گاهگاهی غربت
گوشه جوی خیابان می نشیند
روبروی عادت
آتش روشن میکند
زانو به بغل میگیرد
چشم انتظار رهگذری که شاید!
سکه ای در کاسه تنهایی اش بیندازد
دستش دراز ، سرش پایین
گونه هایش خیس
گدای عشق...
زمین خورده ابدی ست
سرمه میکشیم به چشمان خیالات مبهممان
به گمان تجسم یادهای سبز
هر چند روز به روز
کم رنگتر و فانی تر از دیروز
اما هنوز...
می ریزد لحظه به لحظه در نگاهم
ضریح سوالهای مبهم چشمان مست تو
من از برودت و غربت نمی ترسم
از تو می ترسم و از فکرهای سرد بی مهری!
دیگر سراغ از من خسته مگیر
من در دریا جزیره ای از آب ساخته ام
و در سراب
برکه ای بی آب
می بینی چه بیهوده ام!؟
لبریز خواهد شد....