دل من تنها بود
من و یک راه نرفته من و یک قلب شکسته من و یک حرف نگفته
من و یک عشق نهفته من و یک خیال باطل من و شمعی درته دل
من و آن گنه که چون شد من و این دلی که خون شد من و یک کوچه خلوت
من و زخم یک خیانت من و یک صورت بی رنگ من و یک خنده بی درد
من واین همه مصیبت دنیامون نمی شه بهتر دنیامون رنگ عذابه
زندگی کردن محاله یه امیدم به خلایق امید اصلی ام به خالق
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرر بار ، این قفس را
بر شکن و زیر زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس درا
نغمه آزادی نوع بشر سرا
وزنفسی عرصه این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم ، جور صیّاد
آشیانم ، داده بر باد
ای خدا ، ای فلک ، ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن !
نو بهار است ، گل به بار است
ابر چشمم ، ژاله بار است
این قفس ، چون دلم ، تنگ و تار است .
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین !
جانب عاشق نگه ای تازه گل ،
از این
بیشتر کن ! بیشتر کن ! بیشتر کن !
مرغ بیدل ، شرح هجران ،
مختصر ، مختصر کن !
در کنار رویاهایم همیشه یک صندلی خالی برای تو هست چه بنشینی چه بروی دوستت دارم...
هر وقت نتوانستی کسی را فراموش کنی بدان هنوز تو در خاطرش هستی .
از عشق که....نه....اما از عاقبت بی عقوبت! این همه فاصله،
از انتهای نامعلوم این کوچه های بی چراغ و چلچله!،.........می ترسم!
من از لحظه ای که چشم های تو،بین آوار این همه نگاه معنا دار گم شوند!
من از دمی که بازدم تو پاسخش نباشد،می ترسم!
اما اگر راستش را بخواهی!نمی دانم که از عاقبت این همه ترانه و نامه ی بی جواب!می ترسم یا نه؟!
فقط می دانم که.....محتاجم!
محتاج سکوت ستاره!محتاج لطافت صبح!محتاج صبر خدا!من محتاج ترانه های بی قفس ِ پر از کبوترم!
من محتاج واژه های ساده و بی تکلفم واژه هائی که بشود با آب غسلشان داد!
من محتاج نگاهی از جنس آب و لبخندی از جنس صداقتم!
من محتاج عطر یک احساس باران زده ی نمناکم!
من محتاج توام!محتاج نگاه تو،محتاج لبخند تو،محتاج احساس تو،
همین!از این ساده تر و بی تکلف تر در کلام من نمی گنجد!
من محتاج توام که بیایی و مرورم کنی!با یک هوا هق هق!با یک جفت نگاه خیس!
من محتاج یک دنیا آسمان ِ ابریَم!که ببارد،....که برای من بشود،بهانه ای از جنس معجزه!
تا بگویم تو را به حرمت این ابرها که می گریند قسم، کمکم کن
خدا پدر معلمهای دوران کودکیم را بیامرزد. سعی میکردند یک مفاهیمی
به ما یاد بدهند، یک اسمهایی هم رویشان میگذاشتند
.
ما هم با ذوق و شوق کودکانه میومدیم خانه، از بابا و مامان هم که میپرسیدم
اینها یعنی چی، برق شادی را توی چشماشون میدیدیم. بهمون که توضیح میدادند
میشد غرور را توی تک تک کلماتشون حس کرد.
همین هم شد که کمکم ما را عاشق آن کلمات کردند.
تمام سعیمان این شده بود که جملاتمان را بدون این واژه ها تمام نکنیم.
اما حالا که دارم بهش فکر میکنم میبینم معانی خیلی از اون واژه ها با الان
دیگه فرق کرده انگار با تمام واژههایم احساس غریبی میکنم.
میبینم "عشق"،"دوست داشتن" هیچ ربطی به آن چیزی که به من گفتهاند ندارد.
این گونه واژهها کم نیستند. روز به روز هم بر تعدادشان افزوده میشود.
گاهی دلم میگیره برای تمام واژههام. برای خودم که دیگر واژهای برای
بیان منظورم ندارم. برای این که نمیدانم اگر روزی فرزندم ازمن این کلمات را بپرسه،
به جای آن غرور، با چه شرمی باید جوابش را بدم .
فرزندی که دیگر نه معنی دوست داشتن را خواهد فهمید،
نه معنی وطن، نه عشق، نه خدا، ونه هیچ چیز خوب دیگر را....
http://s1.picofile.com/radi_vivi/Pictures/Siavash%20Ghomeishi%20-%20Alaki.mp3.html
من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم
الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم
من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری
مثل روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم.
من فقط عاشق اینم ، روزایی که با تو تنهام
کار و بار زندگیمو بزارم برای فردا
من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم
بشینم 1 گوشه ی دنج موهای تو رو ببافم
عاشق اون لحظه ام که .... پشت پنجره بشینم ،
حواست به من نباشه تو رو دزدکی ببینم
من فقط عااشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم