سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

ساده دل کندی

باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست تو ساده دل کندی
ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بی تاب منی بازم منو خط میزنی
باید تو رو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من می تونه ارومت کنه
اون لحضه های اخر از رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد
این کوچه های بی عبور وقتی به من فکر می کنی
حس می کنم از راه دور
اخر یه شب این گریه ها سوی چشامو می بره
عطرت داره از پیراهنی که جا گذاشتی میپره
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی محکم بگیرم دست تو احساسموباور کنی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی محکم بگیرم دست تو احساسموباور کنی
باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزهم دیر نیست تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

بیاد تو با قلم تو . تقدیم به تو که برای تو مینویسم  برای تو که دیروز بودی و بروی در و دیوار دلم این شعر رو  نوشتی و رفتی. هنوز صدای آخرین قدم های رفتنت به گوش می رسد بدنبالت می دوم شاید برسم ولی هر چه میدوم به تو نمیرسم کاش میماندی تا بیایم دستانت را بگیرم سر بر روی شانه هــــــایت!    بغض چند ساله ام را بشکنم و زار زار گریه کنم .

عاشقانه ۲

گاهی به خودم می گویم:

کلید رهایی دردستهای توست:

لااقل کلید رهایی خودت

توخود زندانی وزندانبان خودی

برای رهایی خود بکوش اگر که خواهان رهایی دیگرانی...

در راه رها گشتن از این کوچه بن بست

از دست خود آزاد شدن گام نخست است.

من طبیبا ز تو از خویش خبردار ترم

که مرا سوز فراق است تو گویی که تب است

 

 

تلخ است مذاق زندگانی بی تو

باداست حدیث شادمانی بی تو

نتوان شرح فراقت دادن

حات است مرا چنان که دانی بی تو

 

 

 

دلم را در غمت کردم زهردیوانه ویران تر

چو می دیدم دوست می دارد دلت دل های ویران را

 

 

 

شمع بزم محفل شاهان شدن شوقی ندارد

ای خوشا شمعی که روشن می کند ویرانه ای را

 

 

 

 

چه شد با من چه شد آن مهربانی های دیرینت

به سوی من نمی خندد دگر لب های شیرینت

سفر خوش باد،حرکت کن برو هرجا که می خواهی

که من خو می کنم بعدازاین با رویای رنگینت

 

 

 

 

هنگامی که تورا دیدم پیدا بود

ازقبیله ای دیگری از قبیله ی

عشق از قبیله ی آسمان دیدگانت

را درخورشید ونگاهت را در ماه خواندم

.

من از پنجره ی چشمان تو با آسمان

آشنا شدم وبه ستارگان سلام دادم

دلم را در محبت وصمیمیت باران

اشکهای تو شستشو دادم

اینک تو رفته ای ومن به یاد

تو از کوچه های اندوه به آسمان

عشق سلام می کنم

دوستای مهربان وعزیزم

می گویند شادی تنها بهانه

ایست برای زیستن

پس زندگیتان پر ازبهانه باد

 

 

 

 

.

چه سخت است دردل گریستن

و چه سخت است اشک دیده در

ماتمکده ی دل جای دادن

و هیچ برزبان نیاوردن

 

 

 

 

 

زندگی آب روان است روان می گذرد

                        هر چه تقدیر من و توست همان می گذرد

 

 

 

 

در دروازه عشقم نوشتم

ورود عشق ممنوع

ولی عشق آمد و گفت من

بی سوادم

 

 

 

آزمودم زندگی دشت غم است

شادیش اندوه و عیشش با غم است

عمر کوته،آرزوهای دراز

کارها بسیار فرصت ها کم است

 

.

شمع سوزان توام ای دوست خاموشم مکن

از کنارت میروم اما فراموشم مکن

مطمئن باش که یادت نرود از دل من

مگر آن روز که در خاک شود منزل من

همیشه در خیال من ز شعله گرمتری

 

 

به بالینم شبی تنها نشستی

به عشقی پاک با من عهد بستی

تو گفتی وفادارم،وفادار

گل آذین چرا عهدت شکستی

 

 

زندگی آب روان است روان می گذرد

هر چه تقدیرمن وتوست همان می گذرد

 

وقتی هستم نیستی وقتی نیستم هستی،وقتی نیستی

هستم وقتی هستی نیستم ای تمام نیست شده ی هستی

من،هستی من نیست می شود وقتی تو نیستی

 

 

 

 

.

دیشب غزلی سرود عاشق شده بود

بادست ودلی کبود عاشق شده بود

افتاد و شکست زیر باران پوسید

آدم که نکشته بود عاشق شده بود

 

 

 

 

افسوس که آنچه هست از دست رود

                                    وین ماهی عمر ناگه از شست رود

از اینهمه راه،راه مرگ است فقط

                             راهی که مسافر چو نظربست رود

 

 

 

آرزوی دیرینه ام این بود که برگ ها از درخت

بر زمین نریزدو آبها به بیابان سرازیر نشوند

 شیر من نبودی دیدم درست می گوید.حالا.ولی می دانم که آرزوی آخری دست

آب ها را دوست دارم به خاطر بیابان ودرخت

را به خاطرپاییزمی ستایم راستی اگر همه

فصل ها بهار بود برف و آفتاب چه معنا داشت

اگر آب به بیابان نمی ریخت کوهساران فرو

می ریختند و در آخر آرزو دارم که هرگز از تو

جدا نشوم

 نیافتنی است. ولی قدرحالا راباید دانست واین

 واقعیت را باید پذیرفت که:دوستی اتفاق و جدایی قانون))

مرغ صیاد توام افتاده دردام توام

                            یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزادکن

 

 

 

.

من آن گلبرگ مغرورم

                                 که میمیرم ز بی آبی

ولی بامحنت وخواری

                                پی شبنم نمی گردم

 

 

مرا صبرو قراری نیست بی تو

همیشه دیده ام ابریست بی تو

زدرد دوریت حالی ندارم

بگو چگونه باید زیست بی تو

 

 

 

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

ازجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران

اول بدست آرم تورا وانگه گرفتارت شوم

 

 

 

یارب امشب چه شبی است که ز پس سحر ندارد

من وآن دعاها که یکی اثرندارد

غلط است این که گویند به دل راه است دل را

دل من زغصه خون شد دل او خبر ندارد

 

 

 

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت در

تهاجم با زمان آتش زدم،کشتم

دیدم ولی باورنکردم یک کلام در جزوء هایم هیچ

ننوشتم من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم.

تا تمام خوبی ها رفتند وخوبی ماند دریادم.من به

عشق منتظربودن همه صبروقرارم رفت.بهارم

رفت،عشقم مرد،یادم رفت.

 

تو گفتی می آیی

.............

هر چه انتظارکشیدم نیامدی چشمانم به جاده ی

پرپیچ و خم جدایی می نگرد جاده ای که تودرهنگام

وداع ازآنجارفته ای وآنقدرچشم انتظاربه این کوره ی

راه نگریسته ام که چشمانم به حرف آمدند

...

آه خدایابه هرجا می نگرم همان پیچ وخم رادر

مقابل دیدگان خودمی بینم

 اندکی احساس مرادرک می کردی آن وقت بود

 که درمقابل دنیا حاضرنبودی وراازدست بدهی.

همانگونه که درمقابل هیچ چیز...

توراازدست نمی دهم

 

 

......

 

به دنیا آمدیم وزندگی می کنیم و به دنبال آن

در میان خاکهای

وازآمدن مانه برگی به درخت اضافه می شود ونه

 ازرفتن ماسنگی ازکوه می افتد بلکه این چهره ی

یاران است که دردلهاباقی می ماندای مهربان

وقتی خورشیدباکوله باری ازغم واندوه می رود

وکوچه از صدای آخرین عابرتهی می شود

ومن با کوله باری ازاندوه خواهم مردوتوراباتمام

 خاطرات دیرینه ام تنها خواهم گذاشت

.

تا سکوت کوچه های خالی را حس کنی؟

 

 

 

به راستی زندگی چیست؟

اگرخنده است چرا می گریم اگرگریه است پس چرا

می خندیم اگرمرگ است پس چراجاویدنیست اگر

جاویداست پس چرامی میریم

چرا پایدارنیست اگر عشق نیست چرا عاشق می شویم؟؟؟؟

عاشق نشویداگرتوانید

تادرغم عاشقی نمانید

 

 

 

.اگرعشق نیست پس!

 

و عشق رابایداحساس کرد از بویش عشق

را احساس باید

 رادریک نگاه مات یاتنها تماس دست خواهی خواند

 عشق یک راز است یک معنی است عشق پشت

مرزخودخواهی است عشق تنهاقطره اشکی است

 که هرگزنمی غلطدوبالبخندآرامی میان قلب می ریزد

 وعشق زیباترین رخدادی است که ممکن است

درزندگی هرکس پیش بیاید وعشق قطره اشکی

 است رمیده وطوفانی ازدیدگان حسرت بارنج به

دامان پاره شب وعشق ارزنده ترین وزیباترین ارتباط

بین عاشق ومعشوق است وعشق پرمفهوم ترین

واژه های زندگی وپراز اشک...داستانی است از

خون دربستر جنون تا تازیانه ای بر قلب معشوق.

عشق یعنی هرنفس بایاد او

غصه هاهستنداز بیداداو

عشق یعنی دل به جانان باختن

تابا غم دل ساختن

عشق یعنی باتوبودن با بهار

سجده برسجاده دامان یار

عشق یعنی شکستن پای یار

خویش راجای نهادن جای یار

عشق یعنی دربه دررسوا شدن

اززمین تاآسمان معنا شدن

 

 

 

مردان درچهارچوب عشق ومحبت به وسعت قابل

همین بس توجهی نامردند برای اثبات نامردی نامردان

است که درمقابل قلب فریب خورده ای احساس می کنند

              مردند

 

 

 

 

 

ای آنکه زدوریت دلم گریان است

وزماتم توخانه ی دل ویران است

میمیرم وازدرد دلم بی خبری

میسوزم وازدیده ی تو پنهان است

 

 

 

 

 

 

عشق من جزغم دلواپسی نیست آخه قلبم مثل قلب کسی نیست

!

توبه تصویری چه کودکانه دل باخته ای،منو اون جوری که درباور

خودساخته ای تو به نقشی که چه دوراز من عکس ماه توی آب

روشن توی رویایی مثل بیداری تو می خواهی که ماه وازبرکه

بیای برداری

مرانشناسی

پشت شیشه چون عروسک بودم نه که خفته بین پنبه هاوپولک

بودم من اگرسردارعشقم یاکه پاک باخته ام سرنوشتم روبادستهای

!من پرازاحساسم ،توپرازاحساسی،وای اگر قلب.بیاباعشق واحساس منو دوباره بشناس من نه عمری

خودم ساخته ام قصه هاگذشته برمن تابدونم کیستم سرگذشتم هرچه

بوده من پشیمون نیستم یه زمان عاشق وگاهی درآغوش هوس

هرچه بوده همه انتخاب من بوده وبس گاهی سرشارازحقیقت گاهی

مقلوب گناه هرچه هستم تو فقط من روبرای من بخواه

پاکم یاکه یک گیاه هرزعشق من بیا به باورهای من عشق بورز

.من اگرمریم.

عشق من جز غم دلواپسی نیست آخه قلبم مثل قلب کسی نیست

!

من پرازاحساسم توپرازاحساسی وای اگرقلب مرانشناسی

!

بیا باعشق واحساس منو دوباره بشناس

 

 

 

 

 

کردازگرمای مطبوعش عشق

سرد وتیره جای می گیریم

... ای کاش برای لحظات

 

 

 

.من بهار عشق را

   ((

 

 

 

 

((مادرم گفت)) در این صورتتو نیز مستحق

 

 

 

 

عاشقانه

هیچ انسانی در هر روز از زندگی اش زیربار

فشارهاو سختی های آن روز از پا در نمی آید

زمانی از پا در می آیدکه بارسختی های فردایی

راکه هنوزنیامده بربارهای امروزش بیفزاید

 

.

 

از غم خبری نبود،اگرعشق نبود

                دل بود،ولی چه سود اگر عشق نبود؟

 

مستی بهانه کردم وچندان گریستم

تاکس نداند که گرفتارکیستم

یارب چه چشمه ایست محبت که من از آن

یک قطره نوش کردم و دریا گریستم

 

 

 

در جوانی حاصل عمرم به نادانی گذشت

آنچه باقی ماند آنهم درپشیمانی گذشت

 

 

من از چشمان خودآموختم رسم رفاقت را

                    که هرعضوی به دردآید بجایش دیده گرید

 

 

 

گفتم چشم گفت براهش میدار

گفتم جگرم گفت براهش میدار

گفتم دلم گفت چه داری دردل

گفتم غم توگفت نگاهش میدار

 

 

 

دیشب به درخانه یاررفتم مست

انگشت به درزدم گمان کردم هست

همسایه برون کرد سرزپنجره گفت

اوماه عسل رفت سپس پنجره رابست

 

 

 

چند روز زندگی راهیست پرشیب وفراز

تلخ وشیرین،رنج وراحت،زشت وزیبا بگذرد

ماهمه برگ درختانیم درگلزارعمر

بی خبرازسیل توفانیم وخشم بادها

آهوان شادوشنگولیم،سرگرم چرا

غافل ازچنگال گرگ وحیله صیادها

 

 

 

درجوانی ناله کردم کسی یادم نکرد

درقفس جان دادم وصیادآزادم نکرد

دختری تنهابودم تنهاترشدم

آتش افسرده بودم لیک خاکستر شدم

باغ جانم از بهار مهر تو لبریز بود

فصل پاییز جوانی آمد وپرپر شدم

 

 

چه آتشی برمن زدی ،که تنها بادریای وجودت

خاموش می شود! مردم ازنگاه پاکت

وسوختم درانتظار عشقت،این دل بی دل من

طاقت این همه عشق وانتظار را ندارد

گرم است،داغ است،ای دریا،خنکم کن

 

 

 

 

 

 

 

سخت است

سخت است هرجای ماندن وراکد زندگی کردن 

همچون چشمه ی مقروض

بی او زندگی را درجام لحظه ها تهی می کنم 

وصورتم از تلخی آن درخون می غلطد من باید 

بی او زندگی را در فریاد پی صدا تجربه کنم.  

 

خیلی حالم خرابه

به راستی چقدرسخت است خندان نگه داشتن لب ها

درزمان گریستن قلب هاوتظاهربه خوشحالی دراوج غمگینی

وچه دشواروطاقت فرساست گذراندن روزهایی تنهایی و

بی یاوری درحالی که تظاهرمی کنی هیچ چیز برایت اهمیت

ندارد اما چه شیرین است درخاموشی وتنهایی

به حال خود گریستن وبازهم نفرین به توای سرنوشت!

 

 

عشق...!

      هرچه پندش می دهم دیوانه بدترمی کند

 


              اندرتودلی شکسته داریم ای دوست
            

             جزتونظربه کسی نداریم ای دوست
            

             گفتی که به دل شکستگان نزدیکی
            

             مانیزدلی شکسته داریم ای دوست

 

 

                سوزنده ترازشرارآهم کردی
               

               افتاده ترازغباراهم کردی
              

               دانی چه زمان دین ودلم دزدیدی
              

               آن لحظه که دزدیده نگاهم کردی

 

 

             مرایک دم دل ازخوبان جدانیست
           

            ولی صدحیف که درخوبان وفانیست
            

            به خوبان دل سپردن کارسهل است
           

            دل ازخوبان گرفتن کارما نیست

 

 

             درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد
            

              کسی جای دراین کلبه ی ویرانه ندارد
             

              دل رابه کف هرکه نهم بازپس آرد
            

              کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

 

 


              یک رنگی وبوی تازه ازعشق بگیر
              

             پرسوزترین گدازه ازعشق بگیر
             

             درهرنفسی که می تپی ای دل من
            

             یادت نروداجازه ازعشق بگیر

چرااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا...بر قلب گل غم می نشیند؟

چرا ...پروانه از عشق می سوزد؟

چرا ...همیشه در فکر بارانیم ؟

چرا ...احساس در دل مردم خشکیده است ؟

چرا ...شکستن بی صداست ؟

چرا...عاشقها به عشق نمیرسند؟

چرا... لاله و شقایقها رنگ خونند؟

چرا ...عاشق همیشه گریان است؟

چرا ...قناری در قفس میخواند ؟

چرا ...جغدها روزنمی بینندوشب گریا نند؟

چرا...کبوترها روی دیوارند؟

چرا ...پرندگان هم میمیرند ؟

چرا ...دردها بغض می شوند؟

چرا ...دلها همیشه بهونه میگیرند؟

چرا...تنهایی داوی درد بی درمان است؟

چرا... گل زندانی گلدان است ؟

چرا ..غروب همیشه دلگیر است ؟

چرا ...شعر رود همیشه رفتن است ؟

چرا ...نا له باد همیشه زوزه است ؟

چرا...ابرها با ما یکرنگ نیستند؟

چرا... کوهها همیشه صبورند؟

چرا...کویر همیشه خشک وخاردارست؟

چرا... دریا گاهی وحشیست؟

چرا ...روح سا حل خط خطیست ؟

چرا ...سر سفره هفت سین ماهی توی تنگ است ؟

چرا ...مسا فر همیشه تنهاست ؟

چرا ...نگاه همیشه گمراه است؟

چرا ...کلاغ همیشه دزداست ؟

چرا ...پرستو همیشه خانه بدوش است ؟

چرا....سرنوشت همیشه تلخ است؟

چرا ...تقدیر اینگونه بی رحم است ؟

چرا ...امید بی رنگ است؟

چرا...همیشه دعا بی جواب است ؟

چرا...خدا بی خیال است؟

چرا ...

چرا...