تو این مدت وقتی داشتم داستان عشق ابدی رو مینوشتم با قسمت های شیرینش می خندیدم و با قسمت های تلخش گریه کردم. مخصوصا قسمت اخر که هم باهاش خندیدم و هم باهاش کلی گریه کردم.
عشق ابدی قسمت بیستم (۲۰)(قسمت اخر):
فردای اون روز صبح ساعت ۹ از خواب بیدار شدم. خیلی خسته بودم. جمعه هم بود. بعد از اینکه صبحونه خوردم شد ساعت ۱۰. زنگ زدم به سینا ببینم داره چیکار میکنه و در چه حالیه. نزدیک ۱۲ تا زنگ خورد که دیدم گوشی سینا رو فرناز جواب داد. بعد از احوالپرسی گفتم سینا کجاست؟ با صدای خواب الود گفت خوابه. هر کاریش هم میکنم بلند نمیشه. گفتم به به. اولین روز زندگی متاهلی چقدر جالب داره میگذره. گفتم بیدار شد بگو بهم زنگ بزنه ولی همون موقع سینا گوشی رو گرفت و کلی بهش غر زدم که چرا الان از خواب بیدار میشی تنبل.
چند روزی اصلا ندیدمش و گذاشتم فعلا توی دوران خوش اول ازدواجش باشه. اونم فقط یا sms میداد یا زنگ میزد. بعد از اینکه عموم و بچه های شرکت فهمیدن که سینا و فرناز قراره برن خارج و دیگه شرکت نمیان خیلی ناراحت شدند و من از همه بیشتر ناراحت بودم. بعد از ۱۰ روز که از ازدواج سینا و فرناز میگذشت بالاخره پاشدن با هم اومدن شرکت. خیلی خوشحال شدم. همه کارمون رو ول کرده بودیم و داشتیم با هم میگفتیم و میخندیدیم. چند روزی همون طور بود و سینا و فرناز تقریبا هر روز چند دقیقه ای میومدن پیشمون شرکت. یه روز که نشسته بودیم تو شرکت خواهرم با دوستش اومدن تو شرکت. اول با بهنوش سلام و احوالپرسی کردن و بعد اومد با همه ما سلام احوالپرسی کرد و گفت پوریا دوستم یه پروژه برنامه نویسی میخواد در مورد درسش. منم گفتم باشه الان به مجید میگم واستون انجام بده. بشینید تا کارش تموم بشه بیاد. احساس کردم دیگه تعریف کردن های فرناز قطع شد و با کمی اخم به من نگاه میکنه! مونده بودم که خدایا این چرا این طوری شد؟ خلاصه چند دقیقه ای گذشت و مجید هم اومد و بهش گفتم که اون پروژه رو واسشون بنویسه. مجید گفت ۳ روز دیگ پروژه رو تحویلشون میده. بعدش خواهرم و دوستش خداحافظی کردن و رفتن که یه دفعه فرناز با اخم گفت چرا به من نگفتی؟ گفتم چیو بهت نگفتم؟ گفت چند وقته؟ گیج شده بودم! چی چند وقته؟ چند وقته با این دختره دوستی؟ تا اینو گفت سینا زد زیر خنده. اسمش چیه؟ سینا بلندتر میخندید. منم خندم گرفته بود. با عصبانیت گفت تو اگه کسی رو هم میخواستی یا با کسی دوست بودی باید اول به خود من میگفتی. مگه من خواهرت نیستم؟ گفتم مثل اینکه سوتفاهم پیش اومده این دخترا که دیدی یکیشون خواهرم بود و یکیشون هم دوست خواهرم بود و زدم زیر خنده. فرناز با یه حالت گیج و درهم گفت چرا دروغ میگی؟ تو خواهر نداری! مگه نگفتی خواهر نداری و فقط من خواهرتم؟ تازه اونجا بود که فهمیدم چه سوتی دادم و دروغ مصلحتیمون در اومد. گفتم فرناز جون خواهر عزیزم ببخشید من میخواستم که تو احساس تنهایی نکنی و فکر کنی فقط و فقط خودت خواهرمی. کمی نگام کرد و بعدش احساس کردم یواش یواش اشک هاش داره میریزه. قیافه اش رفت تو هم و گفت پوریا تو خیلی خوبی. کاش تو هم باهامون میومدی المان که اونجا تنها نباشیم و شروع کرد به گریه کردن.(قرار بود سینا و فرناز تا ۱ ماه دیگه برن المان پیش عموی سینا. اخه عموی سینا المان بود.) تا فرناز رفت توی این حس و داشت همون طور اشک میریخت سینا سریع بلند شد و رفت طرفش و گفت بسه دیگه تمومش کن. و اشک های فرناز رو با دست پاک کرد و شروع کرد باهاش شوخی کردن که از اون حالت خارج بشه. واسم عجیب بود که سینا جلوی من داشت خودشو به اب و اتیش میزد تا فرناز دیگه ادامه نده. اون روز تموم شد.
هر روز که میگذشت غم بیشتر وجودم رو فرا میگرفت و عین یه خوره به جونم افتاده بود. حتی فکرش رو هم نمی تونستم بکنم که سینا بعد این همه مدت بعد این همه دوستی از پیشم بره. مخصوصا حالا که همه چیز درست شده و به فرناز هم رسیده و الان دیگه میتونستیم تا اخر عمر با هم بمونیم.
هر روز به رفتن سینا و فرناز نزدیکتر میشد. چند روزی هم من با سینا و فرناز و به اصرار خودشون بیرون رفتم و کلی خوش گذشت ولی در عین این خوش گذشتن هممون یه استرس و اضطراب و ناراحتی داشتیم که این خوش گذشتن رو به یه خاطره تلخ تبدیل میکرد و با ناراحتی برمیگشتیم (درست عین بچه ای که به خاطر ترس از ترکیدن بادکنک از بازی با بادکنک لذت نمیبره و فقط ترس ترکیدن بادکنک رو داره) . چند روزی هم من با سینا رفتیم باشگاه بیلیارد. کلی با هم بیلیارد بازی میکردیم. هردومون میدونستیم که اخرین بیلیاردهاییه که داریم با هم بازی میکنیم.
تقریبا ۵ روز به رفتن سینا و فرناز مونده بود. مادر و پدر سینا هم قرار شده بود باهاشون برن ولی ستاره خواهر سینا قرار شده بود بره پیش اون یکی خواهر سینا کرج فعلا زندگی کنه تا مادر و پدر سینا احتمالا بعد ۱ سال برگردن. همه اینا داشت دیوونه ام میکرد. هم رفتن سینا هم قضایایی که داشت اتفاق میوفتاد. این روزای اخر رو ترجیح میدادیم حتی تا اخرین لحظات شب هم پیش هم باشیم. چند روزی رو نه شرکت میرفتم و نه دانشگاه و از صبح تا آخر شب با سینا و فرناز بیرون بودیم. بعضی وقتهای لیلی دوست فرناز هم باهامون میومد. گاهی میگفتیم و میخندیدیم و گاهی یادمون میوفتاد رفتنشون رو و غم میگرفتمون و حرفهای عمناک میزدیم و از لحاظ روحی داغون میشدیم. داشتم میگفتم دقیقا ۵ شب مونده بود به رفتن سینا و فرناز ، که اخر شب داشتیم از بیرون با سینا و فرناز و لیلا برمیگشتیم. فرناز لیلا داشتن با هم حرف میزدن و من و سینا هم داشتیم با هم حرف میزدیم. هردومون بغضمون گرفته بود و فقط به رفتنشون فکر میکردیم. هر دومون دوست داشتیم یه قضیه ای پیش بیاد تا گریه کنیم. سینا گفت پوریا فردا زنگ میزنم به عموت و همه چیز رو در مورد ازدواجمون بهش میگم و میگم که ما قبلا اصلا هیچ نسبتی با هم نداشتیم و پوریا گولت زده. (من قبلا بعد ازدواج سینا و فرناز همه چیز رو به عموم گفته بودم و گفته بودم که سینا و فرناز موقعی که فرناز اومد تو شرکت با هم هیچ نسبتی نداشتن) ولی فهمیدم سینا چرا این طوری داره حرف میزنه و داره یه بازی رو شروع میکنه. سینا داشت بازی میکرد و میخواست یه دعوای صوری درست کنه تا اون چند روز اخر رو با هم قهر باشیم. دیگه کاملا اخلاقش رو میشناختم. قبلا هم از این کارا تو دانشگاه کرده بودیم. من هم اون بازی رو ادامه دادم. با اینکه میدونستم عموم همه چیز رو میدونه و سینا هم مطمئنم که میدونست عموم همه چیز رو میدونه(قبلا جلوی خودم یه تیکه بهش انداخته بود که حالا ما رو سر کار میذاری اقا سینا؟) گفتم تو غلط میکنی! سینا هم با عصبانیت گفت خیلی بی ادب و پررویی. حالا که این طوری شد فردا همه چیز رو به عموت میگم. منم گفتم نگه دار. تو راه رسیدن به خونمون بودیم. سینا هم سریع زد رو ترمز و نگه داشت. منم با ناراحتی و عصبانیت در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. فرناز و لیلا مات و مبهوت همدیگه رو نگاه میکردن که ما چرا دعوامون شد. فرناز پیاده شد که بیاد دنبال من ولی سینا دستش رو گرفت و گفت بذار بره. منم به سرعت رفتم و دور شدم از اونجا. هر دومون توی قلبمون میدونستیم که یه دعوای صوری درست کردیم تا این چند روز اخر داغ به دلمون نمونه و با هم نباشیم. اگه اون چند روز اخر با هم میموندیم دیگه نمیتونستیم به هیچ وجه از هم جدا بشیم. وقتی داشتم پیاده میرفتم طرف خونه تا خود خونه گریه کردم. توی اون شب بارونی اشک میریختم و میگفتم خدایا خودت نگه دار سینا و فرناز باش. من که ازش گذشتم. فقط خوش بختیش رو میخوام و مهم نیست پیش من باشه یا نباشه.(بعدا فهمیدم همون لحظه بعد اینکه لیلا رو میرسونن سینا هم توی راه خونه کلی گریه میکنه که فرناز میمونه این دعواها چی بوده و اون گریه ها چیه؟ ) فرناز کلی باهاش بحث کرده بود که چرا این کارو کردی...
فقط ۳ روز به پرواز سینا و فرناز مونده بود که فرناز تنهایی اومد جلو خونه ما. (چون من اون چند روزه اینقدر بیقرار بودم که نه دانشگاه میرفتم و نه شرکت. فقط توی اتاقم مثل دیوونه ها میخوابیدم و فکر میکردم. افسردگی شدید گرفته بودم)
بعد از اون دعوای صوری که هردومون از قصد این دعوا رو درست کردیم اون ۳ روز رو من و سینا با هم قهر بودیم. اینقدر همدیگه رو دوست داشتیم که نمی تونستیم از هم خداحافظی کنیم و واسه همین با این دعوای صوری تقریبا صورت مسئله رو پاک کردیم. فرناز زنگ زد به گوشیم و من رفتم پایین تو ماشینش نشستم. فرناز خیلی سعی کرد که ما رو اشتی بده ولی نشد. گفت پوریا ازت خواهش میکنم بیا با سینا اشتی کن. ما ۳ روز دیگه داریم از ایران میریم. شاید هیچ وقت دیگه سینا رو نبینی پس بیا واسه اخرین بار باهاش اشتی و خداحافظی کن. این حرفش واسم عجیب بود ولی بهش گفتم فرناز جون من نمیتونم بیام. اگه بیام و اشتی کنیم بعد مجبور میشم واسه خداحافظی هم بیام فرودگاه و اون موقع به اروای خاک خواهرم نمیتونم تحمل کنم. اینقدر بهم فشار میاد که امکان داره دیوونه بشم. فرناز گفت سینا هم دقیقا همین حرف رو به من زده. کلی باهاش دعوا کردم و حتی میخواستم مجبورش کنم بیاد باهات اشتی کنه ولی گفت اینقدر دوستت داره که نمیتونه باهات خداحافظی کنه و با حالت قهر از هم جدا بشین به نفع جفتتونه و حالا که میبینم واقعا این طوری به صلاحتونه حرفی ندارم ولی من حتما میام از داداشم خداحافظی میکنم و زد زیر گریه. اینقدر گریه کرد که منم بر خلاف اینکه اصلا دوست نداشتم شکستنم رو ببینه ولی با تموم وجود زدم زیر گریه. اینقدر گریه کردیم که خودمم باورم نمیشد. سرش رو گذاشته بود رو شونه هام و گریه میکرد و شروع کرد واسم درد و دل کردن. پوریا به خدا دارم کم میارم. من واقعا عاشق سینا بودم و هستم ولی فکر میکردم با رسیدن به سینا شعله های این عشق فروکش میکنه ولی دارم مثل بچه ها توی این دریا دست و پا میزنم و غرق میشم. پوریا من دارم غرق میشم. پوریا دارم هر شب زجه میزنم ولی هیچ کسی نیست که این زجه های من رو ببینه. پوریا میدونی اولین شبی که بغلش بودم چقدر گریه کردم؟ اون خوشحال بود یا خودشو خوشحال نشون میداد ولی من فقط تو بغلش تا صبح گریه کردم. پوریا این عشق داره دیوونه ام میکنه. پوریا تا حالا شده خوابی ببینی که خیلی وحشتناک باشه و فقط توش کابوس ببینی؟ دیدی وقتی بیداری میشی چقدر ادم خوشحال میشه؟ دیدی دنیا رو به ادم میدن؟ منم فقط دوست دارم همه اینها خواب باشه و وقتی بیدار میشم فقط سینا کنارم باشه و بدون استرس با هم زندگی کنیم. گفتم فرناز جون همه مشکلاتتون تموم میشه و خیالت راحت باشه دیگه سینا همیشه مال توئه. تو به سینا رسیدی. حقت هم بود که برسی و مطمئن باش که سینا مال خودته. از چیزی نترس و فقط هوای سینا رو داشته باش. من سینا رو میسپارم دست تو. خیلی مراقبش باش. دوست دارم بعد یه مدت که اونجا بودین اگه شد برگردین. من که نفهمیدم چرا میخواین برین ولی حالا که دارین میرین تر و خدا زود برگردین من دلم اروم نمیگیره. منم اینجا دارم دیوونه میشم. من اینجا دق میکنم. فرناز نمی خواست بره با هزار بدبختی فرستادمش رفت. چند وقتی بود هروقت گریه میکردم زود خوابم میگرفت و چون اون لحظه خیلی گریه کردم خوابم گرفته بود. رفتم و خوابیدم.
بدون هیچ تردیدی اون ۳ روز اخر یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. اون ۳ روز کابوس وار واسم گذشت. تو خونه هم همه میدونستن که من چرا اینقدر ناراحتم و واسه همین نه کارم داشتن و نه سر به سرم میذاشتن. جالب اینکه با اینکه اون ۳ روز خیلی واسم وحشتناک بود و بهم فشار اومد ولی دوست نداشتم تموم بشه. حداقلش این بود که احساس میکردم سینا توی این شهر و توی ایرانه و پیشمه ولی متاسفانه اون ۳ روز هم زود گذشت.
توی اون ۳ روز تنها چیزی که ارومم میکرد یه انگشتر بود. یادمه سال اول دانشگاه من و سینا و چند تا از بچه ها با هم رفتیم اردو شیراز. خیلی خاطرات خوبی از اون سفر داریم و خیلی تو اون سفر بهمون خوش گذشت. یه روز تو بازار که داشتیم دور میزدیم تا واسه خونواده هامون سوغاتی بخریم دیدم سینا غیبش زد. چند دقیقه دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم. بعد از چند دقیقه دیدم یکی زد پشت شونه ام. دیدم سیناست. گفت دستت رو بیار جلو میخوام نامزدت کنم. گفتم چی داری میگی دیوونه؟؟ گفت دستت رو بیار جلو حرف اضافی هم نزن. دستم رو اوردم جلو و سینا یه انگشتر خیلی قشنگ کرد دستم. یه انگشتر دیگه هم دقیقا همین مدل و همین شکل کرد دست خودش. گفتم این چیه؟ گفت یه یادگاریه که اگه یه روزی پیش هم نبودیم با این یادگاری قلبمون پیش هم باشه. از اون روز به بعد هردومون همیشه این انگشتر دستمون بود و به یاد همدیگه با اون انگشتر زندگی کردیم. اون ۳ روز اخر اون انگشتر ارومم میکرد و تنهاییم رو پر میکرد. هر وقت یاد سینا میوفتادم اون انگشتر رو بوس میکردم.
شب اخر که فرداش قرار بود سینا و فرناز و پدر و مادر سینا از ایران برن دیدم خواهرم اومد پشت در اتاق و گفت پوریا فرناز اومده پاشو بیا. رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم روانی میشدم. یه دفعه برق گرفتم و اومدم دیدم فرناز نشسته کنار پدر و مادرم و داره صحبت میکنه. بعد از اینکه من و دید یه مقداری صحبت کرد و گفت من باید برم فقط اومدم ازتون خداحافظی کنم. با مادرم و خواهرم و پدرم خداحافظی کرد و من باهاش رفتم پایین جلوی ماشین. نشست تو ماشین و گفت بیا بشین تو ماشین. رفتم تو ماشین نشستم. گفت هنوز هم مطمئنی میخوای با قهر جدا بشی؟ گفتم نمیدونم ، پریشونم ، روانیم. اره مطمئنم. خداحافظی نکردن ما با هم خیلی بهتره. چون دوست دارم به زودی برگردین و دوباره ببینمش. ما نمیتونیم از هم جدا بشیم. گفتم تو رو خدا بهم بگو مشکل سینا چی بود. حداقل الان بگو دیگه. گفت پوریا اصلا حرفشم نزن فقط سینا یه نامه واست داده که تو رو قسم داده به دوستیتون که فردا بعد از رفتن ما این نامه رو باز کنی. اصلا یه حالی شدم. تموم وجودم لرزید و اشک از چشمام ریخت پایین. فرناز هم با گریه اون نامه رو به من داد و لحظه اخر خیلی خیلی ازم تشکر کرد واسه این چند وقت که کمکش کردم و پیشونیم رو بوسید و با گریه گفت داداش خداحافظ و رفت ...
رفت و دلم رو اشوب کرد. اون شب تا صبح راه رفتم و اصلا نتونستم بخوابم. ۱۰:۳۰ صبح فردا سینا و فرناز از ایران میرفتن. نزدیک ۱۰ بار رفتم سمت نامه و میخواستم نامه رو باز کنم که به خاطر قسم سنگین سینا نامه رو باز پرت کردم رو میز. حالم داشت بهم میخورد. چند روزی بود که درست و حسابی غذا نخورده بودم و خیلی هم ضعیف شده بودم. حالت تهوع عجیبی گرفته بودم. تا صبح ساعت ۱۰ من فقط توی تاق راه میرفتم و زجر میکشیدم و مطمئن بودم که سینا هم همون حالت رو داره. بالاخره ساعت ۱۰:۳۰ صبح شد و من هر لحظه حالم بدتر میشد. داشتم دیوونه میشدم. با خودم حرف میزدم. سرم رو میکوبیدم به دیوار و روی زمین غلت میزدم. اصلا حال خوبی نداشتم تا اینکه ساعت شد ۱۰:۳۰. تا ساعت شد ۱۰:۳۰ انگار من هم اروم گرفتم و دیگه احساس کردم یه چیزی از وجودم جدا شد. با سرعت رفتم سمت نامه سینا. نامه رو باز کردم. دستام میلرزید.
سه خط بیشتر ننوشته بود:
وقتی خدا داشت بدرقه ام میکرد بهم گفت جایی که میفرستمت مردمی داره که میشکننت ، نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم. تو تنها نیستی ، تو کوله بارت عشق میذارم که بگذری ، قلب میذارم که جا بدی ، اشک میدم که همراهیت کنه و مرگ میدم که بدونی بازم برمیگردی پیشم.
پوریای عزیز دوستت دارم
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت
به اخر نامه که رسیدم باورم نمیشد.
رفتم گرفتم رو تخت دراز کشیدم و تا بعد از ظهر خوابیدم. عجیب بود که خوابم برد. چند روزی بود که درست و حسابی نخوابیده بودم.
بعد از اینکه از خواب بیدار شدم باز غم وجودم رو گرفت. یه زنگ زدم به گوشی ستاره. گفتم کی رفتن؟ گفت صبح ساعت ۱۰:۳۰ رفتن و تو هم چقدر هوای رفیقت رو داشتی که بیای فرودگاه. گفتم تو از خیلی چیزا خبر نداری و قطع کردم. دیگه نه فرنازی بود و نه سینایی. رفته بودن. از این شهر لعنتی رفته بودن...
۳ روزی بود که غمگین بودم و یواش یواش باز داشتم میرفتم دانشگاه و سر کار هم میرفتم. توی کلاس نشسته بودم ولی روحم جای دیگه بود. این اتفاقات چند ماه رو توی کلاس چندین بار مرور کردم. هر چقدر بیشتر فکر میکردم کمتر میفهمیدم. یه دفعه یاد ستاره افتادم. رفتم بیرون کلاس و زنگ زدم به ستاره و التماسش کردم که بعد از ظهر بیاد جلوی شرکت. ولی اون گفت که نمیتونه بیاد و من با هزار خواهش و التماس ازش خواستم که بعد از ظهر برم کرج جلوی خونه خواهرش چون کارش داشتم. انگار از من دلگیر بود ولی با ناراحتی قبول کرد و گفت پوریا درسته خواهرم تو رو خوب میشناسه ولی من نمیخوام چیزی در موردمون فکر کنه که تا سینا رفته تو هی بیای اینجا. گفتم مثل اینکه تو اشباه متوجه شدی ولی باشه بیا تو پارک سر خیابون خواهرت. اونجا میبینمت. قرار شد ساعت ۵ بعد از ظهر اونجا ببینمش. دل تو دلم نبود. از ساعت ۴:۱۵ جلوی پارک بودم تا بالاخره ساعت ۵:۱۰ ستاره رسید. من از ماشین پیاده شدم و جلوی ماشین شروع کردیم به صحبت کردن. اولش که خیلی ناراحت بود که من نرفتم فرودگاه. من واسش توضیح دادم که چرا نرفتم فرودگاه و با سینا قهر کردم ، باورش نمیشد که ما واسه خداحافظی نکردن با هم قهر کردیم ولی اینقدر توضیح دادم که قبول کرد و گفت منو ببخش پوریا که در موردت بد فکر کردم. اینقدر از دیروز فحشت دادم که خدا میدونه. گفتم یه خواهشی ازت دارم ستاره؟ گفت چیه؟ گفتم تو رو خدا بگو مشکل سینا چی بود؟ چرا سینا رفت خارج؟ اولش که طوری حرف میزد که انگار نمیدونه ولی من بهش یه دستی زدم که سینا بهم گفته که تو مشکلش رو میدونی. ستاره زیر بار نمیرفت و نمیخواست حرفی بزنه. گفتم ستاره تو رو خدا بفهم که من دارم ذره ذره اب میشم. زیر چشم هام رو ببین ، زیر چشمام سیاه شده. چند شبه نخوابیدم. چند روزه غذا نخوردم. دارم دق میکنم. دارم دیوونه میشم. دارم روانی میشم. دارم میمیرم. اگه خودکشی گناه نبود تا الان خودمو کشته بودم. بگو... تو رو خدا بگو و راحتم کن...
یه دفعه ستاره زد زیر گریه و زار زار گریه کرد و با صدای بلند گفت میدونی مشکل سینا چی بود؟ پاهام داشت میلرزید. استرس تموم وجودم رو گرفته بود. بغض کرده بودم و فقط منتظر یه تلنگر بودم که گریه کنم. گفت سینا دچار بیماری لوسمی یا سرطان خون شده بود. ستاره داشت همون طور با گریه در مورد بیماری سینا حرف میزد ولی من دیگه چیزی نمیشنیدم. احساس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه. چشام سیاهی رفت. لرز بدنم رو گرفته بود. دندونام داشتن محکم میخوردن رو هم. لرزش پاهام بیشتر شدن ، احساس خفگی بهم دست داد. که یه دفعه انگار بدنم فرو ریخت و افتادم زمین و دیگه هیچی نفهمیدم...
لعنت به این شهر لعنتی ...
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی بیمارستانم و یه سرم به دستم وصله...
بعد از خوندن اخرین قسمت داستان عشق ابدی یه چند تا مسئله رو باید بگم: لازمه اول از یکی از بهترین دوستام میلاد عزیز (قصه دلها) تشکر کنم که خیلی توی نوشتن این داستان کمکم کرد. اگه اون نبود شاید این داستان رو تا اخر ادامه نمیدادم. چند بار اینقدر بهم فشار اومد که خواستم نیمه کاره ولش کنم که میلاد نذاشت. انگیزه نوشتن رو میلاد بهم داد چون خودش هم داستان زندگیش رو قبلا توی وبلاگش فوق العاده تعریف کرده بود و خیلی هم به من کمک کرد توی نوشتن داستان عشق ابدی.
دومین نکته اینه که افتخار میکنم به اسمی که واسه این داستان و این زندگی یعنی عشق ابدی انتخاب کردم.
سومین نکته این که از تک تکتون ممنونم که تا این قسمت داستان باهام اومدید و داستان رو خوندید. خیلی دوستون دارم. میدونم که خیلی ها هم این داستان رو دنبال میکنند ولی نظری نمیذارن. این از امار وبلاگ مشخصه ولی امیدوارم با خوندن قسمت اخر همه کسانی که داستان رو تا اخر خوندن یه نظر خشک و خالی حداقل بذارن. ممنونم از همتون و دوستون دارم.
چهارمین نکته هم اینکه شاید دیگه تا بعد از امتحانات این ترمم اپ نکنم ولی همیشه به وبلاگ سر میزنم و نظراتتون رو میخونم و اگه وقت کنم میام پیشتون.
اخرین نکته اینکه خواهش میکنم وقتی قسمت اخر رو خوندید نظرتون رو بگید ولی سوالی در مورد هیچ کدوم از شخصیت های داستان مثل سینا یا فرناز نکنید چون خودتون میدونید که تو شرایط روحیه مناسبی نیستم و نمیخوام باز یاد گذشته بیوفتم...
بازم میگم که همتون رو دوست دارم و منتظر نظرات قشنگتون در مورد قسمت اخر هستم...
بای.....