پرسيد که چرا دير کرده است؟ نکند دل ديگري او را اسير کرده است؟

خنديدم و گفتم او فقط اسير من است. تنها دقايقي دير کرده است.

گفتم امروز هوا سرد بوده است شايد موعد قرار تغيير کرده است!

خنديد به سادگيم آيينه و گفت : او احساس پاک تو را زنجير کرده است.

گفتم از عشق من چنين سخن مگوي!

گفت : خوابي... سالهاست که دير کرده است....

در آيينه به خود نگاه مي کنم ....آه ... عشق او عجيب مرا پير کرده است....

راست گفت آيينه که منتظر نباش او براي هميشه دير کرده است!!!

اما من چه ساده...و چه خوش باور براي آمدنش به انتظار نشسته بودم... انتظاري عبث!

انتظار کار عاشقان است و من دلداده چه مي کردم به جز انتظار؟

چشمانم هنوز به حلقه ي در خيره مانده اند ... نکند چشمانم خسته شوند ...نکند

امشب هم خوابم ببرد ...

چه دير پيدايش کردم ! قبل از اين کجا بود؟ چطور گرفتارش شدم؟ چطور عاشقش

شدم؟ چطور دلم را ربود؟

کي رفت؟ چرا رفت؟ کي مي آيد؟ اصلاً مي آيد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تو را دوست دارم برای تمام لحظه هایی

که از من از خلوص ثانیه ها

از بی کرانی دستها و از روشنایی حضور پر کردی

تو را دوست دارم به وسعت عروج خصمانه ی زمان

که بر بام دلتنگی اتراق می کند

تو را دوست دارم به بزرگی جای پای احساس

بر سینه ی دریده و بی تاب تنهایی

تو را دوست دارم نه به خاطر دیده ی آسمان رنگت

به خاطر عظمت تابناک نگاهت

که بر تاریکی دهکده ی خاموش دلم نظری کافیست

تو را دوست دارم نه تا زمانی که

سکوت تشنه ی تن را از تو سیراب می کنم

نه تا زمانی که کوه دلتنگی از صدای تو سرشار تخلخل می شود

تا زمانی که هستم جسم در خاک کوی تو ساکن است

تو را دوست دارم برای تحریر خاطرات باران

قطراتی که بر پنجره حقیقت بوسه می زنند

و غبار خستگی را از سر در خانه ی اسارت می شویند

تو را دوست دارم نه برای تسکین دلبستگی

برای از بند رستگی . . .



نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

 مي خواهم از تو بگويم

بي آن که در جستجوي قافيه باشم


و بي آن که حتي در جستجوي واژه ها باشم


در اين شب ها که گويند عزيزترين شب هاي خداست


مي خواهم از تو بگويم


از تو که عاشقانه دوستت دارم و مي دانم که دوستم داري


با ساده ترين کلمات


همراه با همين اشکي که دارد مي غلتد و فرو مي افتد


مي خواهم بگويم دوستت دارم


امشب نه مي خواهم برايت از آسمان خورشيد بياورم


نه مي خواهم ستاره ها را برايت بچينم


و نه مي خواهم به شهر آرزوها و رؤياها بروم


فقط ساده و با صداقت


همراه با شاهدي صادق


از اعماق جاني سوخته


با چشماني باراني


مي خواهم بگويم دوستت دارم


و مي خواهم بگويم اين نه سخني است که تنها بر زبان آيد


من تقدس عشقت را


بر کرامت وجودم نشانده ام


و اگر سراسر وجودم زبان باشد


يکسره خواهد گفت:


دوستت دارم



پيوندمان مبارك همسر عزيزم


مي خوام بگم خاطرتو

 

مي خوام به قد آسمون

 

حتي اگه يه روز بشي

 

با دل من نا مهربون

 

آخ که چقد دوست دارم

 

واي که چه بد دوست دارم

 

بازم مي گم براي من

 

از تو عزيزتر کسي نيست

 

روي زمين براي من

 

به جز تو دلواپسي نيست

 

آخ که چقد دوست دارم

 

واي که چه بد دوست دارم

 

اميد زنده بودني

 

وسوسه شکفتني

 

براي من که بي کسم

 

فقط تويي تو موندني

حرفهای دلم

  تقديم به تو بهترينم


مي خواهم اين بار هم از تو بگويم از تو بهترينم  


دوست دارم من باشم و کاغذ و خودکاري که فقط نام تو را بنويسد 


من با تو خيلي حرف دارم به اندازه هزار سال سال هايي که   همه متعلق به توست  


دلم را به ياد تو با دريا و ارزوهاي زيبايي اميخته ام 


ارزوهايي که اول و اخر ان تو هستي ميخواهم باز از تو بگويم 


با تو که هستم حرفهايم جوان هستند و   نوشته هايم بوي عشق و صفا مي دهد 


دلم مي خواهد زمان بايستد تا بار ديگر در تو گم بشوم 


و همه آينه ها فقط تو را نشان بدهند  


مي دانم که يک روز دنيا تمام مي شود ولي چشمان زيباي تو همچنان پابرجاست 


با تو که هستم گويي تمام خوبي هاي دنيا را به يکباره در کنار خود دارم  


و امشب در اين ساعت که از تو مينويسم


قلم هر چه در توان دارد به کار ميگيرد تا تو را هر چه بهتر   و زيباتر ترسيم کنم 


فقط اين را بگويم که بي تو هيچم و با تو همه چيز


اگر مي خواهي من مي مانم و اگر نمي خواهي مي ميرم


 فقط تو با من بمان که بي تو پاييزم و با تو بهار روي تمام روزهايم خيمه مي زند 


دستان سرد يخ بسته ام را به سويت دراز ميکنم تا دستان مهربانت سايباني براي تنهايي هاي من باشد  


مهربونم ! اين فقط ذره اي از حرفهاي انباشته شده   دلم است که با تمام وجودم تقديمت مي کنم  

دنياي اين روزاي من همقد تنپوشم شده


اينقد دورم از تو كه دنيا فراموشم شده


دنيا ي اين روزاي من درگير تنهايي شده


تنها مدارا ميكنيم دنيا عجب جايي شده


هرشب تو روياي خودم اغوشتو تن ميكنم


آينده اين خونه رو با شمع روشن ميكنم


در حسرت فرداي تو تقويممو پر ميكنم


هر روز، اين تنهاييو فردا رو  تصور ميكنم


همسنگ اين روزاي من حتي شبم تاريك نيست


اينجا به جز دوريه تو چيزي به من نزديك نيست


...

اشك حسرت چهره ام را مي گداخت

ديگر از غم طاقت و تابم نبود

زان كه در اين كوره راه زندگي

آسمانم بود و مهتابم نبود


پرده جانكاه ظلمت را بسوز

اي دل من،شعله آهت كجاست؟

جانم از اين تيرگي بر لب رسيد

آسمان عمر من مهتابت كجاست؟


من هر روز و هر لحظه نگرانت مي شوم که چه مي کني !؟
پنجره ي اتاقم را باز مي کنم و فرياد مي زنم
تنهاييت براي من ...

غصه هايت براي من ...

همه بغضها و اشكهايت براي من ..
بخند برايم بخند
آنقدر بلند
تا من هم بشنوم صداي خنده هايت را...

صداي هميشه خوب بودنت را

دلم برايت تنگ شده

دوستت دارم ...


وقتي تو با من نيستي از من چه مي ماند

از من جز اين هر لحظه فرسودن چه مي ماند

از من چه مي ماند جز اين تکرار پي در پي

تکرار من در من مگر از من چه مي ماند


غير از خيالي خسته از تکرار تنهايي

غير از غباري در لباس تن چه مي ماند

از روزهاي دير بي فردا چه مي آيد؟

از لحظه هاي رفته ي روشن چه مي ماند؟

هر روز


پس از طلوع هر اشک


کارگران معدن


براي يافتنت


به جان عقل من مي افتند


آنها تنها رگه هايي


از تو را


آنجا يافته اند


غافل از آنکه


من ، تو را


در قلب خويش پنهان نموده ام

من از طرح زيباي هر خاطره،

سلامي غزل گونه خواهم نوشت،

که باور کني گرچه دور از توام

فراموش هرگز نکردم تو را.

در اين رخوت بي مجال زمان،

که احساس پژمرده،

همچون خزان،

به ياد تو من مانده ام آشنا،

که شايد، که من ياد باشم تو را!