درون معبد هستی
بشر در گوشه ی محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده ی صد نقش حسرت های
هستی سوز
به دستش خوشه ی پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا - از آرزو لبریز-
به زاری از ته دل یک (( دلم می خواست )) می گوید!
.
.
.
.
دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد می کردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یک شب از این شب های بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها،
خواب در چشم خدا لرزد!
سلام عطیه خوبی؟وبلاگ قشنگی داری حال کردم
من آیدیم هک شده خواستی تو وبلاگم یادداشت بذار