عجیب دیوانه ام!
چند روزی است،فکرهای عجیبی روزنه های ذهنم راپر می کند !
چقدر سخت است برای خود کشی هم باید اجازه داشته باشی !
دلم گرفته !
به کسی چه مربوط که من دلم میخواهد خودم را بکشم؟
به کسی چه مربوط که من ضعیفم و نادان !
درد من دوری از عشق نیست!درد من زخم های روزمره ی امروزی نیست !
درد من سنگواره ای است بر این گستره ی پهناور و لجوج !
کسی چه می داند؟!!!
در گوشه ای افتاده باشی بی هیچ روزنی از امید!در گوشه تاریک زندگی !
تنها،تنهای تنها.....
دیوارهای خوشبختی سر به فلک کشیده اند!و من با بدنی لرزان به این
دیواره ای یخ زده تکیه کرده ام !
خسته از هر تلاشی برای رسیدن به آن سوی خدایان کاغذی !
خدایان لجوج ِماجراجوی ِ بی رحم که برای بازی مرا انتخاب کردند !
دلم برای آیینه ها میسوزد که چهره ی رنگ پریده ام را هر رو ز به جان میخرند و ....
امشب دلم گرفته.....
دلم گرفته.....
چه فرقی می کند؟! ذهنت سیاهچاله ای است بی حد و حصر که مرگ در آن
غوطه ور است ؟
تو مرده ای ! و خود به خوبی میدانی.....
امشب عجیب دیوانه ام....
دیوانه......