خدایا شرمنده ام ...
حرفهایت را شنیده ام و می دانم ...
اما چون کودکی لجباز مسیر خود می روم ،
پشت به تو می کنم به جلوی رویم می آیی ....
چشمانم را می بندم در ذهنم نوازش می کنی ....
فراموشت می کنم لحظه به لحظه به یادم داری ....
بنده تو می فهمد که هر روز کوله بار شرمش سنگینتر از دیروز است ...
به خودت قسم که می فهمد و می داند ، اما ....
چاره چیست ؟
ضعیفم آفریدی ، دست و پایم در زنجیر هوس خلق کردی و میل سرکش پرواز به سویت را در درونم نهادی ...
شکنجه است ؟؟
یا امتحان ؟؟
اما شیرین است !
دوستت دارم که دوستم داری و توجه داری به من ...
تنهایم مگذار !