشتم رفتارش بد جوری برام مهم شده بود و زمانی که براش کاری انجام می دادم و از من تشکر می کرد سراسر وجودم گرم می شد. لبخندهاش همیشه تو ذهنم بود. نمی خواستم باور کنم ولی عاشقش شده بودم نمی دونستم از کی و از کجا فقط می دونستم در وجودم رخنه کرده. خیلی دوست داشتم نظر ندا رو نسبت به خودم بدونم ولی افسوس که توان گفتنش رو نداشتم و با خیال اینکه ندا هم به فکر من است خودمو رو فریب می دادم. یک روز که سر کارم بودم مادرم زنگ زد و گفت عصر کمی زودتر بیا و میوه و شیرینی هم بخر پرسیدم میوه و شیرینی برای چی می خوای؟ گفت تو بخر تا بعد بهت می گم. غروب با میوه و شیرینی به خانه رفتم و با کنجکاوی علت رو جویا شدم مادرم گفت یکی از همسایه ها برای پسرش می خواد بیاد خواستگاری از ندا جون حرف مادرم تمام نشده بود که با صدای بلند گفتم مگه ندا درسش تموم شده اون هنوز بچه است تازه پدرش هم که نیست مادرم که به این رفتار من مشکوک شده بود گفت پسرم اینا که نمی خواهند ندا رو امروز عقد کنند فقط می خوان بیایند ببینند که این دوتا به درد هم می خورند یا نه من که بد جوری خراب کاری کرده بودم با تکان دادن سر موافقت خودمو اعلام کردم. وقتی خواستگارا رفتند با ندا صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم وقتی گفت هنوز درس دارم و الان خیلی زوده نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد و خواستگارهای بعدی هم با دلایلی مختلف توسط ندا رد می شدند درس ندا تموم شد و موفق به اخذ مدرک مهندسی ساختمان شد. پدر ندا به علت بیماری از زندان مرخص شد و در بیمارستان بستری شد. احمد آقا دچار آسم شدید شده بود و امیدی به زنده ماندنش نبود و از من خواسته بود به همراه دختراش به دیدارش بریم گرچه اجل به او مهلت نداد تا دختراش را ببیند ولی در نامه ای از من خواسته بود برای شاد کردن ندا هر کاری که می توانم انجام دهم و برای خوشبختی او کوتاهی نکنم. ندا می گریست و نامه پدرش را می خواند و من غرق افکار خودم بودم. چند ماهی از مرگ پدر ندا می گذشت و کم کم اوضاع به حالت اول بازمی گشت یک روز مادرم از قول ندا به من گفت که او از خانه ماندن خسته شده و قصد دارد در شرکتی مشغول به کار شود. اول مخالفت کردم ولی بعد دیدم اگه به کار مشغول باشه مرگ پدرش کم اثر تر می شه و با کار کردن ندا موافقت کردم ولی ای کاش قبول نمی کردم ندا از وقتی به شرکت رفت رفتارش عوض شد و با من و مادرم سرد و سردتر می شد و وقتی علت رو مى پرسیدم خستگی کار رو بهونه می کرد. این وضع برای من قابل تحمل نبود و برای خلاصی از این شرایط تصمیم گرفتم با ندا صحبت کنم و از راز دلم که سال ها پنهونش کرده بودم براش بگم یک روز صبح که مادرم رفته بود خرید، از ندا خواستم که کمی صبر کنه تا باهاش حرف بزنم اون هم قبول کرد نمی دونستم از کجا شروع کنم من من کنان با صدای لرزون گفتم خیلی برام سخته که از تو درخواستی کنم راستش... راستش... حرفم رو برید و گفت چه درخواستی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم در خواست ازدواج! ندا که انگار جا خورده بود مکثی کرد و آب دهنشو غورت داد و گفت مجید جان منو تو به درد هم نمی خوریم رابطه ما رابطه برادر و خواهری و غیر از این هیچ چیزی بین ما نیست ما از لحاظ تفاهم هم فاصله داریم تو شغلت مکانیکیه و با روغن سوخته سر و کار داری من با کامپیوتر، تو دیپلم داری من لیسانس، پس به من حق بده مخالفت کنم. من باید با یک نفر در سطح خودم ازدواج کنم راستش رو بخواهی من در محل کارم با یکی از مهندس های اون جا قول و قرارهامون رو گذاشتیم من دیگه چیزی نمی شنیدم خونه داشت دور سرم می چرخید نفسم به شمارش افتاده بود سرم بدجوری سنگین شده بود کاش می تونستم گریه کنم. متوجه نشدم که ندا کی رفت خیلی خسته بودم رفتم به اتاقم تا کمی دراز بکشم ولی خوابم نمیبرد به سمت بیرون به راه افتادم دیگه تو خونه نمی تونستم بمونم داشتم خفه می شدم مثل آدم های راه گم کرده نمی دونستم به کجا باید برم خیلی دلم می خواست با یکی درد و دل کنم سرمو بذارم رو شونه هاش و زار و زار گریه کنم. خیلی از خونه دور شده بودم تصمیم گرفتم که به مغازه برم ولی می دونستم دست و دلم به کار نمیاد. کل روز بیکار نشسته بودم. نفهمیدم کی شب شد و وقت رفتن به خونه! تو راه همش صحنه روبرو شدن با ندا رو تجسم می کردم و ضعف عجیبی در خود حس می کردم بالاخره رسیدم و وارد خونه شدم مادرم به استقبالم اومد و سراغ ندا رو از من گرفت ولی من اظهار بی اطلاعی کردم مادرم پرسید با ندا حرفت شده باهاش دعوا کردی با حرکت سر انکار کردم مادرم گفت ندا به من زنگ زد و گفت می خواد مستقل باشه و دیگه حاضر نیست با ما زندگی کنه من هر چی اصرار کردم برای چی چنین تصمیمی رو گرفتی طفره رفت تو رو به خدا اگه چیزی شده به من هم بگید. گفتم ندا از حرف های من ناراحت شده من حد خودمو رعایت نکردم و از خانوم مهندس درخواست ازدواج کردم نمی دونستم دنیای ما با هم خیلی فاصله داره مادرم که منقلب شده بود بدون کوچک ترین حرفی به سمت اتاقش رفت . بعد از جدایی ندا از جمع ما روزهای سختی رو پشت سر می گذاشتیم و روز و شب های تکراری دوباره به سراغمون آمده بود بعد از گذشت چند هفته از طرف پستچی یک بسته به دستمون رسید ندا برامون کیک و شیرینی فرستاده بود و خبر ازدواجش رو با یکی از همکارهاش داده بود و در آخر از تلاش های من و مادرم تشکر کرده بود و نوشته بود در اولین فرصت از خجالتتون در میاد و هزینه هایی که برایش پرداخت کرده بودم رو بهم پس میده. مادرم گریه می کرد و من اون رو به آرامش دعوت می کردم .بعد از اون جریان دیگه از ندا خبری نشد حتی اون شرکتی که قبلا می رفت تعطیل شد. من هم چند سال بعد با یکی از دخترهای همسایه ازدواج کردم و از خیال ندا بیرون آمدم. یک روز که صفحات روزنامه رو ورق می زدم خبری در حوادث به چشمم خورد که شوکه شدم. تیتر روزنامه به این شکل بود « زنی به کمک همسرش به کلاه برداری بزرگی دست زدند و تعداد زیادی واحد مسکونی را با وعده دروغین پیش فروش کردند » زن کلاه بردار کسی نبود جز ندا و حکم قاضی حبس طولانی مدت محکومین بود...!!!

پایان...!!!

ندا و مجید(قسمت اول)

این داستان واقعی است

بعد از فوت پدرم زندگی روی خوش به ما نشون نداد و هر روز وضع ما بد ترمی شد. تا جایی که خونه و مغازه رو هم مجبور شدیم بفروشیم تا جواب طلب کارها رو بدیم و از روی اجبار در یک خانه کوچک مستاجر شدیم.

 برای من که تازه از خدمت سربازی اومده بودم رویا رویی با این وضعیت بسیار مشکل بود ولی چاره ای نبود باید با شرایط کنار میومدم بهمین خاطر در یک مکانیکی مشغول به کار شدم تا بتونم اجاره خونه و سایر هزینه ها رو با حقوقی که میگرفتم پرداخت کنم.

در اون روزهای تلخ نه از دوست خبری بود نه از فامیل انگار نه انگار ما در این کره خاکی زندگی میکنیم تمام کسانی که خودشون رو روزی دوست میدونستن حتی زحمت یک احوال پرسی خشک و خالی رو به خودشون نمیدادن چه برسه به کمک مالی.

فامیلهای که اکثر روزهای هفته به عناوین مختلف خودشون رو به منزل ما دعوت میکردن وقتی ما رو میدیدن روشون رو میچرخوندن به سمت دیگه. ولی از اونجا که خدا در سخترین شرایط هم بنده هاش رو تنها نمیگذاره همیشه من و مادرم رو مورد لطف خودش قرار داد و کم کم وضع ما بهتر شدو من تونستم با پشتکار زیاد یک مغاز مکانیکی بخرم و از اون وضعیت نجات پیدا کنیم. روزها در مغازه کار میکرم و شبها هم با مادرم گپ میزدیم و از روزهای خوشی که با پدر داشتیم صحبت میکردیم.

 اون میگفت پدرت آرزو داشت تو ادامه تحصیل بدی و بتونی وارد دانشگاه بشی ولی تو بعد از گرفتن دیپلم وقبول نشدن در دانشگاه بی معطلی رفتی دنبال سربازی. پدرت برای دوران بعد از خدمت چه نقشهای که نکشیده بود ولی فشار کار و خرابی بازار باعث مرگ اش شد به مادرم گفتم مطرح کردن این حرفها زیاد خوشایند نیست و نباید با یاد آوری این مطالب خودت رو ناراحت کنی اون هم اشکهاش رو پاک کرد و گفت باشه پسرم منو ببخش اگه ناراحتت کردم. راستی پسرم , احمد آقا رو که میشناسی همون آقای که اوایل برای پدرت کار میکرد وبعد بخاطر بیماری زنش مجبور شد که به شهرشون برگرده امروز زنگ زده بود به خونه قبلی اونا هم تلفن اینجا رو بهش دادن.

من گفتم: خوب چیکار داشت.

مادرم گفت: وقتی خبر مرگ بابات رو شنید بغض اش ترکید و خیلی ناراحت شد بعد از اینکه آروم شد گفت یه کاری با پدرت داشته ولی با این شرایط دیگه مطرح نکرد.

من از مادرم پرسیدم: تلفن از احمد آقا داری آخه پدرم همیشه از احمد آقا تعریف میکرد شاید بیچاره پولی چیزی لازم داره بهتره کمکش کنیم مادرم با سر تایید کرد و تلفن احمد آقا رو به من داد با اینکه دیر وقت بود ولی دلم تاب نیورد و با اون تماس گرفتم.

بعد از کلی احوال پرسی از احمد آقا راجع به کاری که با پدرم داشت سوال کردم طفره رفت خیلی اصرار کردم که حرف بزنه ولی زیر بار نمیرفت دیدم اینجور نمیشه به روح پدرم قسم اش دادم زد زیر گریه و گفت دخترم تهرون دانشگاه قبول شده من هم قول دادم اگه بتونه قبول بشه خرج تحصیل اش رو بدم ولی بد جوری گرفتار شدم و طلب کارها امان ام رو بریدند با خودم گفتم از آقا منوچهر خواهش میکنم که تا چند ماه خرج دخترم رو بده تا وضع مالی من بهتر بشه بعد خودم خرجش رو میدم ولی از شانس بد من آقا منوچهر به رحمت خدا رفت و من هم پیش دخترم رو سیاه شدم.

من که اوضاع احمد آقا رو اینطور نابسامان دیدم و از طرفی میدونستم که چقدر در زمانی که احمد آقا پیش پدرم کار میکرد خوش خدمتی کرده بود با تایید گرفتن از مادرم از احمد آقا و دخترش دعوت کردم که به تهران بیایند و برای مشکلی که پیش آمده راه حلی پیدا کنیم اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم و از قولی که به احمد آقا داده بود یه جورای پشیمون بودم هنوز زندگی ما شکل و فرم خوبی بدست نیاورده بود و با مشکلات زیادی روبرو بودیم میترسیدم زیر بار این همه مشکل نتونم کمر راست کنم میخواستم فریاد بکشم و بخدا بگم که چرا پدرم رو از من گرفتی و منو با این همه گرفتاریها تنها گذاشتی چرا من بجای اینکه بفکر تشکیل زندگی باشم باید از صبح تا شب سگ دو بزنم تا بتونم روی پای خودم بایستم ولی افسوس که غرورم اجازه نمیداد.

 نفهمیدم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم حس و حال خوبی نداشتم سردرد عجیبی داشتم کمی به صورتم آب زدم وصبحانه نخورده از خونه زدم بیرون خونه ما با ترمینال فاصه زیادی نداشت برای همین ترجیح دادم پیاده روی کنم بعداز گذشت بیست دقیقه به ترمینال رسیدم و با کمی پرس و جو به محلی که احمد آقا گفته بود رسیدم.

 ولی کسی اونجا نبود انگار دیر رسیده بودم میخواستم برگردم که دیدم یه دست روی دوشمه، باورم نمیشد احمد آقا بود ولی خیلی شکسته شده بود کم کم ده سال بیشتر از سن اش نشون میداد بعداز روبوسی و احوال پرسی سراغ دختراش رو گرفتم احمد آقا گفت بیرون منتظر ماست ولی قبل از اینکه بریم میخواستم در مورد موضوع مهمی با هم صحبت کنیم من که از این لحن صحبت جا خورده بودم با اشاره سر آمادگی خودمو اعلام کردم و احمد آقا در ادامه گفت مجید جان به ظاهر من نگاه نکن من از درون داغون تر ازظاهرم هستم فشار زندگی و شکست در کار از یک طرف و مرگ همسرم از طرفی دیگه از من یک بازنده ساخته و این رو هم بدون ظرف مدت امروز یا فردا با دست طلب کارها روانه زندان میشم تا به امروز هم از دست اونها فرار کردم.

 اگه به تو و مادرت اعتماد نداشتم هرگز عزیزترین کسم را که یادگار همسرم هست رو بدست شما نمی سپردم این جملات رو که میگفت اشکش سرازیر شد و دیگه طاقت نیاورد برای اینکه اشکهاش رو پنهون کنه به سمت حیاط رفت و بعد از پنج دقیقه با دخترش برگشت و دخترش رو به من و من رو به دخترش معرفی کرد اسمش ندا بود چشمهای مشکی داشت با قدی متوسط و لباسی ساده متانت خاصی تو چهره اش موج میزد، کمی هم خجالتی بود بعد از معارفه به سمت خونه به راه افتادیم توی راه حرفی بین ما رد و بدل نشد هرکی به چیزی فکر میکرد و به سرنوشتی که قرار بود براش رقم بخوره می اندیشید.

صدای راننده که میگفت رسیدیم افکار همه رو بهم ریخت احمد آقا پیش دستی کرد و کرایه ماشین رو حساب کرد. بعد از احوال پرسی با مادرم و صرف چای و کیک شروع کردیم به تعریف از خاطرات گذشته گاهی از شنیدن یک خاطرت میخندیدیم و گاهی هم ناراحت میشدیم من و احمد آقا بعد ازخوردن ناهار دنبال کارهای ثبت نام دخترش رفتیم و وقتی احمد آقا از هر جهت خیالش راحت شد رو به من کرد و گفت مجید جان من دیگه تو این شهر کاری ندارم باید برگردم تو رو به خدا و دخترم رو هم به تو می سپارم همون طور که پدرت به من اعتماد داشت من هم به تو دارم از قول من از مادرت خداحافظی کن اصرارهای من برای ممانعت از رفتنش بی فایده بود احمد آقا رفت و منو با کوله باری مسئولیت تنها گذاشت.

ادامه دارد...

خیانت پنهانی(قسمت اخر)

روز بعد ساعت یازده صبح مانی به شرکت بیمه کشتی های تجاری رفت. در، اتاق حسابداری یک چک بانکی سبز رنگ بزرگ جلو او گذاشتند. مانی نگاهی به مبلغ چک انداخت: "دویست میلیون ریال معادل .. . ."
حسابدار گفت: "لطفا این جا را امضا کنید."
مانی گفت: "فکر می کنم اشتباهی پیش آمده."
حسابدار گفت: "اگر اعتراض دارید می توانید کتبا بنویسید."
مانی چیزی نگفت. برگ رسید را امضا کرد و از شرکت بیرون آمد. از آنجا مستقیم به بانک رفت چک را به حساب همسرش گذاشت و به خانه برگشت.
ده روز بعد مانی دوباره به حسابداری رفت. این بار یک چک دیگر به مبلغ یک میلیون تومان دریافت کرد. حالا مهتاب به سر کارش برگشته بود. مانی به سراغ او رفت تا چک را تحویلش بدهد. مهتاب در حال تنظیم اوراق یک بارنامه بود. چند ارباب رجوع از جمله یک تاجر جوان شیک پوش دور تا دور اتاق نشسته بودند. تاجر جوان با حالتی تحسین آمیز به مهتاب نگاه می کرد. یک زنجیر درشت طلا از گوشه آستین کت سیاهش می درخشید. مهتاب گاهی از او سئوال می کرد و مرد جوان با لحنی صمیمانه و تملق آمیز جوابش را می داد.
"اینجا قید شده پروفیل سبک."
"باید همین طور باشد."

"ولی در پروفرما چیزی نوشته نشده."
"بستگی به کشور مقصد دارد. . ."
مهتاب نگاهی استفهام آمیز به تاجر جوان کرد.
تاجر گفت: "و البته به لطف شما . . ."
مهتاب لبخند شیرینی تحویل او داد.
"لطف من چه فایده ای به حال شما دارد؟"
"همین قدر که مرا تنبیه می کنید لطف بزرگی ست. پروفرما را در کشور مقصد ارزیابی می کنند."
مانی با شنیدن این گفت و گو مستقیما به سراغ تاجر جوان رفت و با او دست داد.
"روز بخیر. حتما شما هم مثل من مهتاب را دوست دارید؟ خواهش می کنم . . ."
مرد جوان با شگفتی به مانی نگاه کرد.
"اسم من مانی ست.. بفرمایید بنشینید. خواهش می کنم راحت باشید."
مهتاب از پشت میز برخاست. رنگش مثل گچ سفید شده بود. به طرف مانی رفت، با لحنی آرام اما تحکم آمیز در گوش او گفت: "با من بیا . . .!"
هر دو از اتاق بیرون رفتند. مانی مثل کودکی مطیع پشت سر همسرش از راهرو دراز گذشت و به دنبال او وارد اتاق ناهارخوری شد.
مهتاب گفت: "همین جا بنشین تا من برگردم."
در را بست و از اتاق بیرون رفت. مانی مدتی نشست. از مهتاب خبری نشد. حوصله اش سررفت. برخاست تا دوباره به سراغ او برود. اما در از بیرون قفل بود. مانی از در پشتی خارج شد و به خیابان رفت. چک را در بانک به حساب همسرش گذاشت و به خانه برگشت. مانی به مهتاب مشکوک بود اما نمی توانست باور کند که مهتاب جز برای او برای کس دیگری هم باشد.
سه ماه بعد یک روز مانی به مهتاب گفت: "تو داری زودتر از موعد بچه دار می شوی. این برای ما خوب نیست."
"منظورت چیست؟"
"نباید بی احتیاطی می کردیم. نمی دانم چطور این اتفاق افتاد."
مهتاب با ناراحتی پوزخند زد.
"خب، که چی؟"
"نمی دانم. بد نیست یک سفری به خارج بروی."
"منظورت از این مزخرفات چیست؟"
"منظوری ندارم. ولی جلو مزخرفات مردم را نمی شود گرفت. . ."
مهتاب به فکر فرو رفت. بغض در گلویش پیچید. چیزی نمانده بود بزند زیر گریه و تا می تواند اشک بریزد.
"یعنی بچه را تنهایی به دنیا بیاورم؟ تو با من میایی؟ پول از کجا بیاورم . . .؟"
"ماشین را بفروش و برو. من اینجا می مانم کار می کنم. فکر بقیه اش را نکن."
"مگر تو چقدر درمیآوری. بیچاره ی من! خیلی خرج داریم."
"اگر درست حساب کنیم از پسش برمی آییم. جای نگرانی نیست."
"کارم را چه کنم؟"
"چند ماه مرخصی بدون حقوق بگیر."
مهتاب با حالت مخصوص همیشگی خودش از جا در رفت. دیگر واقعا داشت اشکش در می آمد.
"مرخصـــی بدون حقـــوق؟ عقلت را از دست داده ای؟ باید یک ماموریت بگیرم. تازه ماشین را هم نمی توانم بفروشم . . ."
"چرا ماشین را نمی توانی بفروشی؟"
"تو چکار می کنی؟"
"من که از ماشین استفاده نمی کنم."
"خودت میگویی جلو حرف مردم را نمی شود گرفت. فردا می گویند ماشین شوهرش را فروخت و رفت."
"این که ماشین من نیست."
"پس ماشین من است؟ می خواهی حرف یاد مردم بدهی؟ این است معنی محبت همسر . . . ؟"
مانی فهمید که بغض مهتاب در حال ترکیدن است. باید هر طور بود جلو او را می گرفت.
"شاید بتوانند به تو یک ماموریت بدهند. من بدون ماشین می توانم زندگی کنم."
مهتاب سر زیبای او را در آغوش گرفت. موهایش را نوازش کرد و پیشانی بلندش را بوسید. در حالی که قطره اشک را از گوشه چشمش پاک می کرد گفت: "باید به من چند ماه ماموریت بدهند، والا جلو حرف مردم را نمی شود گرفت."
مانی همانطور که در آغوش مهتاب نشسته بود تکان خفیفی خورد. مهتاب باز هم او را نوازش کرد. گرمای مطبوعی از آنچه که نامش را جمجمه مانی گذاشته بود به زیر انگشتهای باریک بلندش منتقل شد. مانی ناگهان سرش را از آغوش او بیرون کشید.
"من حتی گواهینامه رانندگی ندارم. این چه محبتی است. ماشین را می فروشیم که خرج سفر تو را بدهیم."
دو هفته بعد مهتاب ماشین را فروخت و به هنگ کنگ رفت. مانی در شرکت رقیب مدیرعامل مشغول به کار شد. همه از او راضی بودند. تا دیر وقت شب کار می کرد و از تنهایی و زندگی تازه اش لذت می برد. مهتاب هفته ای یک بار، گاهی هم دوبار برایش کارت پستال های زیبا می فرستاد و به اختصار از اوضاع و احوال باخبرش می کرد. کار سبک و اوقات فراغت زیادی داشت که صرف خرید لباس نوزاد و سرگرمی های دیگر می شد. گاهی هم ابراز دلتنگی می کرد، اما در مجموع کاملا خشنود بود. بخصوص که دکتر متخصص او را دیده و پیش بینی کرده بود که نوزاد پسر است. در شرکت بیمه کشتی های تجاری شعبه هنگ کنگ با همکارهایش رابطه دوستانه خوبی داشت. مانی هم پاسخ نامه های او را می داد. مهتاب گاهی گله می کرد که چرا نامه های او کوتاه است، اما یادداشتهای خودش از آن هم کوتاه تر بود و فاصله میانشان هم به تدریج بیش تر می شد. در آخرین کارت پستالی که مانی پاسخ آن را نداد مهتاب نوشته بود که برای ماموریتی دیگر عازم سنگاپور است و بچه را هم در آنجا به دنیا می آورد. مانی منتظر بود تا از سنگاپور خبری برسد. دو هفته بعد یک نامه مفصل دریافت کرد.
مانی عزیزم، این نامه را برایت از سنگاپور می نویسم. یک هفته ست اینجا هستم. در همین مدت کوتاه آن قدر اتفاق های خوبی برایم افتاده که نگو! تو باید به من افتخار کنی چون کم تر زنی می تواند با وجود مشکلات تنهایی به خوبی من گلیمش را از آب بیرون بکشد. یک آپارتمان لوکس در بهترین محله شهر پیدا کرده ام که واقعا اوکازیون است. البته آن را مدیون بازرس بیمه آقای دانیل دلوریه هستم. دلوریه از فرانسه برای بازدید شرکت آمده، از اینجا به مادا گاسکار می رود و از آن جا به هنگ کنگ می رود و بعد به فرانسه می رود و دوباره به این جا می آید و از این جا به پاریس برمی گردد. آپارتمان را شرکت در اختیارش گذاشته، خودش به من پیشنهاد کرد فعلا اینجا بمانم، بچه ها گفتند خوب است و من فورا جواب مثبت دادم چون فکر کردم واقعا خوب است و از همان لحظه تا حالا احساس می کنم توی ابرها راه می روم، با این حال خیلی سنگین هستم و تا حدود یک ماه دیگر زایمان دارم. . .!
مهتاب پس از این مقدمه درباره چند تن از همکارهای خوب شرکت بیمه سنگاپور نوشته بود که مثل خودش همگی خوب و صمیمی هستند و آدم های خوب و صمیمی کافی ست همدیگر را پیدا کنند تا کارها خود به خود و به خوبی پیش برود.
مانی از این همه اتفاق های خوب خوشحال شد. می دانست که مهتاب در این طور مواقع مبالغه می کند. با این حال به کفایت و توانایی او اطمینان داشت و حتی به آن رشک می برد. مهتاب در ادامه نامه نوشته بود که همه خیلی مواظبش هستند. خیلی کمکش می کنند. خیلی سمپاتیک هستند و می گفت روز اول که وارد شرکت شده همه از شدت خنده ضعف کرده اند و گفته اند تو که با این وضعیت نمی توانی کار کنی و حالا هم هیچ کس کاری به کارش ندارد، مگر این که نیاز به کمک داشته باشد و این رویایی ترین بخش ماجرای سفر به سنگاپور است چون یک دکتر اسکاتلندی به نام مستر شاو در بیمارستان انگلیسی ها او را معاینه کرده و گفته که خودش بچه را به سلامتی به دنیا می آورد و بنابراین نیاز به کمک دیگری نیست، بخصوص که روز قبل یعنی حدود بیست و چهار ساعت پیش از نوشتن این نامه بچه را در اتاق معاینه روی صفحه تلویزیون سیر تماشا کرده و از خوشحالی عرش را سیر کرده، چون بچه همان طور که قبلا پیش بینی شده بود یک پسر کاکل زری است و خیلی شبیه مامان خوشگل خودش است و البته پیشانی بلندش بعدها که موهای تابدار قشنگی درمی آورد کاملا شبیه مانی می شود. دکتر شاو هم از بابت سلامت و رشد خوب جنین کاملا راضی ست و می گوید پسرها معمولا شبیه مادرشان می شوند و دخترها شبیه پدرشان می شوند . . .
مانی چند بار نامه را از اول تا به آخر خواند. در پایان هر جمله مکث می کرد و در بحر تفکر با خویشتن خودش وارد گفت و گو می شد. مهتاب در پایان برایش نوشته بود:
امروز یکشنبه است و هوا ابری ست. منظره شهر از پشت پنجره خانه نقلی قشنگ من و این کوچولوی شیطان پرتکاپو زیاد پیدا نیست، ولی موقعی که هوا آفتابی می شود تماشای آسمان خراش های بلندشهر از این بالا خیلی لذت بخش است. دانیل می گوید سنگاپور یک نیویورک کوچک است که سر تا پایش را حسابی شسته اند. واقعا از تمیزی برق می زند.
و بعد نوشته بود که با تعریف های دانیل هوس کرده یک روز هم سری به نیویورک بزند و از نزدیک این شهر بزرگ تماشایی را تماشا کند. داخل پرانتز در ادامه این جمله با حروف کمی درشت تر و کمی ناخواناتر نوشته بود: خدا قسمت! و بعد هم تاکید کرده بود که دلش برای خرناسه های مانی تنگ شده، با بوسه و یک علامت قلب قول داده بود که مواظب خودش و مواظب بچه باشد. و مانی هم مواظب خودش باشد. و فکرهای دیگری هم دارد که به زودی می نویسد.
چند روز بعد نامه تازه ای رسید. مانی در این نامه از فکرهای دیگر مهتاب آگاه شد. همسرش می خواست شش ماه در سنگاپور بماند. دکتر شاو می توانست در این مدت رشد نوزادی را که به دنیا می آورد زیر نظر داشته باشد. فرصت خوبی بود که مانی هم به آن ها بپیوندد و چند ماهی را دور از هیاهوی کار و زندگی استراحت کند. آشناهای خوبی در آن جا منتظرش هستند. البته دانیل به زودی سنگاپور را ترک می کند، اما در صورتی که بخت یاری کند شاید یک روز دوباره او را در فرانسه ببیند.

مانی احساس کرد به درستی از حرف های مهتاب سر درنمی آورد. برایش نوشت که تمایلی به سفر ندارد. دوستان خوب مهتاب دوستان خوب مهتاب بودند. از شهرهای ناآشنا خوشش نمی آمد و از بیکاری هم خوشش نمی آمد.
هفته بعد مدیرعامل به او تلفن کرد. مانی انتظار این تماس را نداشت. مدیرعامل به او گفت در صورتی که مایل است به دیدار همسرش برود می تواند با وکیل شرکت مشورت کند. مانی پاسخی را که به مهتاب داده بود تکرار کرد. مدیرعامل گله کرد که در غیاب مهتاب او حتی یک بار هم به شرکت بیمه کشتی های تجاری سر نزده است. مانی کار زیاد در شرکت رقیب را بهانه کرد. مدیرعامل باز هم تأکید کرد که تسهیلات قانونی برای سفر از طرف وکیل شرکت به صورت رایگان در اختیار او قرار دارد. مانی گفت نیازی به این زحمت نیست..
چند روز بعد یک کارت پستال قشنگ از طلوع خورشید بر فراز آسمان خراش های سنگاپور رسید. مهتاب خطاب به همسرش نوشته بود زمانی که این کارت به دستت می رسد پسر کوچولوی قشنگمان به سلامتی به دنیا آمده است. خواهش می کنم یک اسم برایش پیدا کن. می خواستم اسم تو یعنی
مانی را روی این کوچولوی شیطان پرتکاپو بگذارم، اما به نظرم اسم مناسبی برای نوزاد سرخ و سفید لای پوشک و پتوی ابریشم آبی میکی ماوس نیست. دیگر عقلم به جایی نمی رسد، خودت یک پیشنهاد بده . . .
مانی در جا خشکش زد، یعنی مهتاب می خواهد از من جدا شود! چند روز به اسم های مختلف فکر کرد، اما او هم سرانجام عقلش به جایی نرسید. دو هفته گذشت و دیگر خبری از مهتاب نشد. مانی سراغی از او نگرفت. روز شنبه هفته سوم نزدیک غروب آفتاب به خانه برگشت. بین راه تمام مدت به فکر مهتاب و نوزادی بود که روزهای نخستین تولدش را می گذراند. وقتی که با خستگی از پیچ پله ها گذشت چشمش به جوان خوش بر و رویی افتاد که با کت و شلوار سفید، گیسوان افشان و دستمال گردن سفید در پاگرد مقابل خانه نشسته بود. مانی با کنجکاوی به او خیره شد. مرد جوان چهره آشنایی داشت. معلوم بود مدت زیادی انتظار کشیده، چون در آن لحظه سرش را روی زانو رها کرده و با کمال بی قیدی در حال خواب و بیداری چرت می زد. مانی مدتی او را برانداز کرد. بالاخره به یاد آورد که این همان جوان گیتاریست شب عروسی اش است. با شگفتی پرسید: "اینجا چکار می کنی؟"
مرد جوان به محض شنیدن صدای او از جا پرید. سراسیمه در جیب های کتش گشت و پاکتی را بیرون آورد.
"برایتان یک نامه آورده ام."
مانی با نگاهی ظنین به او خیره شد. پاکت را گرفت و همان جا باز کرد. خط همسرش بود.
مانی عزیزم،
این نامه را از طریق فرشید برایت می فرستم تا خیالت از بابت زحمتی که او قرار است برای من بکشد راحت باشد. دو هفته است بچه را به دنیا آورده ام، اما از تو هیچ خبری نیست. دیروز مامان زنگ زد، من به او چیزی نگفتم، چون فکر کردم خودت به موقع این خبر خوب را به آن ها می دهی. هنوز اسمی برای بچه پیدا نکرده ام، چند تایی در نظر دارم و منتظرم تو هم پیشنهاد بدهی. اینجا مثل بهشت است. فعلا جز مقداری لوازم خانه و ضروریات اولیه به چیزی احتیاج ندارم. توی کشوی میزتوالت مقداری زلم زیمبو هست. دو جفت گوشواره، یک زنجیر و یک دستبند و ساعت طلا . . .
خواهش می کنم آن ها را به فرشید بده برای من بیاورد. جوان خوبی ست و صددرصد مورد اطمینان است.
توضیح: گردبند و مرواریدهای مامان را قبلا برده ام.
این روزها کمی خسته ام. دکتر شاو می گوید کاملا طبیعی ست. یک پرستار گرفته ام که روزها کمک می کند. با بچه های شرکت در ارتباط هستم. دیگر کاری ندارم جز این که از این کوچولوی تپلی توی دامنم کیف کنم. اگر خواستی بیا. اینجا برای تو کار هست. من با وکیل شرکت در این مورد صحبت کردم. با او تماس بگیر خودش ترتیب ویزای تجاری و کار تو را در این جا می دهد. دانیل می گفت یک جای خالی در شعبه مارسی برای من در نظر دارد. مهتاب
مانی نامه را بست و با نگاهی پرسشگر به جوان گیتاریست خیره شد. این نامه در دست او چه می کرد؟ چرا مهتاب آن را مستقیما برای خودش نفرستاده بود؟ مرد جوان از نگاه او ترسید و یک قدم به عقب رفت.
"تو فرشید هستی؟"
"بله."
"مهتاب کجاست؟"
جوان با لکنت گفت: "مگر توی کاغذ ننوشته؟"
مانی چند لحظه به فکر فرو رفت.
"آه، چرا. مرا ببخش. حواسم سر جایش نیست . . ."
کلید انداخت و وارد آپارتمان شد. یک راست به طرف میز توالت رفت. فرشید پشت سرش با قدمهای محتاط وارد خانه شد.
"برای چه به سنگاپور می روی؟"
"برای کنسرت."
"مگر جا قحط است؟"

"من دعوت دارم. مهتاب می گوید آنجا قدر هنرمند را بهتر از این جا می دانند."
"پس چرا همان جا نمی مانی؟"
"می خواهم به پاریس بروم. اگر در کنسرواتوار قبول شوم آینده خوبی دارم. تا خدا چه بخواهد."
مانی جواهرات را از کشو بیرون آورد. نامه مهتاب را در جیب گذاشت، جواهرات را در داخل همان پاکت ریخت و به فرشید داد.
"بهش بگو من هیچ وقت به سنگاپور نمی آیم."
فرشید پاکت را گرفت و به طرف در رفت.
"بگو دیگر به فکر من نباشد."
فرشید چیزی نگفت. می خواست از در خارج شود که مانی او را صدا زد.
" یک دقیقه صبر کن."
مرد جوان میان در ایستاد. مانی چک بانکی سبز رنگی را که همان روز از شرکت رقیب مدیرعامل گرفته بود از جیبش بیرون آورد.
"پس این را چکار کنم؟"
مرد جوان باز هم چیزی نگفت. میان در ایستاده بود و معلوم بود که می خواهد زودتر برود.
مانی چک را به او داد. فرشید با اکراه آن را گرفت و شگفت زده به مانی نگاه کرد.
"فکر می کنی بتوانی خودت را جمع و جور کنی؟"
فرشید پوزخند زد: "امیدوارم."
"باید یاد بگیری با دو دستت گیتار بزنی!"
فرشید چیزی نگفت. لحظه ای درنگ کرد، نگاهی به مانی و نگاهی به چک انداخت.
"این را چکار کنم؟"
"بده به مهتاب. بهش بگو که من هیچ وقت به سنگاپور نمی آیم. بگو از طریق وکیل چند تا کاغذ می فرستم که امضا کند."
فرشید چک را تا کرد و با دقت همراه پاکت جواهرات در جیب کتش گذاشت. نگاهی به مانی کرد، دستش را به سینه فشرد، چرخید و بی خداحافظی با قدم های تند طول راهرو را طی کرد و از پیچ پله ها سرازیر شد. مانی به دنبال او رفت و از بالا نگاهش کرد. با خروشی پنهانی هم چنان که مرد جوان دور می شد چند بار زیر لب خرناسه کشید. در باز شد و زوج جوانی وارد شدند. فرشید از کنارشان گذشت و از خانه بیرون رفت. مانی سایه های بلند زوج جوان همسایه را دید که با بسته های بزرگ خرید نفس زنان و قیل و قال کنان از پله ها بالا می آیند. شتاب زده به خانه برگشت. در را بست و این بار به صدای بلند تا نفس داشت به قهقهه خندید و خرناسه کشید. بعد به طرف پنجره رفت. مرد جوان را دید که در زیر نور طلایی رنگ خورشید در حال غروب عرض خیابان را طی کرد و در ازدحام جمعیت شتابان از نظر ناپدید شد.

 

پایان...!!!

خیانت پنهانی(قسمت اول)

مهتاب در اتاق ناهارخوری شرکت بیمه حمل و نقل دریایی تنها نشسته بود. از راهرو صدای دخترها را شنید که با هم خداحافظی می کردند.
"خداحافظ"
"خداحافظ، مهتاب کجاست؟"
"تو از کدام طرف میروی؟"
"نمی دانم. همین دور و برها بود . . ."
آمده بود آنجا که چند دقیقه ای با خودش خلوت کند. دستش رفت که سیگاری بردارد، اما از این کار منصرف شد. به جایش آینه کوچکی از کیفش درآورد و به خودش نگاه کرد. پلک هایش باد کرده بود. در باز شد و یکی از دخترها سرش را داخل اتاق کرد.
"خداحافظ، عروس خانم."
مهتاب نگاهی به او کرد و لبخند زد.
"با من کاری نداری؟"
"نه، عزیزم. خدا نگه دار."
"کارت عروسی یادت نرود."
"مثل این که تو از من خوشحال تری."
"دیگر مجبور نیستی کار کنی. خدا قسمت کند."
"چرا مجبور نیستم کار کنم؟"
"آه! شوهر به این خوبی. پول حلال مشکلات است."
"همه چیز که پول نیست."
"حالا می بینی. فعلا خداحافظ."
"خداحافظ."
دختر در را بست و رفت. مهتاب صبر کرد تا سر و صداها بخوابد. بار دیگر به پلک های باد کرده اش در آینه خیره شد. برای خودش شکلک درآورد. بعد با یک دستمال مرطوب پلک ها و گونه هایش را پاک کرد. بر لبهای بیرنگش رژ لب کشید. به گونه هایش پودر زد و عطرش را تجدید کرد.
حالا راهرو خلوت بود. دیگر صدایی شنیده نمی شد. برخاست، کیفش را جمع کرد و با قدم های خرامان از اتاق بیرون آمد. از راهرو طولانی گذشت و به اتاق مدیرعامل رفت.
مدیرعامل سرش را از میان پرونده قطور روی میزش بلند کرد.. از پشت عینک دور سیاه با حالت آرام و مرموز همیشگی اش به او نگاه کرد. مهتاب پایش را روی پای دیگرش انداخته و به او خیره شده بود.
"اوضاع چطور است؟"
"خیلی خوب. آینه بغل مینی بوس به سرش خورده. خوشبختانه جراحتش جزیی ست. نوار مغزی گرفتند گفتند هیچ مشکلی ندارد. راننده قبول کرد که مقصر است. می خواستند خسارت بدهند. گفت من خسارت نمی دهم. گفتم احمق کوچولو به تو خسارت می دهند، نمیخواهند از تو خسارت بگیرند. اصلا زبان سرش نمی شود. فکر می کنم جمجمه اش تکان خورده . . ."
مدیرعامل عینک دور سیاهش را برداشت و روی میز گذاشت.
"عطرت را عوض کرده ای؟"
مهتاب پوزخند زد: "نه، تو عطرت را عوض کرده ای؟"
مدیرعامل از این جواب سر بالا جا نزد.
"امیدوارم سرگرمی تازه برایش خوب باشد. از آن آدم هاست که با کارشان زندگی می کنند."
"از پشت کامپیوتر تکان نمی خورد. بعضی وقت ها تا نیمه شب کار می کند."
"رئیس بایگانی و رئیس حسابداری ازش راضی هستند، برای اولین بار بعد از سال ها سیستم بایگانی و حسابرسی ما سر و سامانی پیدا کرده. باید پاداش خوبی بهش بدهیم."
مهتاب باز هم پوزخند زد: "پول حلال مشکلات است."
مدیرعامل به زحمت جلو خمیازه اش را گرفت. چشم هایش را خاراند و عینکش را در جیب گذاشت.
"ببین هنوز هم دیر نشده. تو نظر من را میدانی. گفتم هر طور خودت می خواهی. هنوز هم همین را می گویم."
مهتاب نگاهی به دور و برش کرد. لبخند محوی بر گوشه لب هایش ظاهر شد. همین کافی بود که مدیرعامل را مجذوب خودش بکند.
"دوستش دارم. پسر خوبی ست."
مدیرعامل نفس راحتی کشید.
"من هم دوستش دارم. از این به بعد می توانی نیمه وقت کار کنی. البته حقوقت را به طور کامل می گیری. به شرط این که برای مانی موجب سوءتفاهم نشود. من این جوان نجیب را واقعا خیلی دوست دارم."


شب عروسی همه بودند. دخترها سنگ تمام گذاشتند. مهتاب در لباس عروسی از همیشه زیباتر بود. با سخاوت دست در گردن دوستانش میانداخت و آن ها را می بوسید. مانی در کنار مدیرعامل نشسته بود و با لبخندی فیلسوفانه به مراسم دلپذیر عروسی خودش نگاه می کرد. پیشانی بلند، چشم های نافذ و صورت زیبای آفتاب سوخته اش توجه همه را برمی انگیخت. دخترها با حسرت نگاهش می کردند و در پرتو دگمه های طلایی کت بلیزر سورمه ای رنگش زیر نور چلچراغ ها دستخوش رویا می شدند. مدیرعامل به او گفت:
"مانی تو جوان نجیب و سر به راهی هستی. نمی دانی چقدر از این ازدواج خوشحالم. شما دو نفر به راستی برای هم ساخته شده اید. مهتاب خیلی دختر خوبی ست. همیشه آرزو داشتم شریک زندگی شایسته ای پیدا کند. گرچه ممکن است ما یکی از همکاران خوبمان را از دست بدهیم. ولی حالا وظیفه خودم می دانم که به حسن انتخابش آفرین بگویم."
یکی از دوستان مدیرعامل که در کنار مانی نشسته بود با تکان دادن سر حرف او را تأیید می کرد.
"بله، کاملا درست است. من تعریف شما را زیاد شنیده ام. می دانم که در کار برنامه ریزی کامپیوتر رقیب ندارید. دنیای امروز دنیای سیستم هاست. نمی دانید این مساله چقدر برای من اهمیت دارد. حالا حساب کنید که ما یک شرکت رقیب هستیم. وقتی که بچه بودم از این جور چیزها خیلی هیجان زده می شدم. مادرم می گفت تو هیچ وقت به مدارج بالا نمی رسی چون زود هیجان زده می شوی و بعد هم به همه چیز می خندی. اما من خنده کنان به همه چیز رسیدم. حالا هم می خواهم همین طور خنده خنده در حضور دوست عزیزم از شما خواهش کنم بیایید به سیستم اداری شرکت ما هم سر و سامانی بدهید. مطمئن باشید که این کار هیجان انگیز است."
مدیرعامل از شنیدن پیشنهاد دوستش یکه خورد. پیشخدمت را صدا کرد و به او سفارش چند ساندویچ داد. در ضمن از او خواست که مشروب خودش و دوستانش را تجدید کند.
"تو داری حسادت مرا تحریک می کنی. یعنی چه؟ جلو چشم من محرم اسرار شرکت ما را غر میزنی؟"
مانی گفت: "خیالتان راحت باشد. من راز هیچ کس را پیش دیگری نمی برم. وگرنه امروز از چنین شهرت خوبی برخوردار نبودم."
مدیرعامل گفت: "آفرین! آفرین مانی! من در این مورد تردید ندارم. با این حال می خواستم یک بار این حرف را از دهان خودت بشنوم. نمی توانم بگویم چقدر از شنیدن این حرف خوشحالم."
در سالن گروهی از مهمان ها می رقصیدند. مادر مانی در کنار پدر و مادر عروس نشسته بود و با تحسین به جوان ها نگاه می کرد. مادر مهتاب برای او می گفت که مرواریدهای نیمتاج دخترش یادگار عروسی خودش است. مادر مانی در جواب او لبخند می زد، مهتاب با پیراهن سفید بلند و چین دار عروسی میان مهمان ها می درخشید. از ابتدای مجلس جز یک بار برای گرفتن عکس به سراغ مانی نرفته بود. در عوض می کوشید تا جایی که ممکن است مجلس را گرم نگه دارد. ارکستر هم با او همراهی می کرد. مهتاب مواظب بود مهمان هایی که همدیگر را نمی شناسند کسل نشوند. در یکی از همین لحظات به اشاره او ارکستر ناگهان آهنگ را عوض کرد و با طنین تند گیتار برقی، ساکسیفون و ضربه های کوبنده طبل ابتکار مجلس را به دست عروس زیبا و صحنه آرا داد.
مدیرعامل در حالی که صدایش را از میان هیاهوی کر کننده موسیقی با زحمت به گوش مانی می رساند گفت: "واقعا هیجان انگیزست. من یکی سال هاست چنین مجلسی ندیده بودم. مهتاب در کار و در تفریح بی نظیر است."
مانی در حالی که مجذوب موسیقی و شادی مهمان ها شده بود با تکان دادن سر حرف های مدیرعامل را تایید می کرد. مهتاب در میان حلقه رقصندگان می چرخید و در همین حال دوستان و بستگانش را از هر سو به صحنه می کشید. حالا زوج های جوان بیش تری وارد صحنه شده بودند. همه به جز جوان گیتار به دست مو سیاه لاغری که به حالت اعتراض از میان جمعیت بیرون آمد با آهنگ تازه پیچ و تاب می خوردند و از شدت هیجان فریاد می کشیدند. عروس زیبا در زیر نور خیره کننده ی چراغ های چرخان و رنگارنگ این صحنه ی بدیع از حلقه ای به حلقه دیگر می خرامید و می درخشید.
پس از شام مهمان ها دوباره به صحنه برگشتند. مانی بار دیگر در کنار مدیرعامل و دوستان او نشست و بار دیگر نجیبانه به این و آن لبخند زد. مدیرعامل همراه گیلاس مشروب تازه سیگاری به او تعارف کرد. مانی گفت:
"خیلی ممنون. من سیگار نمی کشم."
مدیرعامل گفت: "باید بکشی! امشب شب توست."
مانی سیگار را گرفت. دوست قدیمی مدیرعامل برایش فندک زد.
مانی گفت: "چقدر هوا گرم است."
مدیرعامل گفت: "این روزها باید با تو تصفیه حساب کنیم."
مانی ناشیانه به سیگارش پک زد.
"عجله ای نیست."
"چقدر در نظر داری؟"

"در این مورد خواهش می کنم با مهتاب صحبت کنید."
"من دارم با تو صحبت می کنم، خودت چقدر در نظر داری؟"
"نمی دانم، شاید یک میلیون."
"کم لطفی می کنی دوست عزیز، کارتو پیش از این ارزش دارد.. من به دو میلیون فکر کرده ام."
"کار زیادی نکردم."
"مهتاب می گوید تا نیمه های شب کار می کنی."
"وظیفه ام است."
مهتاب پس از شام تاج مروارید نشان عروسی اش را برداشته و گیسوانش را افشان کرده بود. حالا داشت با یکی از جوان های فامیل می رقصید. مدیرعامل و دوستانش با سرخوشی به رقص جوان ها نگاه می کردند و با تحسین به مانی خیره می شدند. گویا از خوشبختی این زوج جوان بیش از خودشان خوشحال بودند. یکی از دوستان مدیرعامل به مانی گفت: "مثل این که اخیرا حادثه ناگواری برای شما پیش آمده؟"
مانی گفت: "من تقصیر نداشتم. روی خط کشی عابر پیاده ایستاده بودم که مینی بوس دنده عقب آمد و به من زد. خودش قبول کرده که مقصر است."
دوست مدیرعامل گفت: "باز هم جای شکرش باقی ست. معمولا این نوع افراد زیر بار نمی روند.."
موسیقی به پایان رسید و رقصندگان برای عروس و داماد و برای خودشان دست زدند. مانی انتظار داشت مهتاب پس از رقص نزد او بیابد، اما عروس شادمان به اتفاق چند دختر زیبای دم بخت به سراغ گیتاریست جوان رفتند و از او خواستند برایشان یک آهنگ فلامنگو بزند. یکی از دخترها چراغ آن قسمت سالن را به پیشنهاد جوان گیتاریست خاموش کرد.
مهتاب در کنار نوازنده روی زمین نشست. پاهایش را به سینه چسباند. سرش را عقب داد و برای خشک شدن عرق تنش خرمن گیسوان سیاهش را در معرض باد کولر قرار داد. جوان گیتاریست با دیدن این منظره حالت شاعرانه ای به خود گرفت و شروع به نواختن کرد. دیگران هم دور آن ها حلقه زدند. حالا مجلس آن قدر گرم شده بود که دیگر نیازی به گرم تر کردن آن نبود. جوان خوش قریحه به اغتنام فرصت گاهی آکوردها را رها می کرد. در این حالت معمولا کسی به ریزه کاری ها توجهی نمی کند. هیچ کس جز مانی که او هم دیگر چندان هوشیار نبود، به سهل انگاری های نوآورانه نوازنده مغرور در اوج خلسه های شیرین شبانه اش اعتنایی نداشت. قطعات آشنایی که او می نواخت با استقبال مواجه می شد. کارش نه شایسته تمجید نه موجب انتقاد بود. پس از مجلس عروسی مهمان ها مهتاب و مانی را تا در خانه شان همراهی کردند. اتومبیلی که زوج جوان را به خانه آورد یک هوندای سیویک آخرین مدل بود. مانی در اتاق خواب فهمید که اتومیبل نو از آن خودشان است. هدیه ارزشمندی از طرف مدیرعامل بود.
با تعجب گفت: "ولی این خیلی زیاد است. مردم راجع به ما چه فکر می کنند؟"
مهتاب به جای پاسخ پرسید: "درباره دستمزدت صحبت کردید؟"
"گفتم که چقدر در نظر دارم.."
"چقدر در نظر داری؟"
"گفتم یک میلیون."
" مگر عقلت را از دست داده ای؟"
"خودش گفت دو میلیون می دهد."
"خیلی هنر کرد! حداقل باید سه میلیون بدهد."
مانی لباس خوابش را پوشید و به آرامی درون رختخواب خزید.
"برای چه؟ این تو هستی که عقلت را از دست داده ای."
مهتاب رو به روی آینه ایستاده بود و داشت با طمأنینه کمربند پهن سفیدی را از روی کمر باریکش باز می کرد. با شنیدن این حرف به طرف مانی برگشت. صورتش از خشم برافروخته بود. با انگشت چند ضربه ملایم به سر مانی زد.
"کی می خواهی این را به کار بیندازی."
مانی به فکر فرو رفت.
"مردم چه می گویند؟"
"مردم میگویند که تو یک احمق کوچولو هستی! کاری که تو کرده ای حداقل ده میلیون صرفه جویی در وقت و هزینه ها داشته. اینجا یک شرکت بیمه کشتی های تجاری بین المللی ست. نمی فهمی؟" 
"حالا نصفه شبی لازم نیست داد و قال راه بیندازی. زودتر بیا توی رختخواب."
مهتاب کوشید خشمش را فرو بدهد، اما نتوانست. قدمی به عقب برداشت و انگشتش را به حالت تهدید رو به مانی نشانه گرفت.
"فردا خودت تلفن می کنی و می گویی سه میلیون کم تر قبول نمی کنی. اگر این کار را نکنی . . ."
حرفش را نیمه کاره رها کرد و از او رو گرداند. با خشونت پیراهن عروسی اش را کند و روی مبل انداخت. به طرف کمد لباس رفت.
"تو با من این طور حرف میزنی چون فکر می کنی از من سری . . ."
صدایش لرزید و دیگر چیزی نگفت. مهتاب با نگرانی به طرف او برگشت. مانی مثل بچه ها سرش را زیر ملافه برد و چهره اش را پنهان کرد. مهتاب پیراهن عروسی را به چوب رختی آویخت. لباس خوابش را پوشید، چراغ را خاموش کرد و به آرامی درون رختخواب خزید. در تاریکی ملافه را کنار زد. سر زیبا و گرم مانی را در آغوش گرفت. مانی با لحنی که آشکارا تغییر کرده بود گفت: "من لیاقت تو را ندارم. تو خیلی خوشگلی، خیلی از من سری."
مهتاب با مهربانی پیشانی او را بوسید.
"مزخرف نگو!"
"تو می توانستی یک شوهر خوشگل داشته باشی، مثل آن جوان گیتاریست. . .!"
مهتاب مثل ترقه از جا دررفت. سر داغ و سنگین مانی را مثل توپ بسکتبال به عقب پرتاب کرد. از رختخواب بیرون آمد. ملافه را دور خودش پیچید و چراغ را روشن کرد.
"تو عقلت را از دست داده ای. همین را کم داشتیم."
مانی گفت: "من شما را دیدم که در تاریکی دست هم را گرفته بودید."
لحنش یک نواخت و فاقد هیجان بود. مهتاب آهنگ صدای او را تقلید کرد.
"دست هم را گرفته بودیم! اصلا حرف دهنت را می فهمی؟ او تمام مدت داشت گیتار می زد."
"تو مرا دوست نداری. هیچ وقت دوستم نداشتی. خودت برو پیش مدیرعامل هر چقدر خواستی بابت دستمزد من بگیر."
مهتاب لحظه ای به فکر فرو رفت. بغضش ترکید و گریه را سر داد.
مانی گفت: "گریه نکن. خواهش می کنم گریه نکن. منظورم این نبود. می دانی که منظورم این نبود."
مهتاب دوباره خشمگین شد. بغضش را فرو داد و گریبان مانی را گرفت.
"فردا می روی و می گویی دستمزدت را بدهند. اگر این کار را نکنی. . . "
بار دیگر بغض کرد و گریه را سر داد. مانی به آرامی گریبانش را از دست او بیرون کشید و بازویش را نوازش کرد.
"پدر و مادرت مرا دوست ندارنذ."
"چرند نگو!"
"مادرت می گفت مامانت با ما سرد است."
مهتاب برخاست و چراغ را خاموش کرد. دستمالی برداشت و بینی اش را گرفت. در تاریکی دستی به سر و رویش کشید و به آرامی در رختخواب خزید. مانی را در آغوش گرفت.
"شب عروسی ات حتی یک دور نرقصیدی. چه انتظاری داری؟"
"من رقص بلد نیستم."
مهتاب با انگشت های بلند و باریکش موهای مانی را نوازش کرد.. بار دیگر پیشانی اش را بوسید.
"همه دنیا می رقصند. رقص شب عروسی بلدی نمی خواهد احمق کوچولو . . ."
مانی ملافه را کنار زد. مانی مثل پلنگ خرناسه کشید و او را تنگ در آغوش گرفت.

ادامه دارد...!!!

آخر پاییز(قسمت دوم)

چرا بعضی گرگند و بعضی بره؟ باید از سقراط حکیم پرسید! مهرداد در خیابانها بی هدف راه میرفت و با خودش بگو مگو میکرد. طبیعت چه فصلهای زیبایی آفریده. افسوس! آیا درنده خویی در ذات گرگ است یا مظلومیت بره او را به گرگ صفتی سوق میدهد. چرا طبیعت گرگ و بره را با هم میپروراند؟ چرا باید یا سر بشکنی یا بگذاری سرت را بشکنند؟ چرا هر کس به او میرسد صحبت را به شکستن چانه میکشاند. این دفعه اول نبود. سقراط میگفت: "از بی عدالتی رنج بردن بهتر که بی عدالتی کردن." شاید بهتر بود به معلمی که این پند را به او داد اعتراض میکرد. بساز بفروش احمق! دکتر از کجا میدانست؟ مگر علم غیب داشت؟ هفته پیش به خواستگاری دختر یک بساز و بفروش رفته بود، دختر و مادر با حجب و حیا کنار هم نشسته بودند. بساز بفروش خیره خیره او را برانداز میکرد. یک نفر استکان چای جلوش گذاشت.

"خب یک کم راجع به خودتان صحبت کنید. جوان شریف!"

"من توی افسریه کارگاه بشقاب سازی دارم. البته سه ماه است که بشقابی نساخته ام. علتش کمبود مواد اولیه ست."

"چرا مواد تهیه نمیکنید؟"

"وارد نمیکنند. تعاونی ما سه ماه است که به هیچکس مواد اولیه نداده."

"اشکال کارهای تولیدی همین است. دوره ی ما دوره واسطه گری ست0 چرا وارد بازار نمیشوید. هر چه که بخرید موقع فروش سود میبرید. ریسک توش نیست."

"ببخشید! من از واسطه گری خوشم نمیآد. استعداش را ندارم. تازه کار تولیدی از جهت اخلاقی شرافتمندانه تر است."

بساز بفروش با دلخوری از جوان رو گرداند و سرفه کرد. همسرش گفت:

"چایتان سرد نشه!"

مرد جوان لبخند زد. اما به چای دست نزد. بساز بفروش به همسرش چشم غره رفت و رو به جوان کرد:

"چرا مواد اولیه را از بازار آزاد تهیه نمیکنید؟"

"منظورتان بازار سیاه است؟ من اینکاره نیستم. نباید قیمت کالا را بی رویه بالا برد. توان مالی مردم را هم باید در نظر گرفت."

بساز بفروش زهرخندی تحویل داد!

"اینها را به تعاونیتان بگویید!"

"به روی چشم! این بار که رفتم حتما بهشان خواهم گفت."

"باید آنقدر موی دماغشان بشوی تا بهت جنس بدهند. باید اعتراض کنی! داد و بیداد کن! بگو چرا به ما جنس نمیدهید."

"این کار را نمیکنم. چون مشکلشان را میدانم. کمبود ارز و نوسان قیمتها در بازار جهانی دست و بالشان را بسته."

بساز بفروش هم دست و بالش بسته بود. یعنی جلو دختر و همسرش نمیتوانست جوابهای چارواداری را که دلش میخواست، بدهد. با این حال از کوره در رفت.

"آخر تقصیر مردم چی ست، خودت میگویی که سه ماه است بیکاری. تازه زن هم میخواهی!"

جوان به تله افتاده بوده. جرات نگاه کردن به چهره بساز بفروش را نداشت. از آن همه التهاب و عصبانیت سردر نمیآورد.

"مردم باید کمی تحمل کنند. اگر همدیگر را دوست داشته باشند و به درد دل هم برسنـــد، میتواننـــد از راه قنـــاعت و صرفه جویی . . ."

بساز بفروش دیگر طاقت شنیدن اراجیف جوان را نداشت.

"قناعت؟ صرفه جویی؟ مرد حسابی اینها که حرفهای عهد بوقه! تو هم مثل اینکه توی این دنیا زندگی نمیکنی . . ."

همسرش زبان به اعتراض گشود:

"یک کم یواش تر!"

مرد خشمگین نگاهی به همسرش کرد. زن بیچاره دست دخترش را در دست گرفته بود. دخترک از منطق عامیانه پدرش شرمگین شده بود.

"خیلی خوب آقا پسر! ما باید در این باره فکر کنیم."

همسرش گفت:

"چایتان سرد نشه!"

جوان از جا برخاست.

"از لطفتان سپاسگزارم. میلی به چای ندارم."

سری به کرنش تکان داد و از در بیرون رفت. توی راهرو تاریک دست سرد و سنگین بساز بفروش را بر شانه خود احساس کرد. مردک از شدت خشم مثل لبو سرخ شده بود. خرناسه کنان در گوشش گفت:

"هر کس جای من بود چانه ات را خرد میکرد! خیال میکنی دخترم را از سر راه برداشته ام؟ من سر عالم و آدم را به خاطر خوشبختی او کلاه گذاشته ام، حالا بیایم بدهمش به یک بشقاب ساز صرفه جو؟ خجالت نمیکشی؟ دیگر این طرفها پیدات نشه!"

"آخ! دلم . . .!"

باز هم معده اش درد گرفته بود. روی لبه تختخواب نشست و یک قاشق شربت ضد اسید خورد. حرفهای دکتر آزارش میداد، از بساز بفروش توقعی نداشت. اما اهانتهای دکتر را نمیتوانست تحمل کند. ساعت پنج بعدازظهر بود. دلش زن میخواست! یک همدم. یک مونس تنهایی. یک شریک تمام وقت برای لحظه های بیم و امید. ناگهان به یاد منشی جوان افتاد. همان دوشیزه رئوفی که بقیه پولش را پس داد. اما از کجا معلوم که دوشیزه باشد؟ شاید هم نامزد داشته باشد. راستی عجیب است. چطور میتواند رفتار موهن یک پزشک بی نزاکت را تحمل کند؟ فکر بکری به خاطرش رسید. این فکر ناشی از یک کنجکاوی ساده و شاید هم دریافت حکم ماموریت از طرف ضمیر ناخودآگاه بود. ماموریتی که با تقاضای ازدواج شروع و معلوم نیست به کجا ختم میشد. با عجله لباس پوشید و تا باجه تلفن سر خیابان دوید.

"الو؟ مطب؟"...!!!

ادامه دارد...