من از تمام سالهای محض بی ستارگی
به تو پناه می برم
و در ورای چشمهای ارغوانی غبار کوچکی
به زخم های هر ترانه تکیه می کنم
و زیر پلک لهجه ی هر سکوت ، می خورم زمین
من عادتی شبیه یک نیاز را
به بالهای کوچک خیال چسب می زنم
و از مقابل جنون سادگی، به انتظار می رسم
و فکر می کنم که تو
چقدر دورتر شدی
از آن زمان که شور و اشتیاق کودکانه ام
میان دستهای گرم و عاشقانه ات ، بهانه یاد می گرفت
چقدر بی توجهی
من این مسیر کهنه را همیشه خسته می دوم
و تو مرا ندیده ای؟
من از تو می نویسم و
میان تارو پود قابهای کاغذی، مدام گریه می کنم
و همچنان . . . تو باز بی توجهی . . .