سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

مصاحبه با مصطفی زمانی بازیگر نقش یوزاریسف

دوستان مطبوعاتی ام می گفتند اهل مصاحبه نیستید؟

راستش مدت زیادی هست که مصاحبه نکرده ام...

*خوب اینکه نکته خوبی نیست که با رسانه ها ارتباط ندارید؟

نه اینکه مصاحبه نکنم ...بلکه انتخاب نشریه برایم بسیار مهم است چرا که دیده ام در برخی مصاحبه ها دخل و تصرف صورت می گیرد و برخی حرف ها عوض می شوند.

با این اوصاف پس اهل مصاحبه هستید؟

بله من یک مصاحبه مفصل با نشریه رویش انجام دادم و عکس خاصی هم برای روی جلد آن آماده کردیم و بسیاری حرف ها را در آنجا زده ام که دیگر نیازی نیست تکرار شوند می تواند منبع خوبی باشد.

چرا در سریال اینقدر چهره تان را عوض کرده اند

نظر کارگردان این بود.وقتی به من گفتند که انتخاب شدم تصور کردم بخاطر رنگ چشمهایم مرا قبول کردند در حالیکه کارگردان تست گریم من را با لنز قهوه ای پسندیده بود. مو و چشم هایم را تیره کرده اند تا به چهره ام معصومیت ببخشند

شما چند سال دارید .. اهل کجایید

24 سال و اهل فریدون کنار هستم . 

 

 

برای انتخاب یوسف هر روز اخبار مختلفی منتشر می شد یادتان هست ازبین چند کاندیدا برای این نقش انتخاب شدید ؟

اطلاع داشتم برای نقش یوسف تست می گیرند. حتی یک بار ازجلوی دفتراین پروژه رد شدم، اما نرفتم تست بدهم. هفته بعد یکی ازدوستانم عکس مرا به آقای سلحشورنشان داده بود و با پیشنهاد او 7 اردیبهشت 83 اولین تست را دادم و3 روزبعد دو تا ازسکانس های سریال را ازمن تست گرفتند که بعدها فهمیدم سخت ترین سکانس ها بوده است. پس ازیک ماه، تست گریم دادم بعد با من قرارداد بستند با این شرط که اگرکاندیدای بهتری پیدا شد، با نظرکارگردان من کناربروم. تا آنجا که اطلاع دارم ازحدود 3 هزارنفرتست گرفتند و زمانی من را انتخاب کردند، گفتند تنها کاندیدایی هستی که روی آن اتفاق نظردارند. ازتاریخ عقد قرارداد یعنی تیرماه 83 تا شروع فیلمبرداری دراوایل بهمن همان سال، شرایط بسیارسختی داشتم. برخی عوامل اصلی کارسعی درانتخاب یکی ازبازیگران حرفه ای داشتند. حتی مدتی دنبال یک بازیگرخارجی گشتند. ولی همه ما می دانیم که تجربه ساخت فیلم مصائب مسیح توسط مل گیبسون ثابت کرد ایفاگرنقش پیامبرباید یک بازیگرناشناخته باشد. آدمی که روی او ذهنیت خاصی وجود ندارد. به هرحال ازآنجا که بازیگری برای من آنقدراهمیت نداشت که به خاطرآن ازهمه چیزبگذرم، باهمه اینها کنارآمدم. من به مفهوم واقعی عاشق بازیگری وشهرت نبودم، به هرحال یا بازی می کردم یا نمی کردم.با جلساتی که گذاشتند وحمایت های آقای سلحشور رفتم جلوی دوربین پس ازیک هفته هم بازیگرثابت این نقش شدم. الان هم حدود یک سال است کارمی کنم.

از نظرخودتان هم بهترین گزینه بودید ؟

من حس می کنم این نقش نیازبه کسی دارد که بدون توجه به دوربین وعوامل پشت صحنه حرف بزند که این کارسختی است. آنهایی که حرفه ای هستند نا خودآگاه مجبورند به این چیزها توجه کنند. صحنه هایی بود که احساس می کردم فقط باید با دلم حرف بزنم . خیلی جاها من اصلاً به کاراکترفکرنمی کردم. او را بازی نمی کردم، خودم بودم. حس می کنم برای این کارنیازبه آن داریم که درونمان را قوی کرده باشیم ومن این کاررا پیشترانجام داده بودم. شاید به خاطرنوع زندگی ای که خداوند برایم رقم زده است. البته به نظرمن یک بازیگرحرفه ای نمی تواند این نقش رابرای مردم ارائه کند. من برای مردم بازی می کنم. اصولاً نقش پیامبر را باید برای مردم بازی کرد.

دستمزدتان چقدر بود؟

(با خنده) این مسایل را نمی توانم بگویم .. ولی رقم زیادی نبود .
 

 

ادامه مطلب ...

اعتراف

گفتم بهت دوست دارم بـه قلبم انداختی تَرَک

هنوزم باور ندارم تو بودی گفتی  به دَرَک

سادگی از چشم تو رفت تو هم شدی مثل همه

حالا دیگه وجود من به چشم تو خیلی کمه

نپرسیدی حتی یه بار چرا چشام خیسه تره

آره من عاشقت شدم ، این اعتراف آخره

همه دلیل بودنم فراموشت شدم چه زود

چشمامو بستمو دیدم قایم موشک بازی نبود

تو رفته بودی نازنین، ای اولین ای آخرین

بوی تو مونده در فضا بیا و حالمو ببین

  

وقتی تو رفتی

وقتی رفتی همه چی رفت

حتی لبخند گل یاس

توی سینه بی تپش شد

اونهمه قلب پر احساس

نه لبت به خنده وا شد

نه وداعی کردی با من

دردو نفرین بر سفر باد

سفر همیشه رفتن

در قفای رفتن تو

همه پلها شکستن

به عذای رفتن تو همه به گریه نشستن

تو کجایی که ببینی چه دلهایی با تو هستن

میدونم تو قطره نیستی که بری گم بشی در رود

برای روح بزرگت مرگ تو تولدی بود

نه با این رفتن تو رفتی

نه با این مردن تو مردی

تو صدای جاودانه به جماعتی سپردی 

 

 

 

 

بازارچه دلتنگی

چند وقتی است
پشت بازارچه, زیر گذر
دوره گردی "دلتنگی" می فروشد:
سطری سه قران با قاب خاتم,
ارزانتر با قاب چوبی یا طلایی .
خط نستعلیق, جنس اعلا ...
گاهگاهی
رهگذری می آید,
نگاهی می کند, می پسندد,
چانه می زند و ارزانتر می برد.
می رود کنج دیوار اتاقش می آویزد
و شاید حتی زیر لب - هرازگاهی - زمزمه ای می کند.
دلتنگی ها را می برند:
سطری سه قران,
سطری دو قران,
و "دلی تنگ" را بر جای می گذارند...
راستی میدانی این روزها
- مرحم دل تنگ -
"واژه ای" چند؟

میدونی چی شده؟!؟!؟!؟!

زمانم داره کش میاد
میدونی چیه؟

تو یه تکیه گاهی... من یه کشم... یه سرم تو دست تو  ِ
میدونی داری باهام چیکار میکنی؟
میدونی داره چه اتفاقی میافته؟
خوب برات میگم... گوش کن... فقط یه بار گوش کن و خسته نشو، عصبانی نشو :

من یه کشم که تو دستات اسیرم ... اگرم اسیر نباشم میمیرم.... فک کن این کشه یه روز خیلی محکم بود اننقدر محکم که تو برای قوی کردن عضلاتت ازش استفاده میکردی... یه سرشو گرفتی تو این دستت و یه سرشو تو اون دستت... بکش... بکشش. بکششششششش
خیلی زمان احتیاج نداشت... کشه دید اسیرت شده، اسیر عضلاتت شده، اسیر قدرتت شده... خواست کمکت کنه که تو قویتر باشی... یه کمی شل شد... تو چیکار کردی... کشیدی ... محکمتر کشیدی .... محکمتر و محکمتر کشیدی
کشه دردش میومد اما از اینهمه قدرت تو لذت میبرد... حالا انقدر بهت عادت کرده بود که خودش گاهی بهت تلنگری میزد که یادت نره میتونی تمام عصبانیت و غصه دنیا رو رو سرش خالی کنی
خیلی طول نکشید که کشه طلی انقدر انعطاف پذیر شد که دیگه دلتو زد... حس کردی دیگه به قدرت عضلاتت کمک نمیکنه... تقصیر کشه نبود... جنسشم بد نبود... شل و هرز هم نبود... گناهش این بود که عاشق دستات شده بود... قصیه کیسه چایی و استکانو یه روز که تو با خودخواهی بعد از مدتها رفتی سراغش برات تعریف کرد... تو فهمیدی
کش دیگه کش نبود ... موم بود تو دستات ... یه روز محکم یه روز نرم ... یه روز یه دست و کشدار یه روزکوتاه و بریده بریده ... آخه عاشق شده بود .... بدبختی وقتی شروع شد که تو فهمیدی... از اون روز کشه شد بازیچت.

امروز حال داری ...میکشی .... امروز حال نداری ... پرت میکنی یه گوشه .... دیگه بازوهات انقدر قوی شده که برای کشی که یه روز میخواست فقط کمکش کنه عرض اندام میکنه... دیگه قبولش نداره

میدونی چی شده؟

هنوزم سر کش تو دستته... هنوزم کشه عاشقته...اما تو دیگه مثل اول به دیده محبت و دوستی به کشه نگاه نمیکنی... حالا دیگه انقدر اینکشه فرسوده شده که بعضی از تارهاش از گوش و کنار در رفته... به قول دیگران نخ نما شده ... هرز شده ... جنسش بد نبود ... به خدا هرز نبود ... نخ نما نبود ... عاشق بود

میدونی چی شده؟

هنوزم سر کشه تو دستته ... تو دستت نمیمونه ... مثل زنجیر تو دست یه جاهل ... نه دور از جون ... نمیخوام بهت توهین کنم ... بزار بقیشو بگم تا بفهمی .... زنجیرو میندازه ... میکوبه اینور و اونور ... می افته تو جوب ...بر میداره ... باهاش دیگرونو میزنه ... دونه های زنجیر رو که ارن باز میشن با دندون و انبر دست دوباره میبنده ... اما زنجیر از دستش نمیفته ... شایدیه تعلق خاطری بهش داره اما ..... نمیدونه این زنجیره هم با اینکه اینهمه دوسش داره اما خیلی وقتا هم دلش به درد میاد وهیچ وقت صداش در نمییاد

میدونی تا کی؟
هنوزم سر کشه تو دستته ... اما دیگه تو نیستی که کشه رو میکشی... حالا دیگه به کشه وزنه آویزون شده... وزنه ای از جنس خاطره ، عشق ، غم غربت و تنهایی و .... مثل این میمونه که تو سرکشو بگیری تو دستت بعد به اون سرش وزنه آویزون کنی.... بعد تو روزای پراکنده و متناوب به این وزنه اضافه کنی... امروز وزنه خاطره... فردا وزنه دوری....دیروز غم غربت ... سه روز دیگه تنهایی... 4 ماهه دیگه ذوق اومدنت و بازی کرد با این کشه.... این کش به وزنه وزنه، هر روز کش میاد  ... وقتی وزنه سنگسنتر میشه بیشتر و بیشتر و بیشتر کش میاد....میخواد نیاد
میخواد مثل روزای اول باشه ... محکم باشه ... مثل اول بشه بلکه بازم برای تو مایه سنجش قدرت عضلاتت باشه اما نمیتونه وزنه ها خیلی سنگینن... پا به پای وزنه ها کش میاد مبادا دلت بشکنه ... مبادا برنجی ... مبادا نتونه وزنه ها رو تاب بیاره و تو به خاطر اینهمه ضعف رهاش کنی .... داره کش میاد ... کشه کش میاد ... زمان کش میاد ... خاطره کش میاد ... عشق کش میاد ...تا کی؟ ... تا وقتی که مثل یه آدامس جویده شده و فاسد دونه دونه تارو پودش از هم جدا بشه و از بین بره
کشه تا اون روز صبر میکنه اما خداجون چی میشه؟ از عظمتت کم نمیشه... از بزرگیت کم نمیشه... از خزونه غیبت کم نمیشه... اگر تو بخوای میشه ... اراده کنی برات یه آنه... اراده کنی هیچ کس نمیتونه جلوی تو بایسته
فقط اراده کنی و بخوای که کش بشه همون کش اولی و دمخور عضلاتی که حالا قدرتشونو برای حمایت کشه بکار میبره




پ. ن :
خدایا خیلی دلم گرفته
خدایا من به هیچ چیز جز قدرت اراده تو ایمان ندارم
خدایا من هیچ چیز جز قدرت اراده تو نمیخوام

نگاه آخربود.از پشت شیشه اتوبوس . دور می شد . اما دل من نزدیک تر می شد.
حیف بود اشک بریزم . آخه نگاه آخر بود . دوست داشتم بی واسطه نگاه کنم.
فریادی می زدم به وسعت سکوت. چقدر لحظه ها شتاب می کردند که جای یکدیگر را
بگیرند.دیر نشده بود. پس چرا نگاه مرا می گرفتند...پس چرا نمی گذاشتن نگاه کنم؟
یه ندایی می گفت برمی گردی.غصه نخور. اون ندا آرامم می کرد .
از اون نگاه آخر خیلی گذشته . اما من برنگشتم . یه قاصدک پیدا کردم .
که پیام مرا ببرد .برد اما جوابی نیاورد....

بابا

برادر جون بخواب بابا سفر کرده


سفر کرده به جایی که از اونجا بر نمی گرده



نَمون در انتظار بازگشت و سوری و ساتی


سفر کرده به جایی که نداره هیچ سوغاتی



بخواب بابا یه سر تا آسمون رفته


کمی دلتنگ بود امشب، پی یک هم زبون رفته



تو اصلا فرض کن بابا رفته مهمونی


تو که دلتنگی مامانو خوب می دونی



نپرس امشب چرا گل های پژمرده سر ِ میزه


و یا واسه چی از قوری بخاری بر نمی خیزه



نپرس از من که گلدونا چرا بی آسمون موندن


نپرس از من چرا گنجشک ها بی آب و دون موندن



نپرس امشب چرا چشمای فامیل آب نوشیده


نپرس امشب چرا بابا قاب پوشیده



نپرس امشب چرا چشم همه از اشک لبریزه


بخواب امشب برای تو کسی چایی نمی ریزه


نپرس از من نشونیشو نمی تونم بگم اما


بِدون رفته ببنده نامه به پای کبوترها



و یا رفته برسونه به مقصد قاصدک ها رو


یا رفته آسمون تا پس بیاره بادکنک ها رو



بخواب جان برادر خواب تنها راه دیداره


کنار بسترت بابا تا صبح بیداره



صُبا بابا رو فقط در قاب می بینی


شبا بابا رو فقط در خواب می بینی



حالا آروم بگیر و گریه رو بس کن رُخِت زرده


می ترسم گریه هاتو که ببینه زود برگرده



پاشو قرآنشو که مونده روی تاقچه وا کن


به جاش با اونکه شب ها هم کلامش بود، نجوا کن