-
نور
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 08:21
به نور بنگر چگونه من در این نورم که ملیونها سال از تو من دورم تویی تنها رفیق من تویی سنگ صبورم برای دیدنه تو من چه پر شورم من از دل بینا و از چشمان کورم مکن بی جسم من هر گز تو گورم که هر لحظه به یادت من چه پر نورم
-
می خواهم....
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 08:16
می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجَم یا در اندیشه خوب و بَدَش باشم. نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه. می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم.
-
قهوه
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 08:12
چیزی به نام عشق دیگر در وجودم نیست من قهوه ای تلخم که شکر در وجودم نیست تندیسی از سنگم که بی روح است و بی احساس غیر از همان اجزا پیکر در وجودم نیست راهی به سوی قلب من پیدا نخواهی کرد من صخره ای بی رخنه ام در در وجودم نیست از من نخواهید ای سبک بالان پریدن را وقتی که دیگر ردی از پر در وجودم نیست من هر چه کردم تا کمی نا...
-
وفا
سهشنبه 29 دیماه سال 1388 09:42
همه می پرسند « چرا شکسته دلت ؟ مثل آنکه تنهایی ؟ « ... چقدر هم تنها ! پاسخ یک دریا را در قطره نمی توان پیدا کرد ... و سخن هزاران سال را در لحظه نمی شود جستجو کرد .... حرفهای ساده من چقدر در هزارتوی ذهن پیچیده می شود ؟ مگر ساده تر از این هم می توان صحبت کرد ؟! من از قله نمی آیم ... دره هم جای من نیست ... من شهسوار...
-
سالگرد
سهشنبه 29 دیماه سال 1388 09:27
خیلی وقت پیشها میخواستم قصهای از دنیای واقعی روزگار را برایتان بنویسم . قصه من مثل تمام قصهها با یکی بود و یکی نبود شروع میشد . خواندنیترین قصه من از بهترین روزهایی که در فکر خود تجسم کرده بودم شروع میشد . دقیقاً به ۵ شهریورماه یکی از سالهای بدون حساب که دنیا مرا یک نوجوان حساب میکرد . بین همه شادیها یک دفعه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 دیماه سال 1388 09:24
http://www.pic-upload.de/view-4189355/IMG_0441.jpg.html
-
متنهای عاشقانه انگلیسی با ترجمه
دوشنبه 18 آبانماه سال 1388 15:26
/* /*]]>*/ 1- Don't go for looks, they can deceive Don't go for wealth even that fades away. Go for sum1 who makes u smile becoz only a smile makes a dark day seem bright.. دنبال نگاه ها نرو، ممکنه فریبت بدن دنبال ثروت نرو چون حتی ثروت هم یه روزی نا پدید میشه دنبال کسی برو که باعث میشه لبخند بزنی چون فقط یه لبخنده که...
-
زود قضاوت نکنید
شنبه 16 آبانماه سال 1388 07:36
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت...
-
عشق
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 13:30
عشق یعنی پاک ماندن در فساد آب ماندن در دمای انجماد در حقیقت عشق یعنی سادگی در کمال برتری افتادگی.
-
دل
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 13:29
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
-
موج
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 13:27
من آن موجم که آرامش ندارم به آسانی سر سازش ندارم همیشه در گریز و در گذارم نمیمانم به یکجا بی قرارم سفر یعنی من و گستاخی من همیشه رفتن و هرگز نماندن هزاران ساحل و نادیده دیدن به پرسش های بی پاسخ رسیدن
-
شعری برای تو
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 13:26
اولین نقطه ای که از مرکز کائنات گریخت و بر خلاف محورش به چرخش در آمد ، سر من بود! اولین آواز را من خواندم ، برای زنی که در هراس سکوتُ بود، سپهر را من نیلگون ساختم ! چرا که همرنگ هوس های نا محدودِ من بوده ! خدا ، کران بیکرانۀ شکوهِ پرستش من بود و شیطان ، اسطورۀ تنهائی اندیشه های هولناک من ! کفش ، ابتکار پرسه های ن بود...
-
استاد و شاگرد
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 09:01
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد . او پرسید : آیا خداوند هر جیزی را که وجود دارد ، آفریده است ؟ دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : بله . استاد پرسید : هر چیزی را ؟ پاسخ دانشجو این بود : بله هر چیزی را . استاد گفت : در این حالت ، خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد . برای...
-
یک روز زندگی
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 10:54
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود . پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا...
-
برگ
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 10:44
من یقین دارم که برگ کاینچنین خود را رها کردست در آغوش باد فارغ است از یاد مرگ لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست پای تا سر زندگیست آدمی هم مثل برگ می تواند زیست بی تشویش مرگ گر ندارد مثل او ، آغوش مهر باد را می تواند یافت لطف هر چه بادا باد را
-
سوگند عشق
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 12:39
-
دیگه برو
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 12:16
تنها نبودم حتی یک دقیقه با تنهایی که بهترین رفیقه کاشکی اون روز میدونستم همه کارات کلکه باید از نگام میخوندی عشق من برات تکه خیلیا ازم میپرسن چرا از غم میخونم میخونم همه بدونن عشقا دوزو کلکه اگه پرواز دل من روی یک خط غمه اگه طول خط عمرم پره از پیچ و خمه باید از جاده غم یه درس عبرت بگیرم توی این راه بمونم عشقمو پس...
-
دلم برات تنــــگ شده
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 12:06
توی خلوت پر از همهمه ام که صدایی به صدا نمیرسه اگه میتونی منو دعا بکن من که دستم به خدا نمیرسه آسمونا ارزونی پرنده ها جای آسمونا یه قفس بده همه دارو ندارم و بگیر هر چی بودمو و دوباره پس بده بازم هیچ راهی به مقصد نرسید من هزارو یک شبه معطلم تا ته جاده دنیا رفتمو بازم انگار سر جای اولم چرا دنیا با تمام وسعطش مرهمی برای...
-
وصیت من
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 12:01
آی آدما گوش بکنید وصیت من آی شمایید که میگیرید رو دوشتون جنازه من دستای منو از توی تابوت بیرون بزارید تا که بدونن هیچی از این دنیا نبردم خالین این دستای من تو رو خدا موهای منو شونه نکشید تا که بدونن دست نوازش نکشیدن رو سر من اگه کسی سراغم و ازتون گرفت تو رو خدا نزارید بره آخه اونه قــــــــــــــــــــــــــــــاتل من...
-
چرا؟
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 11:59
آنگاه که غرور کسی را له میکنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری، می خواهم بدانم ؟؟؟ دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی...
-
دلم برات تنگ شده
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 11:06
ده قدم که برداری... یا صد قدم یا هزار قدم... فرق نمی کند هنوز در قلب منی و هر کجا که بروی... هرگز از قلب من بیرون نخواهی رفت! من از خار سر دیوار دانستم که ناکس - کس نمیگردد از این بالانشینیها من از افتادن نرگس بر خاک دانستم که کس - ناکس نمیگردد ازاین افتان وخیزانها
-
سوختم و باختم
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 11:00
سوختم ، چون زیاد عذاب کشیدم ولی آخرش ... شکستم ، چون زیاد گذشتم ... ولی آخرش ... ویران شدم ، چون دوست داشتم ... ولی آخرش ... ولی آخرش فهمیدم بیخودی عذاب کشیدم ، چون اهمیتی نداشتم واست آخرش فهمیدم جنبه ی این همه گذشته منو نداشتی چون بی معرفت بودی ! بی معرفتی کردی بی مرام ! آخرش فهمیدم فقط من تورو دوست داشتم نه تو منو...
-
پدرم
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 10:48
خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم. خسته شدم بس که از سرما لرزیدم... بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد... خسته شدم بس که تنها دویدم... اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن... می خواهم با تو گریه کنم ... خسته شدم بس که... تنها گریه کردم... می خواهم دستهایم را به...
-
دلم برات تنگ شده
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 10:45
گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخند می زنیم نه شکایت می کنیم ، فقط احمقانه سکوت می کنیم ... چه مغرورانه اشک ریختیم ، چه مغرورانه سکوت کردیم ، چه مغرورانه التماس کردیم، چه مغرورانه از هم گریختیم... غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند... هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم
-
الهه ناز
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 10:37
الهه ناز باز ای الهه ی ناز با دل من بساز کین غم جانگداز برود زبرم گر دل من نیاسود از گناه تو بود بیا تا ز سر گنهت گذرم باز می کنم دست یاری به سویت دراز بیا تا غم خود را با راز و نیاز ز خاطر ببرم گر نکند تیر خشمت دلم را هدف به خدا همچو مرغ پر شور شعف به سویت بپرم آن که او به غمت دل بندد چون من کیست؟ ناز تو بیش از این...
-
فراموش شده
دوشنبه 27 مهرماه سال 1388 15:57
سلام دوستان خسته ام و دلتنگ از فراموشی شما مهربانان!!! چند صباحیست هنگام غروب ، دلم میگیرد و من در هوای گرفته غروب به آینده نه چندان دور خویش می اندیشم . مرگ اولین مقوله ای است که انسان را به فکر فرو می برد . که آیا مرگ ترسناک است ؟ هر روز غروب خورشید میمیرد و دوباره وقت سحر زنده می گردد . همینطور یک درخت پائیز میمیرد...
-
دوستت دارم پدر
دوشنبه 27 مهرماه سال 1388 15:54
کجایـــــــــــــــــــی پدر........؟ باور تنهایی هام پـــــــــــــــــــــدرم سلام. دلگیر مباش از "طفلک"ات اگر ماندهاست در راه. بخاطر دارم خوب پنج سال پیش را، وقتی عزم سفر کردی بی هیچ. آمدی به این غربت. گفتی:"میروم، میآیی؟" گفتم:"بمان، میآیم" و نماندی و من ماندم. تو رفتی پنج سال...
-
کجایم می تواند خوب باشد ...
دوشنبه 27 مهرماه سال 1388 09:59
می نویسم خطی خالی از هر حسی هر عشقی همه از برکت دیوانگی بهت زمان فهمیده همه از نفرت خشک ایمان آلوده باغچه فهمیده من نهایت دیده ام من صدای خرد کردن گل فهمیدم دست من آلوده است از بیان و آواز تنه من آلوده است می گریزم تا به کی از دردم آخرش باید به جلاد ستم دیده کنم گردن خم همه ی هستی من یک حس بود حس آزادی از آدم کاش می...
-
دلم به دام عشق توشد گرفتار می تپه به عشقت تا لحظه دیدار
دوشنبه 27 مهرماه سال 1388 09:54
گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟ گفت: عزیز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو...
-
دلنوازان
دوشنبه 27 مهرماه سال 1388 09:50
حال من دست خودم نیست ، دیگه آروم نمی گیرم دلم از کسی گرفته که می خوام براش بمیرم باز سرنوشت و انتهای آشنایی باز لحظه های غم انگیز جدایی باز لحظه های ناگزیر دل بریدن بازم آخر راه و حس تلخ نرسیدن پای دنیای تو موندن مثل عاشقای عالم تا من و ببخشی آخر تا دلت بسوزه کم کم مثل آیینه روبرومه ، حس با تو بودن من دارم از دست تو...