پرسپولیس از حامد طاها

 

دانلود اهنگ بسیار زیبای پرسپولیس از حامد طاها:

برای دانلود روی لینک زیر کلیک کنید:

پرسپولیس

قسمتی از شعر زیبای آهنگ پرسپولیس:

قلعه سرخه وو یه دژ اهنی

قفل دروازه رو میتونی بشکنی

بهترینی ولی بدون ادعا

معجزه میکنه اتحاد شما

یه دفاع مثل سد، تیمی مثل تو نیست

قلب من میزنه به عشقت پرسپولیس

قهرمان حمله کن، صاعقه شو، بزن

مدعیا همه پیش تو عاجزن

حق طوفان سرخ

طعم پیروزیه

عشق ابدی (20) قسمت اخر

  

تو این مدت وقتی داشتم داستان عشق ابدی رو مینوشتم با قسمت های شیرینش می خندیدم و با قسمت های تلخش گریه کردم. مخصوصا قسمت اخر که هم باهاش خندیدم و هم باهاش کلی  گریه کردم.

عشق ابدی قسمت بیستم (۲۰)(قسمت اخر):

فردای اون روز صبح ساعت ۹ از خواب بیدار شدم. خیلی خسته بودم. جمعه هم بود. بعد از اینکه صبحونه خوردم شد ساعت ۱۰. زنگ زدم به سینا ببینم داره چیکار میکنه و در چه حالیه. نزدیک ۱۲ تا زنگ خورد که دیدم گوشی سینا رو فرناز جواب داد. بعد از احوالپرسی گفتم سینا کجاست؟ با صدای خواب الود گفت خوابه. هر کاریش هم میکنم بلند نمیشه. گفتم به به. اولین روز زندگی متاهلی چقدر جالب داره میگذره. گفتم بیدار شد بگو بهم زنگ بزنه ولی همون موقع سینا گوشی رو گرفت و کلی بهش غر زدم که چرا الان از خواب بیدار میشی تنبل.

چند روزی اصلا ندیدمش و گذاشتم فعلا توی دوران خوش اول ازدواجش باشه. اونم فقط یا sms میداد یا زنگ میزد. بعد از اینکه عموم و بچه های شرکت فهمیدن که سینا و فرناز قراره برن خارج و دیگه شرکت نمیان خیلی ناراحت شدند و من از همه بیشتر ناراحت بودم. بعد از ۱۰ روز که از ازدواج سینا و فرناز میگذشت بالاخره پاشدن با هم اومدن شرکت. خیلی خوشحال شدم. همه کارمون رو ول کرده بودیم و داشتیم با هم میگفتیم و میخندیدیم. چند روزی همون طور بود و سینا و فرناز تقریبا هر روز چند دقیقه ای میومدن پیشمون شرکت. یه روز که نشسته بودیم تو شرکت خواهرم با دوستش اومدن تو شرکت. اول با بهنوش سلام و احوالپرسی کردن و بعد اومد با همه ما سلام احوالپرسی کرد و گفت پوریا دوستم یه پروژه برنامه نویسی میخواد در مورد درسش. منم گفتم باشه الان به مجید میگم واستون انجام بده. بشینید تا کارش تموم بشه بیاد. احساس کردم دیگه تعریف کردن های فرناز قطع شد و با کمی اخم به من نگاه میکنه! مونده بودم که خدایا این چرا این طوری شد؟ خلاصه چند دقیقه ای گذشت و مجید هم اومد و بهش گفتم که اون پروژه رو واسشون بنویسه. مجید گفت ۳ روز دیگ پروژه رو تحویلشون میده. بعدش خواهرم و دوستش خداحافظی کردن و رفتن که یه دفعه فرناز با اخم گفت چرا به من نگفتی؟ گفتم چیو بهت نگفتم؟ گفت چند وقته؟ گیج شده بودم! چی چند وقته؟ چند وقته با این دختره دوستی؟ تا اینو گفت سینا زد زیر خنده. اسمش چیه؟ سینا بلندتر میخندید. منم خندم گرفته بود. با عصبانیت گفت تو اگه کسی رو هم میخواستی یا با کسی دوست بودی باید اول به خود من میگفتی. مگه من خواهرت نیستم؟ گفتم مثل اینکه سوتفاهم پیش اومده این دخترا که دیدی یکیشون خواهرم بود و یکیشون هم دوست خواهرم بود و زدم زیر خنده. فرناز با یه حالت گیج و درهم گفت چرا دروغ میگی؟ تو خواهر نداری! مگه نگفتی خواهر نداری و فقط من خواهرتم؟ تازه اونجا بود که فهمیدم چه سوتی دادم و دروغ مصلحتیمون در اومد. گفتم فرناز جون خواهر عزیزم ببخشید من میخواستم که تو احساس تنهایی نکنی و فکر کنی فقط و فقط خودت خواهرمی. کمی نگام کرد و بعدش احساس کردم یواش یواش اشک هاش داره میریزه. قیافه اش رفت تو هم و گفت پوریا تو خیلی خوبی. کاش تو هم باهامون میومدی المان که اونجا تنها نباشیم و شروع کرد به گریه کردن.(قرار بود سینا و فرناز تا ۱ ماه دیگه برن المان پیش عموی سینا. اخه عموی سینا المان بود.) تا فرناز رفت توی این حس و داشت همون طور اشک میریخت سینا سریع بلند شد و رفت طرفش و گفت بسه دیگه تمومش کن. و اشک های فرناز رو با دست پاک کرد و شروع کرد باهاش شوخی کردن که از اون حالت خارج بشه. واسم عجیب بود که سینا جلوی من داشت خودشو به اب و اتیش میزد تا فرناز دیگه ادامه نده. اون روز تموم شد.

هر روز که میگذشت غم بیشتر وجودم رو فرا میگرفت و عین یه خوره به جونم افتاده بود. حتی فکرش رو هم نمی تونستم بکنم که سینا بعد این همه مدت بعد این همه دوستی از پیشم بره. مخصوصا حالا که همه چیز درست شده و به فرناز هم رسیده و الان دیگه میتونستیم تا اخر عمر با هم بمونیم.

هر روز به رفتن سینا و فرناز نزدیکتر میشد. چند روزی هم من با سینا و فرناز و به اصرار خودشون بیرون رفتم و کلی خوش گذشت ولی در عین این خوش گذشتن هممون یه استرس و اضطراب و ناراحتی داشتیم که این خوش گذشتن رو به یه خاطره تلخ تبدیل میکرد و با ناراحتی برمیگشتیم (درست عین بچه ای که به خاطر ترس از ترکیدن بادکنک از بازی با بادکنک لذت نمیبره و فقط ترس ترکیدن بادکنک رو داره) . چند روزی هم من با سینا رفتیم باشگاه بیلیارد. کلی با هم بیلیارد بازی میکردیم. هردومون میدونستیم که اخرین بیلیاردهاییه که داریم با هم بازی میکنیم.

تقریبا ۵ روز به رفتن سینا و فرناز مونده بود. مادر و پدر سینا هم قرار شده بود باهاشون برن ولی ستاره خواهر سینا قرار شده بود بره پیش اون یکی خواهر سینا کرج فعلا زندگی کنه تا مادر و پدر سینا احتمالا بعد ۱ سال برگردن. همه اینا داشت دیوونه ام میکرد. هم رفتن سینا هم قضایایی که داشت اتفاق میوفتاد. این روزای اخر رو ترجیح میدادیم حتی تا اخرین لحظات شب هم پیش هم باشیم. چند روزی رو نه شرکت میرفتم و نه دانشگاه و از صبح تا آخر شب با سینا و فرناز بیرون بودیم. بعضی وقتهای لیلی دوست فرناز هم باهامون میومد. گاهی میگفتیم و میخندیدیم و گاهی یادمون میوفتاد رفتنشون رو و غم میگرفتمون و حرفهای عمناک میزدیم و از لحاظ روحی داغون میشدیم. داشتم میگفتم دقیقا ۵ شب مونده بود به رفتن سینا و فرناز ، که اخر شب داشتیم از بیرون با سینا و فرناز و لیلا برمیگشتیم. فرناز لیلا داشتن با هم حرف میزدن و من و سینا هم داشتیم با هم حرف میزدیم. هردومون بغضمون گرفته بود و فقط به رفتنشون فکر میکردیم. هر دومون دوست داشتیم یه قضیه ای پیش بیاد تا گریه کنیم. سینا گفت پوریا فردا زنگ میزنم به عموت و همه چیز رو در مورد ازدواجمون بهش میگم و میگم که ما قبلا اصلا هیچ نسبتی با هم نداشتیم و پوریا گولت زده. (من قبلا بعد ازدواج سینا و فرناز همه چیز رو به عموم گفته بودم و گفته بودم که سینا و فرناز موقعی که فرناز اومد تو شرکت با هم هیچ نسبتی نداشتن) ولی فهمیدم سینا چرا این طوری داره حرف میزنه و داره یه بازی رو شروع میکنه. سینا داشت بازی میکرد و میخواست یه دعوای صوری درست کنه تا اون چند روز اخر رو با هم قهر باشیم. دیگه کاملا اخلاقش رو میشناختم. قبلا هم از این کارا تو دانشگاه کرده بودیم. من هم اون بازی رو ادامه دادم. با اینکه میدونستم عموم همه چیز رو میدونه و سینا هم مطمئنم که میدونست عموم همه چیز رو میدونه(قبلا جلوی خودم یه تیکه بهش انداخته بود که حالا ما رو سر کار میذاری اقا سینا؟) گفتم تو غلط میکنی! سینا هم با عصبانیت گفت خیلی بی ادب و پررویی. حالا که این طوری شد فردا همه چیز رو به عموت میگم. منم گفتم نگه دار. تو راه رسیدن به خونمون بودیم. سینا هم سریع زد رو ترمز و نگه داشت. منم با ناراحتی و عصبانیت در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. فرناز و لیلا مات و مبهوت همدیگه رو نگاه میکردن که ما چرا دعوامون شد. فرناز پیاده شد که بیاد دنبال من ولی سینا دستش رو گرفت و گفت بذار بره. منم به سرعت رفتم و دور شدم از اونجا. هر دومون توی قلبمون میدونستیم که یه دعوای صوری درست کردیم تا این چند روز اخر داغ به دلمون نمونه و با هم نباشیم. اگه اون چند روز اخر با هم میموندیم دیگه نمیتونستیم به هیچ وجه از هم جدا بشیم. وقتی داشتم پیاده میرفتم طرف خونه تا خود خونه گریه کردم. توی اون شب بارونی اشک میریختم و میگفتم خدایا خودت نگه دار سینا و فرناز باش. من که ازش گذشتم. فقط خوش بختیش رو میخوام و مهم نیست پیش من باشه یا نباشه.(بعدا فهمیدم همون لحظه بعد اینکه لیلا رو میرسونن سینا هم توی راه خونه کلی گریه میکنه که فرناز میمونه این دعواها چی بوده و اون گریه ها چیه؟ ) فرناز کلی باهاش بحث کرده بود که چرا این کارو کردی...

فقط ۳ روز به پرواز سینا و فرناز مونده بود که فرناز تنهایی اومد جلو خونه ما. (چون من اون چند روزه اینقدر بیقرار بودم که نه دانشگاه میرفتم و نه شرکت. فقط توی اتاقم مثل دیوونه ها میخوابیدم و فکر میکردم. افسردگی شدید گرفته بودم)

بعد از اون دعوای صوری که هردومون از قصد این دعوا رو درست کردیم اون ۳ روز رو من و سینا با هم قهر بودیم. اینقدر همدیگه رو دوست داشتیم که نمی تونستیم از هم خداحافظی کنیم و واسه همین با این دعوای صوری تقریبا صورت مسئله رو پاک کردیم. فرناز زنگ زد به گوشیم و من رفتم پایین تو ماشینش نشستم. فرناز خیلی سعی کرد که ما رو اشتی بده ولی نشد. گفت پوریا ازت خواهش میکنم بیا با سینا اشتی کن. ما ۳ روز دیگه داریم از ایران میریم. شاید هیچ وقت دیگه سینا رو نبینی پس بیا واسه اخرین بار باهاش اشتی و خداحافظی کن. این حرفش واسم عجیب بود ولی بهش گفتم فرناز جون من نمیتونم بیام. اگه بیام و اشتی کنیم بعد مجبور میشم واسه خداحافظی هم بیام فرودگاه و اون موقع به اروای خاک خواهرم نمیتونم تحمل کنم. اینقدر بهم فشار میاد که امکان داره دیوونه بشم. فرناز گفت سینا هم دقیقا همین حرف رو به من زده. کلی باهاش دعوا کردم و حتی میخواستم مجبورش کنم بیاد باهات اشتی کنه ولی گفت اینقدر دوستت داره که نمیتونه باهات خداحافظی کنه و با حالت قهر از هم جدا بشین به نفع جفتتونه و حالا که میبینم واقعا این طوری به صلاحتونه حرفی ندارم ولی من حتما میام از داداشم خداحافظی میکنم و زد زیر گریه. اینقدر گریه کرد که منم بر خلاف اینکه اصلا دوست نداشتم شکستنم رو ببینه ولی با تموم وجود زدم زیر گریه. اینقدر گریه کردیم که خودمم باورم نمیشد. سرش رو گذاشته بود رو شونه هام و گریه میکرد و شروع کرد واسم درد و دل کردن. پوریا به خدا دارم کم میارم. من واقعا عاشق سینا بودم و هستم ولی فکر میکردم با رسیدن به سینا شعله های این عشق فروکش میکنه ولی دارم مثل بچه ها توی این دریا دست و پا میزنم و غرق میشم. پوریا من دارم غرق میشم. پوریا دارم هر شب زجه میزنم ولی هیچ کسی نیست که این زجه های من رو ببینه. پوریا میدونی اولین شبی که بغلش بودم چقدر گریه کردم؟ اون خوشحال بود یا خودشو خوشحال نشون میداد ولی من فقط تو بغلش تا صبح گریه کردم. پوریا این عشق داره دیوونه ام میکنه. پوریا تا حالا شده خوابی ببینی که خیلی وحشتناک باشه و فقط توش کابوس ببینی؟ دیدی وقتی بیداری میشی چقدر ادم خوشحال میشه؟ دیدی دنیا رو به ادم میدن؟ منم فقط دوست دارم همه اینها خواب باشه و وقتی بیدار میشم فقط سینا کنارم باشه و بدون استرس با هم زندگی کنیم. گفتم فرناز جون همه مشکلاتتون تموم میشه و خیالت راحت باشه دیگه سینا همیشه مال توئه. تو به سینا رسیدی. حقت هم بود که برسی و مطمئن باش که سینا مال خودته. از چیزی نترس و فقط هوای سینا رو داشته باش. من سینا رو میسپارم دست تو. خیلی مراقبش باش. دوست دارم بعد یه مدت که اونجا بودین اگه شد برگردین. من که نفهمیدم چرا میخواین برین ولی حالا که دارین میرین تر و خدا زود برگردین من دلم اروم نمیگیره. منم اینجا دارم دیوونه میشم. من اینجا دق میکنم. فرناز نمی خواست بره با هزار بدبختی فرستادمش رفت. چند وقتی بود هروقت گریه میکردم زود خوابم میگرفت و چون اون لحظه خیلی گریه کردم خوابم گرفته بود. رفتم و خوابیدم.

بدون هیچ تردیدی اون ۳ روز اخر یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. اون ۳ روز کابوس وار واسم گذشت. تو خونه هم همه میدونستن که من چرا اینقدر ناراحتم و واسه همین نه کارم داشتن و نه سر به سرم میذاشتن. جالب اینکه با اینکه اون ۳ روز خیلی واسم وحشتناک بود و بهم فشار اومد ولی دوست نداشتم تموم بشه. حداقلش این بود که احساس میکردم سینا توی این شهر و توی ایرانه و پیشمه ولی متاسفانه اون ۳ روز هم زود گذشت.

توی اون ۳ روز تنها چیزی که ارومم میکرد یه انگشتر بود. یادمه سال اول دانشگاه من و سینا و چند تا از بچه ها با هم رفتیم اردو شیراز. خیلی خاطرات خوبی از اون سفر داریم و خیلی تو اون سفر بهمون خوش گذشت. یه روز تو بازار که داشتیم دور میزدیم تا واسه خونواده هامون سوغاتی بخریم دیدم سینا غیبش زد. چند دقیقه دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم. بعد از چند دقیقه دیدم یکی زد پشت شونه ام. دیدم سیناست. گفت دستت رو بیار جلو میخوام نامزدت کنم. گفتم چی داری میگی دیوونه؟؟ گفت دستت رو بیار جلو حرف اضافی هم نزن. دستم رو اوردم جلو و سینا یه انگشتر خیلی قشنگ کرد دستم. یه انگشتر دیگه هم دقیقا همین مدل و همین شکل کرد دست خودش. گفتم این چیه؟ گفت یه یادگاریه که اگه یه روزی پیش هم نبودیم با این یادگاری قلبمون پیش هم باشه. از اون روز به بعد هردومون همیشه این انگشتر دستمون بود و به یاد همدیگه با اون انگشتر زندگی کردیم. اون ۳ روز اخر اون انگشتر ارومم میکرد و تنهاییم رو پر میکرد. هر وقت یاد سینا میوفتادم اون انگشتر رو بوس میکردم.

شب اخر که فرداش قرار بود سینا و فرناز و پدر و مادر سینا از ایران برن دیدم خواهرم اومد پشت در اتاق و گفت پوریا فرناز اومده پاشو بیا. رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم روانی میشدم. یه دفعه برق گرفتم و اومدم دیدم فرناز نشسته کنار پدر و مادرم و داره صحبت میکنه. بعد از اینکه من و دید یه مقداری صحبت کرد و گفت من باید برم فقط اومدم ازتون خداحافظی کنم. با مادرم و خواهرم و پدرم خداحافظی کرد و من باهاش رفتم پایین جلوی ماشین. نشست تو ماشین و گفت بیا بشین تو ماشین. رفتم تو ماشین نشستم. گفت هنوز هم مطمئنی میخوای با قهر جدا بشی؟ گفتم نمیدونم ، پریشونم ، روانیم. اره مطمئنم. خداحافظی نکردن ما با هم خیلی بهتره. چون دوست دارم به زودی برگردین و دوباره ببینمش. ما نمیتونیم از هم جدا بشیم. گفتم تو رو خدا بهم بگو مشکل سینا چی بود. حداقل الان بگو دیگه. گفت پوریا اصلا حرفشم نزن فقط سینا یه نامه واست داده که تو رو قسم داده به دوستیتون که فردا بعد از رفتن ما این نامه رو باز کنی. اصلا یه حالی شدم. تموم وجودم لرزید و اشک از چشمام ریخت پایین. فرناز هم با گریه اون نامه رو به من داد و لحظه اخر خیلی خیلی ازم تشکر کرد واسه این چند وقت که کمکش کردم و پیشونیم رو بوسید و با گریه گفت داداش خداحافظ و رفت ...

رفت و دلم رو اشوب کرد. اون شب تا صبح راه رفتم و اصلا نتونستم بخوابم. ۱۰:۳۰ صبح فردا سینا و فرناز از ایران میرفتن. نزدیک ۱۰ بار رفتم سمت نامه و میخواستم نامه رو باز کنم که به خاطر قسم سنگین سینا نامه رو باز پرت کردم رو میز. حالم داشت بهم میخورد. چند روزی بود که درست و حسابی غذا نخورده بودم و خیلی هم ضعیف شده بودم. حالت تهوع عجیبی گرفته بودم. تا صبح ساعت ۱۰ من فقط توی تاق راه میرفتم و زجر میکشیدم و مطمئن بودم که سینا هم همون حالت رو داره. بالاخره ساعت ۱۰:۳۰ صبح شد و من هر لحظه حالم بدتر میشد. داشتم دیوونه میشدم. با خودم حرف میزدم. سرم رو میکوبیدم به دیوار و روی زمین غلت میزدم. اصلا حال خوبی نداشتم تا اینکه ساعت شد ۱۰:۳۰. تا ساعت شد ۱۰:۳۰ انگار من هم اروم گرفتم و دیگه احساس کردم یه چیزی از وجودم جدا شد. با سرعت رفتم سمت نامه سینا. نامه رو باز کردم. دستام میلرزید.

سه خط بیشتر ننوشته بود:

وقتی خدا داشت بدرقه ام میکرد بهم گفت جایی که میفرستمت مردمی داره که میشکننت ، نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم. تو تنها نیستی ، تو کوله بارت عشق میذارم که بگذری ، قلب میذارم که جا بدی ، اشک میدم که همراهیت کنه و مرگ میدم که بدونی بازم برمیگردی پیشم.

پوریای عزیز دوستت دارم

بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید

بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت

به اخر نامه که رسیدم باورم نمیشد.

رفتم گرفتم رو تخت دراز کشیدم و تا بعد از ظهر خوابیدم. عجیب بود که خوابم برد. چند روزی بود که درست و حسابی نخوابیده بودم.

بعد از اینکه از خواب بیدار شدم باز غم وجودم رو گرفت. یه زنگ زدم به گوشی ستاره. گفتم کی رفتن؟ گفت صبح ساعت ۱۰:۳۰ رفتن و تو هم چقدر هوای رفیقت رو داشتی که بیای فرودگاه. گفتم تو از خیلی چیزا خبر نداری و قطع کردم. دیگه نه فرنازی بود و نه سینایی. رفته بودن. از این شهر لعنتی رفته بودن...

۳ روزی بود که غمگین بودم و یواش یواش باز داشتم میرفتم دانشگاه و سر کار هم میرفتم. توی کلاس نشسته بودم ولی روحم جای دیگه بود. این اتفاقات چند ماه رو توی کلاس چندین بار مرور کردم. هر چقدر بیشتر فکر میکردم کمتر میفهمیدم. یه دفعه یاد ستاره افتادم. رفتم بیرون کلاس و زنگ زدم به ستاره و التماسش کردم که بعد از ظهر بیاد جلوی شرکت. ولی اون گفت که نمیتونه بیاد و من با هزار خواهش و التماس ازش خواستم که بعد از ظهر برم کرج جلوی خونه خواهرش چون کارش داشتم. انگار از من دلگیر بود ولی با ناراحتی قبول کرد و گفت پوریا درسته خواهرم تو رو خوب میشناسه ولی من نمیخوام چیزی در موردمون فکر کنه که تا سینا رفته تو هی بیای اینجا. گفتم مثل اینکه تو اشباه متوجه شدی ولی باشه بیا تو پارک سر خیابون خواهرت. اونجا میبینمت. قرار شد ساعت ۵ بعد از ظهر اونجا ببینمش. دل تو دلم نبود. از ساعت ۴:۱۵ جلوی پارک بودم تا بالاخره ساعت ۵:۱۰ ستاره رسید. من از ماشین پیاده شدم و جلوی ماشین شروع کردیم به صحبت کردن. اولش که خیلی ناراحت بود که من نرفتم فرودگاه. من واسش توضیح دادم که چرا نرفتم فرودگاه و با سینا قهر کردم ، باورش نمیشد که ما واسه خداحافظی نکردن با هم قهر کردیم ولی اینقدر توضیح دادم که قبول کرد و گفت منو ببخش پوریا که در موردت بد فکر کردم. اینقدر از دیروز فحشت دادم که خدا میدونه. گفتم یه خواهشی ازت دارم ستاره؟ گفت چیه؟ گفتم تو رو خدا بگو مشکل سینا چی بود؟ چرا سینا رفت خارج؟ اولش که طوری حرف میزد که انگار نمیدونه ولی من بهش یه دستی زدم که سینا بهم گفته که تو مشکلش رو میدونی. ستاره زیر بار نمیرفت و نمیخواست حرفی بزنه. گفتم ستاره تو رو خدا بفهم که من دارم ذره ذره اب میشم. زیر چشم هام رو ببین ، زیر چشمام سیاه شده. چند شبه نخوابیدم. چند روزه غذا نخوردم. دارم دق میکنم. دارم دیوونه میشم. دارم روانی میشم. دارم میمیرم. اگه خودکشی گناه نبود تا الان خودمو کشته بودم. بگو... تو رو خدا بگو و راحتم کن...

یه دفعه ستاره زد زیر گریه و زار زار گریه کرد و با صدای بلند گفت میدونی مشکل سینا چی بود؟ پاهام داشت میلرزید. استرس تموم وجودم رو گرفته بود. بغض کرده بودم و فقط منتظر یه تلنگر بودم که گریه کنم. گفت سینا دچار بیماری لوسمی یا سرطان خون شده بود. ستاره داشت همون طور با گریه در مورد بیماری سینا حرف میزد ولی من دیگه چیزی نمیشنیدم. احساس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه. چشام سیاهی رفت. لرز بدنم رو گرفته بود. دندونام داشتن محکم میخوردن رو هم. لرزش پاهام بیشتر شدن ، احساس خفگی بهم دست داد. که یه دفعه انگار بدنم فرو ریخت و افتادم زمین و دیگه هیچی نفهمیدم...

لعنت به این شهر لعنتی ...

وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی بیمارستانم و یه سرم به دستم وصله...

 بعد از خوندن اخرین قسمت داستان عشق ابدی یه چند تا مسئله رو باید بگم: لازمه اول از یکی از بهترین دوستام میلاد عزیز (قصه دلها) تشکر کنم که خیلی توی نوشتن این داستان کمکم کرد. اگه اون نبود شاید این داستان رو تا اخر ادامه نمیدادم. چند بار اینقدر بهم فشار اومد که خواستم نیمه کاره ولش کنم که میلاد نذاشت. انگیزه نوشتن رو میلاد بهم داد چون خودش هم داستان زندگیش رو قبلا توی وبلاگش فوق العاده تعریف کرده بود و خیلی هم به من کمک کرد توی نوشتن داستان عشق ابدی.

دومین نکته اینه که افتخار میکنم به اسمی که واسه این داستان و این زندگی یعنی عشق ابدی انتخاب کردم.

سومین نکته این که از تک تکتون ممنونم که تا این قسمت داستان باهام اومدید و داستان رو خوندید. خیلی دوستون دارم. میدونم که خیلی ها هم این داستان رو دنبال میکنند ولی نظری نمیذارن. این از امار وبلاگ مشخصه ولی امیدوارم با خوندن قسمت اخر همه کسانی که داستان رو تا اخر خوندن یه نظر خشک و خالی حداقل بذارن. ممنونم از همتون و دوستون دارم.

چهارمین نکته هم اینکه شاید دیگه تا بعد از امتحانات این ترمم اپ نکنم ولی همیشه به وبلاگ سر میزنم و نظراتتون رو میخونم و اگه وقت کنم میام پیشتون.

 اخرین نکته اینکه خواهش میکنم وقتی قسمت اخر رو خوندید نظرتون رو بگید ولی سوالی در مورد هیچ کدوم از شخصیت های داستان مثل سینا یا فرناز نکنید چون خودتون میدونید که تو شرایط روحیه مناسبی نیستم و نمیخوام باز یاد گذشته بیوفتم...

بازم میگم که همتون رو دوست دارم و منتظر نظرات قشنگتون در مورد قسمت اخر هستم...

بای.....

عشق ابدی (19)

  پی نوشت:

ببخشید خودم هم میدونم که این قسمت به قشنگی و جذابیت قسمت های قبلی نیست ولی به دلایلی مجبور شدم این قسمت رو این طوری تعریف کنم ولی قول میدم قسمت اخر رو کامل و جذاب مثل قسمت های قبلی بنویسم. تا ۱۰ روز اینده قسمت اخر داستان عشق ابدی رو مینویسم...

عشق ابدی قسمت نوزدهم (۱۹):

واقعا عصبی و گیج شده بودم. میخواستم هر طور شده برم و اون پسر عوضی رو پیدا کنم. خدا خیلی بهم رحم کرد چون اگه اون لحظه میرفتم دنبالش و میگرفتمش حتما میکشتمش. گیج گیج بودم. سینا هم درد میکشید و به دستم چنگ میزد. مردم هم جمع شدن. کمکش کردیم و با بدبختی بردیم بیرون ایستگاه و سوار ماشین یکی کردیم و رفتیم بیمارستان. توی ماشین سینا فقط درد میکشید و من دستش رو محکم گرفته بودم و بوسش میکردم و نوازشش میکردم ولی شدت دردش خیلی زیاد بود و داشت زجه میزد. فکرم کار نمیکرد. زنگ زدم به محمد و گفتم که بیاین بیمارستان من نمیدونم چیکار باید بکنم. محمد هم گفت باشه تو برو من هم همین الان خودم رو میرسونم. رسیدیم بیمارستان. سریع بردیمش داخل بیمارستان. مثل دیوونه ها اینور اون ور میرفتم و با چند تا پرستار هم دعوام شد. نمیدونستم چیکار باید بکنم. سینا هم خیلی درد داشت. دکتر زود دیدش و گفت خدا رو شکر بکنید که چاقو به کمرش نخورده و به پهلوش خورده. خیلی خدا بهش رحم کرده. یه مسکن و یه امپول خواب اور بهش زدن که یواش یواش خوابید. و پرستارها هم پانسمانش کردن. خون زیادی ازش رفته بود. وقتی دیدم خوابیده رفتم بیرون اتاق و زنگ زدم به پدر سینا و همه چیز رو بهش گفتم. خیلی ترسید و گفت الان میام. بیرون اتاق کنار درب نشستم روی زمین و سرم رو گذاشتم رو پاهام و ناخوداگاه شروع کردم به گریه کردن. گریه ای که به خاطر خیلی چیزا بود. گریه ای که گوشه ای از این گریه چاقو خوردن سینا بود. گریه ای که هم واسه مشکلات و بدبختیای خودم بود و هم مشکلات و چاقو خوردن سینا. همین طور اروم گریه میکردم و اشک میریختم. دست خودم نبود. تا حالا هیچ وقت تو زندگیم جلوی ادم های غریبه و جلوی کسی غیر خونوادم گریه نکرده بودم. هیچ وقت توی یه مکان عمومی گریه نکرده بودم. اصلا دوست نداشتم کسی گریه ام رو ببینه. ولی الان دیگه واسم مهم نبود. گاهی سرم رو میاوردم بالا و حتی تو صورت کسایی که از کنارم رد میشدن نگاه میکردم و گریه میکردم و اونا هم متعجب و ناراحت منو نگاه میکردن. توی همین حالت بودم که یه دختر کوچولوی ناز که با مامانش ۱۰ متری من نشسته بودن رو صندلی اومد و دستش رو کشید روی صورت و اشک های من و گفت اشکال نداره گریه نکن. بابات خوب میشه. محبت و پاکی و مهربونی رو توی صورت اون بچه دیدم ولی بیشتر سوختم و بیشتر گریه میکردم و اون هم اشکاموم پاک میکرد و مامانش هم داشت اون صحنه رو نگاه میکرد. اومد نشست کنار من و گفت واسه بابات دعا میکنم که خوب بشه. تو دلم گفتم خدایا کاش جای این بچه بودم. کاش اندازه این بچه بودم. کاش پاکی و معصومیت این بچه رو داشتم.

چند دقیقه بعد محمد و میلاد هم اومدن و وقتی چشم های من رو دیدن خیلی ترسیدن که نکنه چیزی شده باشه. واسشون توضیح دادم و همه با هم رفتیم تو اتاق و سینا رو نگاه کردیم. اونم با یه معصومیت خاصی خوابیده بود. محمد و میلاد کلی سوال پیچم کردن که قضیه چی بوده و منم کمی توضیح دادم و اخرش هم قاطی کردم که تو این وضعیت حالا ولم کنید! اونا هم دیگه چیزی نپرسیدن ولی منو با حرفاشون اروم کردن. پدر سینا رسید و اول رفت بالا سر سینا. خیلی سعی کرد که جلوی ما جلوی خودش رو بگیره و گریه نکنه ولی نشد و شروع کرد به گریه کردن. من به بچه ها اشاره کردم که بریم بیرون. خیلی سخته دیدن گریه های یه مرد. واسه اون ادم هم خیلی سخته گریه کردن. یه زنگ هم به خونمون زدم و گفتم که سینا بیمارستانه و فعلا نمیرم خونه. بابام خواست بیاد بیمارستان که گفتم نمیخواد. بعد از ۳۰ دقیقه از اتاق اومد بیرون و گفت قضیه چی بوده؟ کامل تعریف کن. منم همه چیز رو توضیح دادم. بعدش رفت با دکتر سینا صحبت کرد. دکترش گفته بود خیلی خدا بهتون رحم کرده ولی امشب رو حتما باید اینجا بمونه.خون زیادی ازش رفته. انشاالله خوب میشه. ولی باید خیلی مراقبش باشین. 

 تا ساعت ۱۲ تو بیمارستان بودیم که خواهر و مادر سینا هم فهمیده بودن و اومدن بیمارستان. مادرش خیلی نگران و بی قرار بود. پدر سینا گفت بچه ها شما برید خونه. من هر چی اصرار کردم که بذارید من امشب بمونم پدر سینا اجازه نداد. گفت برو خونه ولی فردا بیا با هم بریم میخوام از اون پسره شکایت کنم. رفتم خونه ولی همه حواسم پیش سینا بودم. محمد رسوندمون خونه و خودشم رفت خونه. تا رسیدم خونه همه جمع شدن دورم و سوال و جواب ها شروع شد. منم کلافه بودم و حال و حوصله هیچ چیزی نداشتم. کم و بیش سوال هاشون رو جواب دادم و اخرش گفتم دست از سرم بردارید من حالم خوب نیست. پدرم گفت اذیتش نکنید. بذارید بره بخوابه. رفتم رو تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمیبرد. خیلی خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد. فکر سینا همش تو مغزم بود. تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم. به سختی خوابم برد ولی هی تا صبح از خواب میپریدم.

فردا صبح زود ساعت ۷ بیدار شدم. خودمو مشغول کردم تا شد ساعت ۹. زنگ زدم به پدر سینا و میخواستم برم بیمارستان که خواهرم هم گفت منم میام ولی نبردمش. گفتم بعدا که رفت خونه همگی خونوادگی میریم خونشون. رفتم بیمارستان. سینا هنوز خواب بود. ۱۵ دقیقه ای نشسته بودم بالا سرش که یواش یواش چشماشو باز کرد. پدرش رفته بود که کارای ترخیصش رو انجام بده. دستش رو محکم گرفتم و صورتش رو بوس کردم. اولش گیج بود. بعد از چند ثانیه یه چیزایی حالیش شد. یه لبخند زد که خیلی بهم امید داد. جای این که من به اون امید بدم اون با اون لبخندش بهم امید داد. انگار دنیا رو بهم دادن. گفتم چطوری قهرمان؟ اومد بلند بشه و بشینه که کمی احساس درد کرد و نشست و تو صورت من خیره شد و گفت: تو که هنوز موهاتو کوتاه نکردی! من زدم زیر خنده گفتم خدا بگم چیکارت نکنه که الان هم ول کن شوخی نیستی. گفت مگه من با تو شوخی دارم؟ چرا موهاتو کوتاه نکردی؟ گفتم چشم. بذار وقت کنم چشم فردا کوتاه میکنم. یه دفعه احساس کردم غم وجودش رو گرفت و گفت پوریا چی شد؟ من اصلا یادم نمیاد چی شد! منم واسش توضیح دادم. گفت به فرناز چیزی گفتی؟ گفتم نه. گفت خوب کاری کردی. فعلا چیزی نگو. نمیخوام بدونه. گفتم اخه اقای ای کیو تا الان دیگه فهمیده. گفت از کجا؟ گفتم مثل اینکه من و تو الان باید سر کار باشیم! گفت خوب بهش بگو کاری داریم بیرون شرکت.

سینا رو بردیم خونه که استراحت کنه. من و پدر سینا رفتیم از اون پسر شکایت کنیم که حضور فرناز هم لازم شد و مجبور شدم همه چیز رو به فرناز بگم. خیلی ناراحت شد. اینقدر که نمی تونستیم کنترلش کنیم. پدر سینا هم کلی باهاش حرف زد تا تونست ارومش کنه.

این قسمت خلاصه میشه:

۲ هفته ای گذشت و سینا تقریبا خوب شد و بعد از دو هفته میومد سر کار و دانشگاه هم میرفت. اون پسره رو هم پلیس گرفت و انداختش زندان. توی اون مدت بارها خونواده فرناز به سینا سرزدن و رابطه اون دو تا خونواده هم بهتر شد. مادر سینا هم از فرناز خیلی خوشش اومده بود. بعد از دوماه بالاخره قرار شد سینا و فرناز ازدواج کنند. همه چیز هم محیا شد. پدر سینا هم خیلی کمکشون کرد. و من هنوز اندر خم فهمیدن مشکل سینا بودم و چیزی هم نمی دونستم ولی خیلی خیلی خوشحال بودم. ولی یه چیز خیلی ناراحتم میکرد و اون این بود که فهمیدم همه این عجله ها واسه اینه که سینا میخواد بره خارج. میخواستن هرچه زودتر سینا ازدواج کنه که بره خارج پیش عموش. خیلی دلم گرفته بود. خیلی. وقتی یاد این قضیه میوفتادم دلم اتیش میگرفت. دوست دوران بچگی ، محرم اسرار ، یار همیشگی میخواست از ایران بره. قرار شده بود پدر و مادر سینا هم با سینا و فرناز بعد از ازدواج برن ولی بعد از یه مدت برگردن. واسم تعجب داشت که چرا این کار رو میخوان بکنند و چرا اصلا سینا میخواد بره. به من هم در مورد این قضایا هیچی نمیگفتن.

ببخشید احساس میکنم خیلی دارم خلاصه میگم ولی چاره ای ندارم. میخوام زود تموم بشه. 

بالاخره به ارزوم رسیدم و سینا فرناز با هم ازدواج کردن. توی تموم مراسم من پیش سینا بودم و یه جورایی ساقدوشش بودم. کلی تو عروسی مسخره بازی دراوردیم خندیدیم. سینا هی میگفت پوریا من باید چیکار کنم؟ میترسم؟ من میگفتم مگه من تا حالا چند بار عروسی کردم؟  تا میخواستم ازش فاصله بگیرم یا برم کاری انجام بدم میچسبید به من و نمیذاشت من از اونجا تکون بخورم! میگفتم مگه من مامانتم بچه کوچولو؟ میگفت به خدا میترسم. از عروسی و مراسماش میترسم. منم کمی باهاش شوخی میکردم تا به قول خودش این ترس از  وجودش خارج بشه. خیلی خوش گذشت ولی هر لحظه که یادم میوفتاد سینا قراره بره میرفتم تو فکر و اون جشن قشنگ واسم میشد جهنم.

فرناز از همه شادتر بود اون چند روز ولی اونم گاه گاهی گاهی میدیدم که توی فکر فرو رفته و اونم احساس میکردم گاهی دلش گرفته ولی کاملا معلوم بود که هیچ کس به اندازه فرناز اون شب خوشحال نبود. حالا دیگه واقعا سینا رو داشت و سینا شده بود مال فرناز. عروسی توی یه تالار خیلی بزرگ و شیک بود. در کل مدت مراسم سینا یا فقط نگاه میکرد یا تو فکر بود یا میگفت پوریا میترسم. میگفتم نترس من هستم. مثل شیر کنارتم. هی میپرسید موهام خوبه؟ لباسم خوبه؟ منم هی قسم میخوردم که بابا به خدا تریپت عالیه. هی کراواتش رو درمیاورد و میداد به مدل های مختلف میبستم واسش. میگفتم مگه عروسیه؟

اخر شب بعد مراسم رفتیم بیرون و دور زدیم و همه افتادن دنبال ماشین عروس و  اخرش رفتیم جلوی خونه پدر سینا. قرار شده بود این یک ماهه که ایرانن طبقه بالای خونه پدر سینا زندگی کنند.

تقریبا همه رفته بودن. خونواده من و چند نفر دیگه مونده بودن و سینا و خونواده سینا و خونواده فرناز. کنار خیابون وایستاده بودیم. کشیدمش کنار و گرفتمش بغل و گفتم ایشالا مبارک باشه. خیلی خوش گذشت عروسیت کاش ۱۰ بار دیگه عروسی کنی منم بیام بشم ساقدوشت و کلی با هم حال کنیم. سینا گفت خدا از دهنت بشنوه. فرناز که این جمله رو شنید دیدم گلی که دستش بود رو به شوخی زد تو سر سینا و همه خندیدیم! گفتم خدا به دادت برسه از حالا زن ذلیل شدی. دوباره گرفتمش بغل و بوسش کردم و بهش تبریک گفتم. به فرناز هم خیلی تبریک گفتم. فرناز خیلی ازم تشکر کرد و گفت تا اخر عمر مدیونتم چون خیلی کمکم کردی داداش. گفتم کاری نکردم. شما لیاقت همدیگه رو داشتین و خدا رو شکر که به هم رسیدین. باز سینا رو گرفتم بغل و میخواستم ازش خداحافظی کنم و بیام که سینا گفت کجا؟ گفتم این موقع شب باید برم کجا؟ میریم خونه دیگه؟ گفت یعنی میخوای منو تنها بذاری؟ گفتم اره دیگه! نکنه میخوای باهات بیام؟ گفت: نرو پوریا میترسم. گفتم خفه شو دیگه بیشعور. خیلی مسخره ای

سینا و فرناز به هم رسیدن. خیالم راحت شد. اروم شدم ، خوشحال شدم ، غم وجودم رو گرفت و روی تخت با ناراحتی خوابم برد...

قسمت اخر مونده...

ممنون که تا این جا داستان رو خوندین. اگه تا این جا خوندین قسمت اخر رو حتما بخونین...

ممنون از لطف همتون و نظر یادتون نره.

عشق ابدی (18)

 

عشق ابدی قسمت هجدهم (۱۸):

بعد از اینکه نشستم تو ماشین ، فرناز همه چیز رو در مورد حرفاش گفت. گفت که چه حرفایی به پدر سینا زده. گفت که همه چیز رو در مورد زندگی گذشته و حالش به پدر سینا گفته. دلم واسش خیلی میسوخت ولی هنوز هم گیج و سردرگم بودم که مشکل سینا چیه و چرا سینا مشکلش رو به دوست دوران بچگیش و کسی که همیشه رازداره سینا بوده نمیگه؟ اون همیشه اتفاقات خونوادگی و شخصی خودش رو هم به من میگفت ولی چرا الان به من نمیگه؟ چرا سینا با دختری که اینقدر دوسش داره این طوری میکنه؟ چرا خونواده سینا راضی نمیشن که سینا با فرناز ازدواج کنه؟ و هزارتا چرای دیگه که داشت دیوونه ام میکرد.

چند روزی همون طور گذشت و احساس میکردم روابط سینا و فرناز خیلی عاشقانه شده بود و خیلی با هم خوب بودن. منم خیلی خوشحال بودم و خدا رو شکر میکردم. پدر سینا در مورد صحبت های فرناز هیچ چیزی به سینا نگفته بود جالب اینکه فرناز هم نگفته بود به سینا که با پدرش حرف زده. بعدا فهمیدیم اون روزا پدر سینا خیلی در مورد فرناز و خونوادش تحقیق کرده بود و مطمئن شده بود که حرف های فرناز همش درست بوده و این درستی خیلی روش تاثیر گذاشته بود و بیشتر از قبل فرناز به دلش نشسته بود.

یه روز تو شرکت بودم که گوشیم زنگ خورد. پدر سینا بود. شروع کردم به سلام احوالپرسی و  رفتم بیرون از شرکت که سینا چیزی حالیش نشه. پدر سینا بدون اینکه ماجرای اون روز رو به روم بیاره گفت شماره خانم سعیدی رو داری؟ گفتم بله. گفت لطفا شمارش رو به من بده من باهاش کار دارم. گفتم چشم و شماره فرناز رو بهش دادم و پرسیدم چیزی شده؟ گفت نه فقط میخوام باهاش صحبت کنم و خداحافظی کرد. منم سریع رفتم توی شرکت و همه چیز رو به فرناز گفتم و اماده اش کردم و گفتم اگه خواستی تلفنی صحبت کنی و با این شماره بهت زنگ زد برو بیرون صحبت کن.

 یک ساعت بعد پدر فرناز زنگ زد و فرناز هم گوشی و کیفش رو برداشت و از شرکت رفت بیرون. سینا یه چیزایی فهمیده بود. اومد به من گیر داد و هر کاری کرد نتونست از زیر زبون من حرفی بکشه. ولی تا گفت پوریا مرگ من قضیه چیه؟ سست شدم و همه چیز رو واسش توضیح دادم. اولش کمی ناراحت شد ولی من کلی باهاش حرف زدم. گفتم اتفاقا این طوری بهتره. بذار پدرت بدونه فرناز چقدر دختر خوبیه. بذار پدرت بدونه که واقعا عاشقته. بذار این ازدواج درست بشه. به خدا به نفع تو هم هست. به خدا از فرناز بهتر گیرت نمیاد سینا. سینا گفت پوریا تو از یه چیزایی خبر نداری. منم فرناز رو دوسش دارم ولی نمیتونم باهاش ازدواج کنم. اون هم که به پدرم گفتم واسه این بود که فرناز خودکشی نکنه. گفتم حرف بیخود نزن تو باید ازدواج کنی. میخوام دومادیتو ببینم. فرناز بعد از ۲ ساعت برگشت و سینا حول تر از من سریع رفت جلو و ازش پرسید چی شده؟ فرناز گفت هیچی. چی باید بشه؟ من گفتم بگو دیگه اینم فهمید همه چیز رو. فرناز گفت خدا خفه ات کنه پوریا نتونستی جلو دهنت رو بگیری؟ منم گفتم مجبور شدم. بعدش فرناز گفت اصلا منو پدر شوهرم یه حرفایی خصوصی زدیم به شما چه ربطی داره؟ من و سینا همین طور مات و مبهوت همدیگه رو نگاه میکردیم. (بعدا فهمیدم توی اون ۲ ساعت فرناز و پدر سینا در مورد مشکل سینا و زندگی فرناز و سینا صحبت کرده بودن و پدر سینا گفته بود که احتمالا تا ۲ ماه دیگه سینا از ایران میره حالا یا تنها یا اگه شد و ازدواج کردن با فرناز و گفته بود که شاید خونواده سینا هم از ایران برن. گفته بود که فعلا مربوط نیست کیا میخوان برن. انگار پدر سینا راضی شده بود ولی هنوز قطعی جوابی نداده بود.)

فرناز هم به خونوادش گفته بود که پدر سینا تا حدی راضی شده و خونوادش هم به بعضی از فامیلا گفته بودن که قراره فرناز ازدواج کنه.

چند روزی گذشت. یه روز تو شرکت بودیم که سینا گفت پوریا فردا بریم استادیوم؟(بازی پرسپولیس و صبا توی جام حذفی بود) من گفتم نه حال و حوصله استادیوم رو ندارم. میریم استادیوم و پرسپولیس هم میبازه و کوفتمون میشه و برمیگردیم. هیچ وقت یادم نمیره بازی پرسپولیس و صبا توی نیمه نهایی جام حذفی بود و اگه اون بازی رو پرسپولیس میبرد به فینال جام حذفی میرسید و میتونست قهرمان جام حذفی بشه این همون بازی معروف بود که اخرش باد و بارون و قطعی برق و همه چیز داشت. سینا گفت نه پرسپولیس نمیبازه. من مطمئنم که این بازی رو پرسپولیس میبره. منم گفتم من مطمئنم این بازی رو پرسپولیس میبازه. گفت به خدا یه حسی بهم میگه این بازی رو پرسپولیس میبره. جون من بیا بریم دیگه. حالا ما یه بار خواستیم بریم استادیوم. گفتم با این که میدونم این بازی رو میبازیم و اصلا هم حال و حوصله استادیوم رو ندارم ولی باشه فقط به خاطر تو میام. قرار شد به بقیه بچه ها هم زنگ بزنیم و با هم بریم. من به همه بچه ها زنگ زدم ولی کسی نیومد جز میلاد و محمد. قرار شد همه با ماشین محمد بریم استادیوم.

فرداش عصری محمد اول رفته بود سراغ میلاد. بعدش هم اومد جلوی خونه ما و من رو هم سوار کرد. بعدش هم رفتیم جلوی خونه سینا. چند دقیقه ای جلوی خونه سینا معطل شدیم. همین طور که داشتیم با بچه ها صحبت میکردیم یه لحظه من نگاهم افتاد به درب یه مغازه که دیدم جلوش یه موتور سوار و مغازه دار دارن با هم صحبت میکنند. موتورسواره نشسته بود رو موتور و مغازه داره هم داشت باهاش صحبت میکرد. احساس کردم این همون پسره فامیل فرنازه که همش سینا رو تعقیب میکرد ولی باز پیش خودم گفتم اون که اینجا اشنا نداره یا این مغازه داره رو نمیشناسه یا اصلا دیگه سراغ سینا نمیاد. سینا اومد و منم چیزی بهش نگفتم که نگران بشه و پیش خودم گفتم این اصلا اون نیست. (ولی متاسفانه اون پسره همون فامیل فرناز بود و منتظر این بود که سینا بیاد بیرون). رفتیم استادیوم و نیم ساعت بعد هم بازی شروع شد. قبل بازی من و سینا با هم شرط بستیم که اگه پرسپولیس بازی رو برد من موهامو کوتاه کنم و اگه پرسپولیس بازی رو باخت سینا موهاش رو کوتاه کنه(موهای هردومون هم خیلی بلند بود) البته من هم خیلی دوست داشتم پرسپولیس این بازی رو ببره ولی همش یه چیزی بهم میگفت پرسپولیس این بازی رو میبازه. بازی شروع شد و ما هم کلی استرس داشتیم. نیمه اول بدون گل تموم شد. نیمه دوم هم کلی موقعیت داشتن تیم ها ولی بازم بدون گل تموم شد و کشید به وقت اضافه. توی نیمه اول و دوم وقت اضافه هم بازی گلی نداشت و با همون نتیجه بازی تموم شد و کشید به ضربات مرگبار پنالتی. داشتیم سکته میکردیم و خیلی استرس داشتیم. میلاد گفت دیوونه تو استرش نداشته باش. اگه بازی رو پرسپولیس باخت که از شرط فرار کردی. اگه برد هم که بازم خوشحالی دیگه. بعدش گفت شوخی کردم مطمئن باش که پرسپولیس این بازی رو میبره. یه حسی بهم میگه که پرسپولیس این بازی رو میبره. منتظر شروع ضربات پنالتی بودیم که پدر سینا زنگ زد. سینا چند دقیقه ای به سختی باهاش حرف زد چون خوب نمیشنید و به باباش گفت که استادیومه و بعد هم گوشی رو قطع کرد. سینا کمی ناراحت به نظر میرسید. محمد گفت چی بهت گفتن که اینقدر به هم ریختی؟ گفت هیچی. من ازش پرسیدم چی شده؟ کلی التماسش کردم تا گفت بابام بود. گفت من با ازدواج شما مشکلی ندارم ولی باید باهاتون بعدا حسابی صحبت کنم. من زدم زیر خنده و گفتم یوهوووووووووووووووووووووو. خدا رو شکر. تو دیوونه ای مگه؟ این ناراحت شدن داره؟ گفت نه دیگه ناراحت نیستم. گفتم پس خوشحال باش بخند! بخند! مجبورش کردم تا اونم زد زیر خنده.

(یه توضیح اینکه اون پسره فامیل فرناز هم ما رو دنبال کرده بود و اونقدر عقده تو دلش داشت و شنیده بود که فرناز قراره با سینا ازدواج کنه که اومده بود استادیوم دنبال ما تا با سینا تنها بشه و توی استادیوم چند صندلی بالاتر از ما نشسته بود و ما هم متوجه نشدیم. البته سینا هم خودش یه بار دیده بودش ولی فکر کرده بود شاید اون نیست و چون من هم بهش حرفی نزده بودم دیگه به هیچ وجه شک نکرده بود.)

ضربات پنالتی شروع شد و ما ۴ تایی داشت بدنمون میلرزید. البته سینا یه طوری خودشو نشون میداد که انگار هیچ استرسی نداره و مدام میگفت که ما این بازی رو میبریم. اولین ضربه رو بازیکن صبا گل کرد. اولین ضربه پرسپولیس رو هوار محمد گل نکرد و ما نا امید و مات و مبهوت همدیگه رو نگاه میکردیم. همه امیدهامون با این ضربه ای که گل نشد داشت به باد میرفت. ضربه بعدی رو بازیکن صبا زد و گل شد و ما بیشتر نا امید شدیم و تو دلمون داشتیم به حذف فکر میکردیم و گفتم دیدی اقا سینا؟؟ دیدی حذف شدیم؟ گفت مطمئن باش این بازی رو میبریم. مطمئن باش حذف نمیشیم. منم مسخره اش میکردم. ضربه بعدی رو بازیکن پرسپولیس زد و گل شد. بعدش بازیکن صبا میخواست ضربه بعدی رو بزنه که یه دفعه برق ورزشگاه رفت و همه جا تاریک شد. محمد گفت چه شبی شد امشب. تا تاریکه و کسی نمیبینتمون بیاین فرار کنیم. منم گفتم سینا بهتره الان بریم. هم داره دیروقت میشه هم مطمئن باش حذف میشیم و با خاطره بدی مجبور میشیم از ورزشگاه بریم ها. ولی سینا و میلاد قبول نکردن و گفتن تا اخر بازی بمونیم حتی اگه شده به قیمت باخت و حذف پرسپولیس تموم بشه. چند دقیقه ای همون طور برق ورزشگاه خاموش بود و همه تماشاگرها نور موبایل هاشون رو روشن کرده بودن که صحنه قشنگی شده بود. باد هم شدید میومد. بعد از چند دقیقه که ما نشسته بودیم یه دفعه برق اومد و باز دوباره ادامه  ضربات پنالتی شروع شد. ما هم بلند شدیم و سر پا ادامه ضربات پنالتی رو با استرس نگاه کردیم. ضربه بعدی رو بازیکن صبا زد و حقیقی توپ رو گرفت. تا ما دیدیم توپ رو گرفت هممون(من و محمد و میلاد و بقیه تماشاگران) پریدیم بالا و خوشحالی کردیم ولی جالب اینکه سینا همون طور دست به کمر وایستاده بود و نگاه میکرد و یه لبخندی میزد و ادامس میجوید. بعد از اینکه کلی خوشحالی کردیم گفتم تو واسه چی خوشحالی نکردی؟ گفت چون اطمینان داشتم که میبریم. واسه چیزایی که بهشون اطمینان دارم هیچ وقت خوشحالی نمیکنم. گفتم حالا زیاد پر رو نشو هنوز ضربات پنالتی مونده. گفت تو هم حواست پیش موهات باشه. ضربه بعدی رو بازیکن پرسپولیس زد و گل شد و همه چیز تا اینجا مساوی شد و ما هم کلی شادی کردیم. اون برقی که رفت انگار یه شوک به تیم داده بود. ضربه بعدی رو هم بازیکن های صبا از دست دادن و این توپ رو هم حقیقی گرفت و ما دیگه خیلی خوشحال بودیم و کلی شادی میکردیم ولی سینا همون طور ایستاده با همون حالت خاص و شیرین لبخندی میزد و ادامس میجوید. ضربه بعدی رو هم بازیکن پرسپولیس گل کرد و پرسپولیس ۳ بر ۲ جلو افتاد. ضربه بعدی رو بازیکن صبا گل کرد ولی ضربه بعد پرسپولیس رو شیث خراب کرد و باز همه چیز مساوی شد(۳-۳). همه منتظر ضربه بعدی بودن. ضربه بعدی رو باز هم بازیکن صبا خراب کرد و فقط موند ضربه اخر. اگه این توپ رو کریم باقری گل میکرد پرسپولیس میرفت فینال. استرس وجودمون رو گرفته بود. کریم ضربه رو زد و گل شد و این دفعه اولین کسی که خوشحالی کرد سینا بود. پرید بغل من و کلی خوشحالی کرد و من متعجب شده بودم که کسی که خوشحالی نمیکرد چرا الان داره این طوری خوشحالی میکنه. منم کلی خوشحال بودم و داشتم میگفتم خوشم اومد از حست افرین. بعد از اینکه کلی منو محکم تو بغل خودش نگه داشته بود در گوشم گفت ، شما به فکر موهات باش که از بین رفت. خوشحال و خندون از استادیوم داشتیم میومدیم بیرون که سینا گفت من باید برم کرج خونه خواهرم یه برگه ای از دومادمون بگیرم واسه بابام. شما برید. من بهش گفتم میخوای شب بمونی؟ گفت نه سریع میخوام برگردم. گفتم پس منم باهات میام. محمد و میلاد با هم رفتن خونه و من و سینا هم با هم رفتیم طرف مترو که با هم بریم. تو راه بودیم که من گفتم سینا جون من ، یه زنگ به فرناز بزن و بهش بگو که بابات با ازدواجتون مشکلی نداره و قبول کرده. سینا گفت بیخیال بابا. گفتم جون من بزن و خوشحالش کن. اون دختر بدبخت که دلخوشی نداره. یه زنگ بزن و خوشحالش کن. اون پسر هم پشت سرمون بود ولی ما نمی دونستیم. سینا زنگ زد و به فرناز همه چیز رو گفت. فرناز اینقدر خوشحال بود و با اشتیاق صحبت میکرد که کاملا صداش میومد. اولش یه جیغ بلند کشید و گوشی قطع شد. اول فکر کردیم اشکال از خط بوده ولی خود فرناز ۱ دقیقه بعد زنگ زد و گفت اینقدر خوشحال شدم که رفتم به مامانم گفتم. من و سینا هم زدیم زیر خنده. فرناز خیلی خوشحال بود. اینقدر خوشحال بود که دست و پاش رو گم کرده بود و نمی دونست چی بگه. گفت سینا جونم اینقدر خوشحالم که دارم گریه میکنم. سینا به خدا دارم گریه میکنم. سینا باورم نمیشه. کاش اینجا بودی تا واقعا بهت دست میزدم و حست میکردم و باورم میشد که خواب نیستم. سینا دوست دارم. خیلی دوست دارم. نه عاشقتم. بلند فریاد زد خدایا شکرتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ و گفت میشه امشب بیای خونه ما؟ مامانم میخواد ببینتت و بیشتر بشناستت. یه مکثی کرد و به من نگاه کرد. منم با چشمک بهش گفتم بگو اره میام. سینا هم گفت باشه میام. فرناز گفت هنوز استادیومین؟ گفت نه؟ اومدیم بیرون. گفت کی باهاته؟ دوستاتم باهاتن؟ گفت نه فقط پوریا باهامه. گفت پس با پوریا واسه شام بیاین. بهش اشاره کردم نه. سینا گفت نه بعد شام میام. دروغی گفت شام میخوام برم خونه خواهرم. گفت خوب باشه بعد شام منتظرتم عزیزم و گوشی رو قطع کرد.

داشتیم همون طور با سینا میرفتیم و صحبت میکردیم. رسیدیم به ایستگاه مترو. گفتم سینا امروز خیلی خیلی خیلی خوشحالم. گفت قابل تو رو نداره! گفتم به خدا شوخی نمیکنم. خیلی خوشحالم. امروز هم پرسپولیس با اون وضع برد و هم اینکه بهترین خبری رو که میتونستم بشنوم شنیدم. خیلی دوست داشتم که با فرناز ازدواج کنی. فرناز چی کم داره؟ هم دختر خوبیه هم خونواده خوبی داره هم اینکه عاشقته و هیچ وقت اذیتت نمیکنه. یه لبخند تلخی زد و گفت ارامشم پس چی! از این به بعد ارامشم از بین رفت. از این به بعد بیچاره شدم. با شوخی و خنده بهش گفتم خفه شو دیگه. چقدر مسخره ای تو. یه کم تو سر و کله هم زدیم و خندیدیم. داشتیم همون طور تو ایستگاه مترو راه میرفتیم که یه لحظه احساس کردم سینا محکم مچ دست من رو گرفت و بلند گفت اخ و با همون حالت روی زانوهاش نشست و به دست من چنگ میزد. برگشتم نگاه کردم دیدم یکی داره میدوئه و بین جمعیت هم گم شد. یه نگاه به سینا کردم دیدم کمرش رو گرفته و دستش هم که به کمرش گرفته بود خون خالی بود. یه لحظه یاد اون پسره افتادم . یادم افتاد و فهمیدم که کار اون بوده و خون جلو چشام رو گرفته بود. خواستم برم سراغش ... که دیدم حال سینا خیلی بده. پشیمون شدم و برگشتم طرف سینا حتی نتونست روی پاهاش بمونه و دست منم که داشت چنگ میزد رها کرد و همون طور که داشت ازش خون میرفت خوابید روی زمین... اون پسره نامرد بی همه چیز یه چاقو توی کمرش کرده بود...

نظر یادتون نره. ببخشید که این قسمت کمی طولانی شد و یه خاطره اضافی هم داشت ولی مجبور بودم این خاطره رو هم بگم چون به این قسمت ربط داشت...

عشق ابدی (17)

 

عشق ابدی قسمت (۱۷):

بعد از اون لحظه وحشتناک که احساس کردم سینا واسه من هیچ ارزشی قائل نیست که اون قضیه رو واسم نمیگه و تلو تلو خوردن های فرناز من و سینا سوار ماشین شدیم. توی راه هر دو ساکت بودیم. خیلی لجم گرفته بود از سینا و خیلی از دستش ناراحت و عصبی بودم ولی اصلا این رو نشون نمیدادم و خودم رو بی تفاوت جلوه میدادم. سینا که دید من حرفی نمیزنم شروع کرد به صحبت و شوخی که از دل من دربیاره ولی من کلا حرفی نمیزدم و فقط به حرف ها و شوخی هاش گوش میدادم. بعد از اینکه دید فایده ای نداره من رو با خودش برد خونشون و میخواست هر طور شده من رو ببره بالا. ولی من گفتم که کار دارم و باید با مامانم برم جایی. خواست برسونتم که گفتم میخوام تا خونه قدم زنون برم. هیچ وقت یادم نمیره که داشتم اهنگ بی اعتنای بنیامین رو با هدفون گوشی گوش میدادم. همیشه عاشق این اهنگ بنیامین بودم و هستم. زیاد خاطره ازش دارم. یه کلاس امادگی دفاعی(دبیرستان) که با بچه ها قبلا رفتیم پادگان هم این اهنگ و گذاشته بودیم، درست زمانیکه تازه این اهنگ اومده بود و بچه ها با این اهنگ وسط اتوبوس میرقصیدن و دست میزدیم. خاطره های تلخ و شیرینی از این اهنگ دارم ولی معمولا وقتی دلم میگیره این اهنگ رو گوش میدم. داشتم این اهنگ رو گوش میدادم و به اون لحظه فکر میکردم. لحظه ای که سینا با فرناز حرف زد و بعدش فرناز عین جنازه ها شد. لحظه ای که سینا فرناز رو با حرفش نابود کرد. یعنی چی میتونست گفته باشه که فرناز اون طوری شد؟؟ همون طور فکر میکردم و راه میرفتم. رسیدم خونه. اون شب کلا گیج بودم و عصبانی از دست سینا. تا حالا هیچ وقت اینقدر از سینا عصبانی نبودم. فردای اون روز فرناز سر کار نیومد و من به عموم گفتم به من قبلا گفته که نمیاد، کار شخصی داشته. ولی سینا اومد. اون روز من و سینا همش از صحبت کردن و نگاه کردن توی صورت هم طفره میرفتیم. حتی کارایی هم که به هم مربوط میشد سعی میکردم خودمون انجام بدیم ولی به اون یکی نگیم. این قضیه توی شرکت هم کاملا واضح و مشخص شده بود تا جایی که حتی بهنوش گفت که شما با هم قهرین؟ من گفتم نه اصلا. ولی بهنوش گفت کاملا معلومه. من گفتم این برداشت توئه.

۳ روز بعد فرناز اومد سر کار. خیلی بی حوصله و پریشون بود. با کسی هم زیاد حرف نمیزد. "بعدا" (این قسمت از دفتر خاطرات سیناست) فهمیدم اون روز بعد از شرکت سینا میخواسته بره خونه که فرناز سوار ماشینش شده بود و کمی باهاش صحبت کرده بود. تا فرناز سوار ماشین شده بود سینا گفته بود فرناز من تو رو خیلی دوست دارم و عاشقت شدم. قبلا حتی دوستت هم نداشتم ولی الان عاشقتم ولی من نمیتونم باهات ازدواج کنم به دلیل همون مشکلی که بهت گفتم و تا چند ماه دیگه از ایران واسه همیشه میرم، همه کارهام هم درست شده. الان فقط منتظر یه قضیه هستم که روشن بشه و بعدش دیگه ایران نمیمونم و از ایران میرم. فرناز گفته بود سینا من اون قضیه رو پذیرفتم و مشکلی باهاش ندارم و کمکت میکنم. توی همین هفته با خونوادت صحبت کن و بیا خواستگاری من. منم باهات میام خارج. سینا هر کاری که کرده بود فرناز بیخیال بشه و سینا رو فراموش کنه عشق فرناز نمیذاشت. فرناز حرف اخر رو به سینا زده بود و گفته بود من این چند روزه ساعتها به این موضوع فکر کردم. فرناز گفته بود سینا من رو ببین!! من همون فرناز چند ماه پیشم؟ ببین چقدر لاغر و ضعیف شدم. ببین صورتم چقدر ریخته! من همون فرناز زیبای چند ماه پیشم؟ نه نیستم. دارم ذره دره اب میشم، ولی بهت قول میدم تو این مدت و بعد ازدواج بشم همون فرناز زیبای همیشگی. تو چرا اینقدر شکسته شدی سینا؟ من واسه خاطر تو این طوری شدم. تو چرا همون سینای همیشگی نیستی؟؟ بهت قول میدم از این حالت خارجت کنم و کاری کنم که بشی همون سینای همیشگی و خوشگل خودم. ازت خواهش میکنم دیگه نذار همین امشب خودکشی کنم و این چند وقتی که ایرانی رو واست بکنم جهنم!! به اروای خاک پدرم این کار رو میکنم. من با تموم وجودم لمس کردم که یک روز زندگی شیرین تر از عسل با تو و در اغوش تو بودن می ارزه به ۱۰۰ سال زندگی بی تو و با هر کس دیگه ای. من فقط با تو میتونم زندگی کنم. میفهمی؟ سینا در یه حالت ما بین تردید و درموندگی و استیصال دیگه نتونسته بود حرفی بزنه و فقط تو این فکر بود که بتونه فرناز رو منصرف کنه. بعد از چند روزی سینا فهمیده بود که فرناز تصمیم خودش رو گرفته و میخواد باهاش ازدواج کنه و بره خارج و منم از هیچ چیز خبر نداشتم.

سینا هم واقعا عاشق فرناز شده بود. توی دام این عشق افتاده بود ولی تنها دلیلی که نمی خواست با فرناز باشه همون مشکلش بود. ولی الان دیگه قضیه فرق میکرد. هم فرناز این مشکل رو با تموم وجود قبول کرده بود هم اینکه تهدیدش کرده بود و بهش وقت داده بود که با خونواده اش صحبت کنه وگرنه خودش رو میکشه و این رو فرناز یک بار ثابت کرده بود. از طرفی خودش هم با مادرش صحبت کرده بود. اولش مادرش که مشکل سینا رو شنیده بود شدیدا مخالفت کرده بود. ولی وقتی خودش با تموم وجود عشقی واقعی رو از دخترش لمس کرده بود و به دخترش و عشقش به سینا فکر کرده بود و دیده بود که هر لحظه امکان داره دخترش رو واسه همیشه از دست بده!! وقتی به شبهایی که فرناز توی خواب هم اسم سینا رو میاورده فکر کرده بود. وقتی به دختری که دلش رو باخته بود و دوست داشت عاشقی کنه فکر کرده بود و وقتی که یاد این افتاده بود که پدر این دختر مرده و این دختر امانتی دست اونه فکر کرده بود همه این حرف ها رو به فرناز زده بود و رفته بودن سر قبر پدر فرناز و دو تایی کلی گریه کرده بودن. بعدش هم یه استخاره کرده بودن و وقتی که اون استخاره خوب اومده بود مادر فرناز راضی شده بود. فرناز هم به مادرش گفته بود فقط حواست باشه که هیچ کس نفهمه حتی فرشته(خواهرش).

بعد از یک ماهی که فرناز با مادرش حرف زده بود و مادرش راضی شده بود سینا هنوز هیچ چیزی به خونوادش نگفته بود. اولش از من خواست که من با خونوادش حرف بزنم. ولی من خیلی از دستش عصبانی بودم و گفتم حالا که هیچ چیزی رو به من نمیگی و من از هیچ چیز خبری ندارم منم هیچ کمکی از دستم برنمیاد. سینا حتی میخواست با پدرم صحبت کنه که اون با باباش حرف بزنه که بازم منصرف شده بود. یه روز خودش همه چیز رو به باباش گفته بود ولی باباش شدیدا مخالفت کرده بود و گفته بود نه! سینا هم به فرناز گفته بود که باباش مخالفت کرده. یک هفته بعد فرناز یه روز عصری گفت پوریا کجایی میخوام ببینمت؟ گفتم خونه ام. اومد جلو خونه دنبالم. سوار شدم و رفتیم یه دوری زدیم. گفتم چطوری خانم عاشق پیشه؟ با معشوق دعوات شده؟ گفت نه خدا نکنه! گفتم پس چرا اونو نیاوردیش؟؟ گفت با تو خصوصی کار داشتم. گفتم اتفاقا منم با تو و سینا کار داشتم. چرا به من نمیگید قضیه چیه؟ چرا مشکلتون رو به من نمیگید؟ چرا من رو ادم حساب نمیکنید؟ فقط تا کاری واستون پیش میاد میاید سراغ من؟ فرناز گفت خوب تو داداشمی. من که به غیر تو و سینا کسی رو ندارم. گفتم فرناز تازه فهمیدم سینا یه ادم نامرد و بی معرفته. گفت خواهش میکنم در مورد سینا این طوری حرف نزن که قلبم درد میگیره. گفتم بعد از چندین سال دوستی یه قضیه کوچیک رو که من حقمه بدونم رو بهم نمیگه. ما فقط اسممون دوست بوده تو این چند ساله. تازه فهمیدم هیچ ارزشی واسم قائل نیست. فرناز گفت تو رو خدا این حرفارو نزن. به خدا اگه میدونستی سینا چقدر دوستت داره این حرفارو نمیزدی. سینا واسه خاطر خودته که بهت نمیگه. به نفع خودته که ندونی. گفتم فرناز تو رو خدا بهم بگو. من نمیخوام به نفعم باشه. با ناراحتی گفتم خواهش میکنم. التماس میکنم. به پات میوفتم که بهم بگو. مگه داداشت نیستم؟ مگه دوسم نداری؟ پس بهم بگو. دیدم فرناز یه نگاهی همراه با بغض کرد و یه اشک از گوشه چشمش ریخت پایین و گفت چرا داداشمی و خیلی دوست دارم ولی عشقم رو از تو بیشتر دوست دارم. اون لحظه تنها لحظه ای بود که کاملا به عشق فرناز ایمان اوردم و خیلی خوشحال شدم که فرناز دختری بود که عاشق سینا شده بود نه خیلی از دخترا و پسرایی که الان تو جامعه ما هستن و همه عشقشون دروغ محضه. گفت پوریا سینا از من خواسته که در مورد این قضیه به هیچ کس حرفی نزنم و نخواهم زد. تو هم اگه کمک کردنت واسه فهمیدن این قضیه اس پس برو پایین. من هیچی نمیگم. اگه کمکم نمیکنی برو پایین. گفتم باشه نگو. حالا از من چی میخوای؟ کارت چیه؟ گفت میتونی فردا یه زنگی به بابای سینا بزنی و بگی بیاد یه جایی که مثلا باهاش کار داری؟ بعد من ببینمش و باهاش حرف بزنم؟ اولش گفتم نه من پیش خونواده سینا ابرو دارم و از این کارا نمیکنم. ولی بعدش فرناز خیلی التماس کرد. من گفتم سینا میدونه؟ گفت نه ولی امشب بهش میگم. گفتم اگه قبول نکرد؟ گفت به جون خودم راضیش میکنم. گفتم چی میخوای بهش بگی؟ گفت حرفام در مورد ازدواج من و سینا و مشکل سینائه. گفتم باید فکر کنم. شب بهت خبر میدم. خواست برسونتم خونه که همونجا پیاده شدم و کمی قدم زدم و فکر کردم. از اونجا هم رفتم باشگاه بیلیارد. سینا هم اونجا بود ولی بازی نمیکرد. کمی با هم حرف زدیم ولی خیلی سرد. کمی با هم سرد شده بودیم. این سردی هم بیشتر از طرف من بود. اون میخواست از دل من دربیاره ولی نمیدونست چطوری.

شبش بعد از فکر کردن زیاد و ور رفتن با خودم به فرناز sms دادم که باشه این کار رو میکنم. اونم چند تا sms داد و خیلی خیلی تشکر کرد. فردای اون روز تو شرکت از ساعت 10 صبح فرناز گفت زنگ بزن بریم پیش بابای سینا. من به فرناز گفتم که باباش الان سر کاره و شاید نتونه ولی فرناز گوش نداد. من زنگ زدم و باباش خیلی تعجب کرد که من باهاش کار دارم و گفت پوریا جان کارت در مورد چیه؟ گفتم در مورد سینائه. کمی نگران شد و گفت خیلی خیلی شرمنده ام ولی امروز من خیلی گرفتارم. حتی تا شب هم خونه نمیرم. میتونی شب بیای ببینمت یا بمونه واسه فردا؟ گفتم باشه پس بمونه همون واسه فردا. فرناز هم حالش گرفته شد وقتی دید امروز نمیتونه با بابای سینا صحبت کنه.

فردا هم تو شرکت بودیم که فرناز باز من رو مجبور کرد با بابای سینا صحبت کنم. زنگ زدم که قرار بذارم ولی بازم بابای سینا گفت که من امروز هم خیلی گرفتارم و نمیتونم کارم رو ول کنم. عصری میتونی بیای ببینمت؟ گفتم بله حتما میام. گفت عصری بهت اطلاع میدم. منم به فرناز گفتم که عصری اگه به من زنگ زد خبرت میکنم. اون روز هم عصری من کلاس داشتم. کلاسم که تموم شد و داشتم میومدم خونه پدر سینا زنگ زد و گفت من تا ۱ ساعت دیگه تو این نمایشگاه اتومبیل هستم. بیا جلوی این نمایشگاه اتومبیل. منم زود زنگ زدم و ادرس رو به فرناز دادم و گفتم نزدیک اونجا شدی به من زنگ بزن. جلوی اون نمایشگاه اتومبیل یه محوطه پارک مانند کوچولویی بود. من رفتم توی اون محوطه نشستم و منتظر فرناز بودم که بیاد. خیلی دیر کرده بود و همش استرس این رو داشتم که دیر بیاد که دیدم پدر سینا زنگ زد و گفت کجایی؟ من باید برم زود باش! خیلی اعصابم ریخته بود به هم و کلی استرس داشتم. گفتم الان میرسم. زود زنگ زدم به فرناز که دیدم فرناز رسید و خیالم راحت شد. گفتم بیا تو این پارکه پیش من. ماشین رو پارک کرده بود و اومد. گفتم فقط زود حرفات رو بهش بزن و اخرش حتما بگو که تو از من خواستی این کار رو بکنم که منم خراب نشم. گفت باشه خیالت راحت. من زنگ زدم به بابای سینا و گفتم من الان تو این پارک جلو نمایشگاه ماشین هستم. شما لطفا بیاید اینجا که کار خصوصی دارم. گفت باشه الان میام. من هم رفتم خیلی دورتر از فرناز وایستادم پشت یه درخت و داشتم از دور نگاهشون میکردم. بعد از ۲ دقیقه پدر سینا اومد و فرناز رفت جلو و شروع کرد به سلام و احوالپرسی و بعدش هم شروع کرد به حرف زدن. پدر سینا نشست روی یه صندلی و فقط به حرفای فرناز گوش میداد. فرناز هم همون طور سرپا و ایستاده حرفاش رو میزد. حرفایی که خیلی با شدت و هیجان و احساس خاصی از طرف فرناز گفته میشد. منم فقط از دور نگاه میکردم و کار دیگه ای هم نمیتونستم بکنم. راستی یادم رفت بگم که گوشیمم خاموش کردم که یه زمانی پدر سینا زنگ نزنه. چون دیگه خیلی ازش خجالت میکشدیم.

بعد از حدود ۲۰ دقیقه ای که فرناز حرفاش رو با همون حالت داشت میزد احساس کردم داره گریه میکنه و رفت نشست روی صندلی کنار پدر سینا البته با فاصله. بعدها فهمیدم اون لحظه در مورد پدرش با پدر سینا حرف زده بود. پدری که شهید شده بود. اره واسه خودم هم جالب بود که فرناز دختر شهید بود. دختری که فقط شبهی از پدرش رو یادش بود و خوب حتی اون رو در اغوش هم زیاد نتونسته بگیره. دختری که همیشه و همه جا یاد و عشق پدرش تو ذهنش بوده. دختری که هر وقت سر هر موضوعی ناراحت میشده یا گریه میکرده اون موضوع بهونه بوده و زود در حین گریه کردن یاد پدرش میوفتاده. دلش واسه پدرش تنگ میشده و همیشه هروقت دلش میگرفته میرفت سر قبر پدرش و باهاش درد و دل میکرده. با پدرش خیلی در مورد سینا حرف زده. همیشه سر قبر پدرش از سینا و عشقش میگفته و دوست داشته که پدرش هم زنده بوده و در کنار هر دوشون کمکشون میکرده. خونواده پدر فرناز واسه اینکه اون جبهه رو ول کنه و دیگه نره جبهه سعی میکنن کاری کنن که ازدواج کنه و پاش بند بشه تو شهر خودشون. و مجبورش میکنن که زود ازدواج کنه و هر روز یه دختری رو بهش نشون میدادن. ولی قبول نمیکرده تا اینکه وقتی میبینه چاره ای ندار و مجبوره خودش یه روزی میاد و میگه که واسش برن خواستگاریه یه دختری که قبلا یه جایی دیده بودتش. اون دختر از یه خونواده خیلی پولدار و اعیانی بوده. با اینکه خونوادش میدونستن اون خونواده قبول نمیکنن ولی میرن خواستگاریه اون دختر تا دیگه پدر فرناز بهونه ای نداشته باشه و میرن خواستگاریه اون دختر و وقتی خونواده اون دختر میبینن که پدر فرناز جوون خوب و پاکیه و دخترشون هم از اون جوون خوشش اومده در عین ناباوری قبول میکنن و بعد از یه مدت پدر فرناز با مادرش ازدواج میکنن. ازدواج هم مانع این قضیه نمیشه که پدر فرناز به جبهه نره و همیشه جبهه میرفته و گاهی هم به خونه سر میزده. بعد از ۲ سال اولین بچه اشون در نبود پدر (فرشته) به دنیا میاد. باز هم پدر گاهی جبهه بوده و گاهی خونه. بعد از مدتی جنگ طاقت فرسا تموم میشه و پدر سرافرازانه و پیروزمندانه بعد از ایستادگی در مقابل دشمنی که به وطن و ناموسش حمله کرده بوده برمیگرده پیش فرشته و همسرش. اونا زندگی خوبی رو شروع میکنند و تقریبا ۳ سال بعد خدا فرناز رو بهشون میده و در حالیکه پدر و دختر ۱ سالی بیشتر با هم نبودن و فرناز محبت پدر رو ۱ سالی بیشتر حس نمیکنه پدرش شهید میشه. پدرش توی سپاه بوده و بعد از جنگ توی یه عملیات به دست گروه کومله و دموکرات در غرب کشور توی کردستان شهید میشه و فرناز با کمک مادرش و خونواده پولدار مادرش این سالها رو بدون پدر و بدون محبت پدری بزرگ میشه.

توی اخرین جمله اش فرناز به پدر سینا گفته بود بذارید حداقل شما از این به بعد بشید پدرم و شما رو جای پدر شهیدم بدونم. من شما رو خونواده خودم میدونم. شما هم من رو از خودتون بدونید و بذارید ما با هم زندگی کنیم. من مشکل سینا رو میدونم و همه جوره پاش وایمیستم. شما هم پای من وایستید. من به خونواده ام همه چیز رو گفتم و اونا همه چیز رو میدونند و راضی اند و خداحافظی کرده بود و رفت. پدر سینا همون طور روی صندلی نشسته بود. پدر سینا هم جانباز بود و تموم جنگ رو توی جبهه گذرونده بود و همه اون فضاها رو تجربه کرده بود. واسه همین حرفای فرناز و خود فرناز به دل پدر سینا نشسته بود.  بعد از چند ثانیه عینکش رو برداشت و اشکش رو پاک کرد و رفت.

منم رفتم به سمت ماشین فرناز. نشستم تو ماشین فرناز و پرسیدم چی گفتی؟ چی شد؟...

نظر یادتون نره. ۲ یا ۳ قسمت بیشتر به پایان عشق ابدی نمونده. تا الان که همراهیم کردین از همتون ممنونم که میاین و میخونین. ببخشید که کمی طولانی شد ولی دارم سعی میکنم خیلی زود و خلاصه دیگه جمعش کنم. چند قسمت پایانی به نظرم خیلی جالبه. یادتون نره بخونید. سعی میکنم دیگه زودتر ادامه اش رو بنویسم. همتون رو هم دوست دارم.

عشق ابدی (16)

 

عشق ابدی قسمت (۱۶):

چند ماهی گذشت. روزها پشت سر هم طی میشد و فرناز و سینا هم زندگیشون مثل گذشته پیش میرفت. البته رابطه شون خیلی بهتر شده بود ولی همیشه توی نگاه رفتار و حرکات سینا یه دودلی و ترس و اضطرابی رو میدیدم.

چند باری از زبون سینا شنیدم که اون پسر هنوز هم تعقیبش میکنه و حتی شمارش رو گیر اورده بود و بهش زنگ میزد و هر چی از دهنش در میومد به سینا میگفت و تهدیدش میکرد. حتی یه بار با یه نفر دیگه رفته بوده سراغ سینا و میخواسته بزنتش ولی سینا تونسته بود از دستش فرار کنه. من خیلی نگران سینا شده بودم.

یه روز تو باشگاه بیلیارد بودیم. شروع کردیم یه بازی با هم بکنیم. سینا گفت پوریا اگه من این بازی رو ببرم تو از من چی میخوای؟ گفتم هیچی. چی قراره بخوام؟ گفت نه یه چیزی از من بخواه. گفتم دیوونه!

مگه مسخره بازیه؟ من چیزی نمیخوام. مگه من و تو با هم این حرفا رو داریم؟ اگه چیزی ازت بخوام بدون بازی میخوام دیگه. گفت حالا اگه من بردمت ازت یه چیزی میخوام! تعجب کردم. گفتم مگه دیوونه شدی؟ گفت: اگه من این بازی رو بردم دیگه شرکت نمیام. تو هم یه طوری فرناز رو بپیچون و بذار بره دنبال زندگیش. به خدا اون با من خوشبخت نمیشه. من نمیتونم با اون ازدواج کنم. همین طور مونده بودم که خدایا این چی میگه؟ خیلی تعجب کرده بودم از حرفش. گفت باشه قبوله؟ گفتم مگه تو دیوونه ای؟ مگه تو روانی هستی؟ واسه چی این دختر رو اذیت میکنی؟ مگه تو از زندگی چی میخوای؟ بلند گفت نمیخواد نصیحتم کنی. قبوله؟ یه مکث طولانی کردم و میدونستم که حرف زدن فایده ای نداره. گفتم فقط یه سوال ازت دارم؟ تو از فرناز بدت میاد؟ گفت نه به خدا! گفتم اگه مشکل نداشتی دوست داشتی همسرت باشه؟ گفت اره به خدا از خدام هم بود. دستش رو گرفتم و گفتم حالا که خیالم راحت شد قبوله ولی اگه من بردم باید دیگه هیچ حرفی نزنی و تا اخر باهاش بمونی و اذیتش نکنی. باشه؟ سینا مثل کسی که میخواد از زیرش در بره بهونه میاورد ولی من گفتم مرد باش و رو حرفت بمون دیگه. منم قول میدم سر حرفم بمونم. دستم رو گرفت و فشار داد و گفت باشه قبول. واسه هر دومون خیلی سنگین بود. چون همه تکنیک های همدیگه رو میدونستیم و باختن تو این مسابقه خیلی فشار رومون میاورد چون باید یه کار سخت رو در صورت باختن انجام میدادیم. قرار شد & بازی کنیم و هر کسی که ۳ پارت رو ببره بازی رو برده(بازی ۳ از ۵ بود). هیچ وقت یادم نمیره وسط پارت اول بازی رو نگه داشت و گفت پوریا بذار یکی داور و شاهد این بازی باشه. که اگه هر کدوممون باختیم نزنیم زیرش. زنگ زد به یکی از بچه ها ولی اون گفت کار دارم و نیومد. بعدش گفت زنگ بزن میلاد بیاد. میلاد یکی از بهترین دوستای من بود که چند ماهی بود اتفاقی با سینا اشنا شده بود و بیشتر از من با هم صمیمی شده بودن. ما یه پارت اول رو بازی کردیم و میخواستیم پارت دوم رو بازی کنیم که میلاد هم رسید(مونده بود طرف کی رو بگیره). پارت اول رو من بردم. سینا کمی ناراحت شد ولی ته دلش خیلی محکم بود و یه جورایی مطمئن بود که من رو میبره. پارت دوم رو شروع کردیم. تا حالا هیچ بازی رو اینقدر با استرس و با انگیزه بازی نکرده بودیم. میلاد هم تعجب کرده بود که چرا اینقدر دستامون میلرزه(همش توی ذهنم حواسم پیش فرناز بیچاره بود که تنها امیدش بعد از خدا به من بود و نمی تونستم هیچ جور قبول کنم که سینا رهاش کنه). پارت دوم رو هم شروع کردیم و پارت دوم رو هم من خیلی خیلی نزدیک بردم. قیافه سینا دیدنی شده بود. خیلی ناراحت و عصبی شده بود. خیلی به هم ریخته بود. اگه این پارت رو میباخت کلا بازی و شرط رو باخته بود. گفت وایسا من برم بیرون یه هوایی بخورم و بیام. من و میلاد کلی مسخره اش کردیم و بهش خندیدیم. گفتم سینا نری خونه دیگه پیدات نشه. سینا با حالت عصبانی و ناراحت از باشگاه بیلیارد رفت بیرون. من و میلاد هم چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. من دیگه خیلی اعتماد به نفس پیدا کرده بودم ولی هنوز هم ته دلم میترسیدم. بعد از ۱۰ دقیقه ای سینا اومد و کاپشنش رو دراورد و پارت سوم رو شروع کردیم. این پارت هم نزدیک بود و به سختی سینا پارت سوم رو برد. حالا دو بر یک شده بودیم. کمی ترس وجودم رو گرفت. پارت چهارم رو هم من به بدترین شکل ممکن با فاصله زیاد باختم و همین باعث شد اعتماد به نفس سینا زیاد بشه و اعتماد به نفس من خیلی پایین بیاد. اگه حتی نزدیک هم بهش میباختم زیاد نمیترسیدم ولی با فاصله خیلی زیاد پارت چهارم رو باخته بودم. حالا این دفعه من گفتم چند دقیقه ای استراحت کنیم و بعدش پارت اخر رو بازی کنیم. سیتا با غرور و ارامش خاصی میخواست پارت اخر رو بازی کنه و من بر عکس خیلی ناراحت و عصبی بودم. پیش خودم گفتم خدایا من یه غلطی کردم و از طرف یکی دیگه قول دادم. فقط کمکم کن شرمنده فرناز نشم. بعد از چند دقیقه استراحت پارت اخر رو شروع کردیم. تا اینجا دو بر دو بودیم و هر کس این پارت رو میباخت بازی و شرط رو باخته بود. میلاد نمی دونست سر چی داریم بازی میکنیم ولی حتی توی صورت اون هم این اضطراب و هیجان رو میدیدم. پارت چهارم برخلاف پارت قبلی خیلی نزدیک و سنگین شده بود. تا جایی رسید که من همه مهره هام رو انداخته بودم و سینا هم همه مهره هاش رو انداخت و هیچ شاری روی میز نمونده بود و فقط مهره &(اصلی) مونده بود و هر کسی &(مهره & مهره اصلی بازیه و اگه کسی موفق بشه همه مهره ها رو بندازه داخل حلقه و بعدش مهره & رو هم بندازه برنده بازی شده.) رو می انداخت بازی رو برده بود. من ضربه ام رو زدم ولی & نرفت داخل حلقه و خورد گوشه باند و وایستاد وسط. سینا میخواست ضربه بزنه. دل تو دلم نبود و مطمئن بودم که بازی رو باختم و داشتم سکته میکردم که چی جواب فرناز رو بدم و تموم چند روز بعد از بازی توی شرکت بدون سینا اومد جلوی ذهنم که چیکار بکنم. حتی اومد تو ذهنم که بزنم زیر شرط ولی خیلی نامردی بود و نمی تونستم. سینا ضربه اش رو زد و کیوبال(به مهره سفید اصلی بیلیارد که باهاش به مهره های دیگه ضربه میزنن میگن کیوبال) کیوبال رفت و خورد به مهره &(اگه مهره & بره داخل حلقه بازی تموم شده و کسی که ضربه زده شده باشه بازی رو برده) مهره & هم رفت و افتاد توی حلقه. انگار که دنیا رو زدن تو سرم. یه لحظه به کیوبال نگاه کردم که دیدم کیوبال هم داره میره بیوفته توی اون یکی حلقه رو به رو. کیوبال هم رفت و افتاد توی اون یکی حلقه رو به رو. باورم نمیشد.(یه توضیح واسه اون هایی که در مورد بیلیارد چیزی نمیدونن: وقتی سینا ضربه اش رو زد اگه مهره مشکی& میوفتاد توی حلقه و مهره سفید که باهاش ضربه زده بود وایمیستاد داخل زمین سینا بازی رو برده بود ولی وقتی سینا هم مهره مشکی & رو انداخت و هم مهره سفید که باهاش به مهره مسکی ضربه زده بود رو انداخت داخل حلقه یعنی سینا بازی رو باخت.) سینا بازی رو باخت و من باورم نمیشد. هیچ وقت یادم نمیره بعد از اون صحنه من دو متر پرت شدم بالا و داشتم خوشحالی میکردم. هیچ کدوممون باورمون نمیشد که بعد از افتادن مهره & کیوبال هم بیوفته داخل حلقه و سینا بازی رو ببازه. اینقدر خوشحال بودم و فقط توی اون لحظه این تو ذهنم اومد که خدا کمکم کرد وگرنه هیج کس نمیتونست تو اون لحظه کمکی بهم بکنه. با تموم وجود خدا رو لمس کردم در اون شرایط. من و میلاد داشتیم همدیگه رو نگاه میکردیم و من از ته قلبم خوشحال خوشحال بودم. یه نگاه به سینا کردم که دیدم سینا دست به کمر با یه حالت عصبانی و ناراحت وایستاده. دلم خیلی واسش سوخت ولی خوشحال بودم که این اتفاق به نفع خودش هم بود و مطمئن بودم که باعث خوشبختیش شده بودم. گرفتمش بغل و گفتم که این بردها اصلا مهم نیست ولی یادت باشه که چه قولی دادی. این به نفع خودت هم هست. اگه یه درصد هم احتمال میدادم که به ضرر توئه به خدا نمیذاشتم که فرناز حتی بهت نزدیک بشه.

چند روزی گذشت. سینا و فرناز با هم فوق العاده خوب بودن. البته سینا زیاد دوست نداشت بیرون بره اما فرناز مجبوری هم که شده بود با خودش میبردش بیرون. حتی ازش شنیدم که یه روز فرناز سینا رو گول زده بود و با خواهر و شوهر خواهرش سینا رو رو به روش کرده بود و سینا هم کمی با اون ها صحبت کرده بود. خیلی هم با هم خوب صحبت کرده بودن و هم فرناز و هم سینا از این دیدار راضی بودن. 

 چند وقتی گذشت و یه روز که واسه کاری داشتم از شرکت میومدم بیرون دیدم باز همون پسره جلوی درب شرکت سر موتور نشسته و داره شرکت رو نگاه میکنه. من تا دیدمش دیگه عصبانی شدم و رفتم به سمتش که باهاش صحبت کنم ولی اون موتور رو روشن کرد که بره. من دویدم طرفش و گفتم وایسا کارت دارم ولی اون گاز داد و رفت.

سعی میکردم اکثر وقتا پیش سینا باشم که خدای نکرده اتفاقی واسش پیش نیاد و اون پسره اسیبی بهش نرسونه. فرناز هم خیلی وقت بود که دیگه ماشین نمیاورد. با سینا میرفتیم دنبالش و عصری هم با هم میرفتیم خونه و سینا فرناز رو هم میرسوند. البته وقتایی که با هم میرفتن بیرون من سعی میکردم که باهاشون نباشم. منم دیگه ماشین نمیاوردم که اکثرا با سینا باشم. سینا منم میرسوند(خونمون نزدیک هم بود). یه روز که داشتیم میرسیدیم نزدیکیای خونه فرناز، فرناز گفت: سینا من اندازه ۱۰ تای بچگیم دوست دارم. اون ۱۰ تا واسم یه دنیا بود و الان تو دنیای منی. حالا تو منو چقدر دوست داری؟ سینا چند ثانیه ای به فرناز نگاه کرد که نزدیک بود بزنیم به یه ماشین دیگه. به مسخره گفتم چته اقای عاشق؟ نه به اون ناز کردنش نه به این هیز بازیش. سینا گفت فرناز من میخوام حرفایی بهت بزنم که واقعیت محضه. اون اوایل هیچ حسی نسبت به تو نداشتم. حتی شاید کمی تنفر هم نسبت به تو داشتم. اون اوایل کمی از لیلا(دوست فرناز) خوشم میومد ولی از تو متنف بودم. البته هیچ وقت تو زندگیم من عاشق نشدم ولی خوب لیلا یکی از معدود دخترهایی بود که من ازش خوشم میومد.(اروم زدم به پاش گفتم تو حالت خوبه؟ داری چی میگی؟ داشتم داغ میکردم از حرفاش) گفت پوریا ساکت باش. ولی یواش یواش بعد این ماجراهایی که واسمون افتاد و این رابطه چند ماهه احساس کردم اروم اروم عاشقت شدم. احساس کردم اولین دختری هستی که خیلی خیلی دوست دارم. و از اینکه نمیتونم باهات باشم دارم دیوونه میشم. رسیدیم جلوی خونه فرناز. من و فرناز مات و مبهوت همدیگه رو نگاه میکردیم. فرناز گفت الهی قربونت برم سینا جونم. تا اخر عمر پیشت میمونم. خوشحالم که تو هم من رو دوست داری. این بهترین خبری بود که توی عمرم شنیده بودم. سینا گفت پوریا جان لطفا یه لحظه پیاده شو یه چیزی میخوام به فرناز بگم که به نفع خودتم هست که تو نشنوی. من خیلی ناراحت شدم و خیلی از دستش عصبانی شدم و با ناراحتی پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن. چند دقیقه ای گذشت و سینا داشت با فرناز حرف میزد. بعد از چند دقیقه دیگه از دور دیدم فرناز سرش رو گذاشت روی صندلی جلویی و سینا هم دیگه حرفی نمیزنه. بازم چند دقیقه گذشت. نه سینا حرفی میزد و نه فرناز از ماشین پیاده میشد و با همون حالت خوابیده بود. بعد از ۵ دقیقه دیگه دیدم فرناز یواش یواش از ماشین پیاده شد. منم رفتم به سمت ماشین. فرناز یه لحظه تلو تلو خورد و خواست بخوره زمین که دستش رو گذاشت رو ماشین و خودش رو نگه داشت. من و سینا خیلی ترسیدیم. حتی من خواستم کمکش کنم که نذاشت. ولی سینا دستش رو گرفت و تا دم درب خونه برد و کلید فرناز رو ازش گرفت و درب خونه رو واسش باز کرد و فرستادش تو خونه و اخرین لحظه گفت همه چیز رو فراموش کن...

دیگه چیزی به پایان داستان عشق ابدی نمونده. نظر یادتون نره.

عشق ابدی (15)

 

تا خود الان هم به خاطر یه کاری که داشتم معلوم نبود میخوام چیکار کنم. هی پیش خودم میگفتم برم. هی میگفتم نرم. چون یه مشکلی داشتم که نمی تونستم برم. خدا رو شکر اون مشکلم ۲ ساعت پیش حل شد و داریم از طرف دانشگاه با بچه های دانشگاه میریم مشهد. مطمئنن واسه همه دوستای خوبم مشهد دعا میکنم. راستش تو این مدت با بعضی ها مشکل داشتم و با بعضی ها هم دعوام شد و اونا یه حرفایی بهم زدن و من هم یه حرفایی به اونا زدم که نباید میزدیم. حالا از همه اون افراد معذرت میخوام. از همه کسایی که تو این مدت با هم اشنا شدیم و با هم دوست شدیم خواهش میکنم که حلالم کنند و اگه کسی سر موضوعی از من ناراحته من رو ببخشه. منم قول میدم که همه رو ببخشم و از کسی هم کینه ای ندارم و نداشته باشم. واسه همتون دعا میکنم. لطفا اگه داستان رو خوندید نظرتون رو حتما حتما واسم بذارید. خیلی وقتم کم بود و داشتم حاضر میشدم ولی چون قول داده بودم با هزار بدبختی این قسمت رو هم نوشتم. پس نظر یادتون نره لطفا. هر موقع که برگردم همه کامنت ها رو میخونم و میام وبلاگتون سر میزنم. یا ضامن اهو.

عشق ابدی قسمت (۱۵):

سینا بعد از صحبت ها و فریادش رفت به طرف ماشین و من همین طور مات و مبهوت نگاهش میکردم و فرناز هم با همون حالت فقط شهر رو نگاه میکرد و اشک میریخت. من مونده بودم که چرا فرناز حرفی نمیزنه و نمیره دنبال سینا. سینا درب ماشین رو باز کرد و سوار شد که من داد زدم سینا وایسا ، سینا؟ و رفتم به سمت ماشین ولی سینا گوش نداد و گاز داد و رفت. رفتم به سمت فرناز و نشستم روی نیمکت و داشتم به این فکر میکردم که فرناز چرا هیچ حرفی در مورد این موضوع نزد و این فکر اومد تو ذهنم که همه حرفاش دروغ بوده و اصلا عشقی در کار نبوده. گفتم اینم مثل همه اون دخترایی که تا حالا شناختم فقط حرف میزد و وقتی پای عمل رسید این طوری جا زد. چند دقیقه ای همون طور داشتیم شهر رو نگاه میکردیم و فرناز هم همون طور اشک میریخت که بعد از چند دقیقه فرناز بلند شد و گفت پوریا جان لطفا بریم. منم با ناراحتی و اخم سوار ماشین شدم و شروع کردیم به سمت خونه فرناز حرکت کردیم. ۲ دقیقه ای که گذشت فرناز پرسید پوریا تو چند ساله که سینا رو میشناسی؟ با چهره ای درهم جواب دادم تو فرض کن ۱۰ سال واسه چیته؟ گفت میخوام در مورد دوستی داداشیم و سینا همه چیز رو بدونم واسم از دوستیتون از زندگیتون از سینا تعریف میکنی داداش؟ مگه داداشم نبودی؟ گفتم چطور دیشب و امروز باهام این طوری رفتار میکردی و حتی باهام حرف هم نمیزدی حالا باز شدم داداش؟ گفت معذرت میخوام پوریا جان. به خدا من خودم هم تازه پی بردم که چه اشتباهی کردم و خوشحالم که تو داداشمی و تو رو دارم. اگه تو دیشب نبودی معلوم نبود چه اتفاقی واسه من می افتاد. ممنونم ازت که کمکم کردی و نجاتم دادی. من تا اخر عمر مدیونتم داداش و تا اخر عمر داداشمی. داداشی که از داداش واقعی در حقم بیشتر لطف کردی. من گفتم اخه تو چرا این کار رو کردی دختر؟ مگه دیوونه ای؟ مگه با خودکشی مشکلت حل میشد؟ مگه با خودکشی به سینا میرسیدی؟ و شروع کردم نصیحت کردن و صحبت در مورد خودشکی دیشبش. اخرش فرناز گفت ممنونم ازت و بهت قول میدم دیگه هیچ کاری بدون اجازه تو نکنم. حالا واسم از اول دوستیتون با سینا تا حالا واسم همه چیز رو تعریف میکنی؟ گفتم اخه چی تعریف کنم؟ باشه تعریف میکنم.

من از سینا کوچیکتر بودم و واسه همین با هم همکلاس نبودیم ولی هم مدرسه ای بودیم. یه روز توی مدرسه سر یه موضوع کوچیک دعوامون شد و اون لحظه به هیچ وجه فکر نمیکردم یه روزی سینا میشه بهترین دوست دوران زندگیم. به خاطر همون دعوا رفتیم دفتر مدرسه و مدیر مدرسه گفت تا اخر زنگ پشت درب دفتر بمونید. راستش اولش اصلا عین خیالمون نمیومد ولی بعد از چند دقیقه ای که گذشت فهمیدیم که واسه خاطر یه موضوع کوچیک و بی اهمیت داریم خودمون رو بدبخت میکنیم. با هم خوب شدیم و اشتی کردیم. اخرش طوری به هم تعارف میکردیم که هر کی نمیدونست فکر میکرد ما داداشیم. دو تایی رفتیم پیش مدیر مدرسه و اینقدر التماسش کردیم و معذرت خواهی کردیم و گفتیم با هم دوست شدیم که اونم بنده خدا خیلی مدیر خوب و مردی بود و گفت برید ولی همیشه یادتون باشه ۱۰۰ تا دوست بهتر از ۱ دشمنه. از اون روز به بعد من و سینا شدیم ۲ تا دوست فوق العاده. باورت نمیشه اکثر بچه ها توی مدرسه به دوستی من و سینا حسودی میکردن و هر کاری هم میکردن که این دوستی رو به هم بزنن نمی تونستن.

چند سالی گذشت و همیشه من و سینا با هم بودیم و البته با چند تا دوست عزیز دیگه. من و سینا اکثر روزهای هفته با هم بودیم. وقتی یاد اون روزا میوفتم وحشت میکنم و حسرت گذشته ای رو که گذشت میخورم. اخه اون موقع خیلی انرژی داشتیم. صبح که میرفتیم مدرسه. بعد از ظهر اکثرا میرفتیم با هم باشگاه بیلیارد. یادمه تو باشگاه بیلیارد به نام دوقلوها میشناختنمون. همیشه دو تایی دو نفر رو گیر میاوردیم و بازی میکردیم و میبردیم هم اکثرا.

عصری از اونجا گیتارمون رو برمیداشتیم و میرفتیم کلاس گیتار. هر جمعه هم میرفتیم کلاس سنتور. سینا از من استعدادش توی گیتار خیلی بهتر بود و خیلی زودتر یاد میگرفت ولی برعکس من توی سنتور خیلی بهتر از اون بودم. هر دومون خیلی خوب شده بودیم تو ساز زدن. شاید باورت نشه ولی شبا هم با بچه ها معمولا ساعت ۱۰ به بعد سالن کرایه میکردیم و میرفتیم فوتبال تا ساعت ۱۲ شب. شب که دیگه میرسیدیم خونه فقط میوفتادیم رو تخت خواب خواب و میخوابیدیم. یه دوره هم با هم کلاس تیر اندازی میرفتیم. پینگ و پنگ و شنا هم که دیگه جای خودش داره. خیلی خیلی انرژی داشتیم. چند وقتی گذشت و خونواده هامون هم دیگه همدیگه رو میشناختن. پدر سینا من رو خوب میشناخت چون بارها با سینا دیده بودم و پدر من هم دیگه کلا با سینا اشنا شده بود و خونه همدیگه هم میرفتیم. سینا دو تا خواهر داشت که یکیش بزرگ بود و یه خواهر داشت که ۳ سال از خودش کوچکتر بود و اسمش ستاره بود. بیشتر وقتا پیش هم بودیم و همه جا با هم میرفتیم. بعد یه مدت دیگه خونه همدیگه هم زیاد میرفتیم و میومدیم و حتی گاهی شب هم پیش هم بودیم و چون خونواده هامون هم میدیدن که هر دومون پسرای خوبی هستیم و این یه دوستی واقعیه خیلی هم استقبال میکردن. کلا وضعیت و فرهنگ خونواده هامون خیلی به هم شبیه بود. بعد از مرگ خواهر من سینا خیلی کمکم کرد که از اون شوک بیام بیرون. خیلی تلاش کرد که حواس من رو از اون ماجرا پرت کنه. صد البته که نمیشد ولی تموم تلاش خودش رو کرد و من رو خیلی کمک کرد. بعد از تصادف سینا و مرگ خواهرزاده اش هم من خیلی سعی کردم کمکش کنم. هر روز پیشش بودم تا از این ناراحتی خارج بشه. خیلی وقتا که دلمون میگرفت با هم میرفتیم بهشت زهرا اول سر قبر خواهر من کلی با هم گریه میکردیم و بعدش هم با هم میرفتیم سر قبر خواهرزاده اون. خیلی باهاش خاطره دارم. خیلی. موقع دانشگاه هم که شد سینا سال اول که قبول نشد منم کنکور نمیتونستم بدم. سال دوم اون رشته کامپیوتر قبول شد و من هم یه رشته دیگه قبول شدم که اصلا خوشم نمیومد ازش. سال بعدش من کنکور دادم و اومدم رشته کامپیوتر و سینا هم خیلی کمکم کرد و تابستون هم واحد بر میداشتم و در ترم دوم هم ۲۴ واحد برداشتم و یه مقداری بهش رسیدم و بازم اکثر کلاس ها با هم بودیم. و خونواده هامون هم خوشحال بودن که ما اینقدر به هم نزدیکیم. م ۱ سالی بود که توی شرکت عموم کار میکردم و سینا هم همیشه میومد شرکت پیش من. دیگه کل بچه های شرکت و عموم هم میشناختنش که من اول به عموم گفتم و بعد هم به سینا پیشنهاد کار دادم. سینا هم همون لحظه و همون ثانیه گفت: پوریا تو خودت که میدونی من اصلا به پول یا این چیزا نیاز ندارم ولی فقط به خاطر تو میام تو این شرکت و منم ازش تشکر کردم. توی شرکت هم روزا و ساعت هایی که کلاس نداشتیم با هم کار میکردیم. این دوستیمون یه دوستی معمولی نیست و من به این دوستی افتخار میکنم و خوشحالم که با کسی مثل سینا دوست بودم. نمیخوام فکر کنی که میخوام از خودم تعریف کنم یا این حرفا!! نه!! میخوام یه چیز دیگه بگم. من توی زندگیم با همه کس دوست نشدم و نخواهم شد. خیلی از بچه ها چه توی دوران مدرسه و  چه توی دوران دانشگاه به گروه ما میگفتن گروه مغرورها. من و سینا  چند تا از بچه ها که اکثرا با هم بودیم رو میگفتن. چون به جز من و سینا و چند تا از بچه های صمیمی خودمون زیاد کسی رو تحویل نمیگرفتیم و حتی الان هم همین طوره و زیاد کسی رو تحویل نمیگیریم مگه چطور پیش بیاد که یکی به جمع ما اضافه بشه. ولی میخوام بگم که من با تموم غرور و زیاده خواهیم به دوستی با سینا افتخار میکنم و اون رو از خودم خیلی خیلی بالاتر میدونم. این رو خیلی خالصانه گفتم فرناز. و این تقریبا خلاصه ای بود از زندگی من و سینا تو این چند سال دوستی. فرناز داشت من رو نگاه میکرد و یه برق و شور و اشتیاق و خوشحالی تو چهره اش میدیدم که خیلی خوشحال شدم. فرناز گفت: پوریا ازت ممنونم. ازت واقعا ممنونم و مثل داداش نداشته خودم دوست دارم.

گوشیش رو ازتوی مانتوش دراورد و زنگ زد به سینا. گوشی رو هم گذاشت روی ایفون. ۱۰ تا بوق خورد تا اینکه سینا گوشی رو برداشت. فرناز گفت: سینا جون سلام. نمیدونم پیش خودت چی در مورد من فکر کردی و میکنی. نمیدونم من رو دوست داری یا نه؟ نمیدونم چرا تو باید اینقدر عذاب بکشی؟ نمیدونم چرا دنیای عزیزترین کس زندگیم چرا این طوری سیاه شده ولی من میخوام که این دنیا رو تغییر بدم. من میخوام که عاشقانه دوستت داشته باشم و عاشقانه باهات بمیرم. من میخوام که فقط پیش تو باشم. اگه تو خدای نکرده تو جهنم هم باشی اون جهنم واسه من بهشته. من عاشقانه اون جهنمی رو که تو توش باشی دوست دارم. بچه که سهله ، به خاطر تو حاضرم از همه چیز زندگیم بگذرم. به خاطر تو حاضرم هیچی تو زندگیم نداشته باشم و همه دارایی های زندگیم رو فدات کنم ولی تو رو داشته باشم.

سینا کمی مکث کرد و بعد گفت فرناز جان اولا اینکه من تو رو دوست دارم. اولش اصلا نداشتم ولی حالا احساس میکنم که دوست دارم ولی ما به درد هم نمیخوریم. فرناز قاطی کرد و گفت: این حرفا چیه میزنی؟ نمیخواد واسه من دلسوزی کنی. دروغ نمیگم که از بچه بدم میاد. نه خیلی هم بچه دوست دارم. ولی فقط خدا خودش شاهده که من تو رو چطوری دوست دارم که بچه و بقیه علاقمندی های من در مقابلش هیچن. من واقعا عاشقتم و اصلا هم بچه ای نمیخوامـــــــــــــــــــ. سینا گفت فرناز من خیلی مشکلات تو زندگیم دارم که این بچه دار نشدن بخش کوچیکشه. من مشکلات زیاد و یه مشکل بزرگ دیگه هم دارم که اگه تا خود ۱ ماه اینده هم گریه کنی و خودکشی کنی دیگه اون رو نمیگم. فرناز بازم قاطی کرده بود. کاملا از حالت صورتش معلوم بود. گفت باشه سینای من. اشکالی نداره. من با همه مشکلاتت کنار میام. هر چیزی که باشه. هرچی که تو بگی گوش میدم. و هر چی که تو بخوای انجام میدم. فقط تو رو میخوام. سینا کمی مکث کرد و میخواست حرف بزنه که فرناز واسه اینکه سینا باز باهاش مخالفت نکنه و بازم حرفای خودش رو نزنه گفت سینا جان فعلا مراقب خودت باش. خیلی دوست دارم. خیلی عزیزی واسم. بای بای و گوشی رو قطع کرد. یه حالت دو دل داشت. هم خوشحال بود و هم مضطرب و نگران. من به فرناز گفتم فرناز من رو ببخش. من در مورد تو فکر بد کردم. فکر میکردم که قبول نکنی که بچه دار نمیشه سینا و حرفات که میگفتی عاشقی همش دروغه. فرناز گفت مهم نیست داداش. مهم نیست...

عشق ابدی (14)

سال نو همگیتون مبارک. امیدوارم که سال خوبی داشته باشید و ایشالا سال ۹۰ هم واسه من بر خلاف سالهای گذشته سال خوبی باشه. واسم خیلی دعا کنید که به دعاهاتون نیاز دارم.

عشق ابدی قسمت (۱۴):

بعد از اینکه من جلوی خونه فرناز سر یه دوراهی بزرگ قرار گرفتم پام رو گذاشتم روی گاز و بدون هیچ تردیدی رفتم به سمت بیمارستان. فرناز اولش کمی سر و صدا کرد و حتی منو تهدید کرد که اگه واینیسم در ماشین رو باز میکنه و از ماشین میپره بیرون. منم اصلا به حرفش توجهی نمیکردم. بعد از چند ثانیه واقعا در ماشین رو باز کرد و گفت اگه واینستی میپرم ها. دستش رو محکم گرفتم و باز هم با همون سرعت به رفتن ادامه میدادم. خیابون هم اون موقع شب نسبتا کمی خلوت بود. فرناز کمی خم شد که واقعا بپره و من خیلی ترسیدم و محکم با پشت دستم زدم تو صورت و دهنش و ماشین رو هم نگه داشتم. چون نزدیک بود با یه ماشین تصادف کنم. راننده اون ماشین هم دستش رو گذاشته بود روی بوق و هر چی از دهنش در اومد بهمون گفت. دعواتون رو میذاشتین تو خونه نه اینکه بیاین تو خیابون به یه بدبختی خسارت بزنین. فرناز هم دستش رو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه کردن. من هم در رو بستم و دوباره شروع کردم با سرعت زیاد به سمت بیمارستان حرکت کردم. چند دقیقه ای که گذشت احساس کردم فرناز داره سست میشه و خوابش میبره. خیلی ترسیدم. سریع زنگ زدم به سینا ولی گوشی سینا مثل موقع هایی که کار مهمی باهاش داشتم خاموش بود. به خونشون هم زنگ زدم ولی کسی گوشی رو برنداشت. میخواستم هر چی از دهنم در میاد به سینا بگم که شانس اورد و در دسترس نبود. تا رسیدیم بیمارستان با یه بدبختی فرناز رو رسوندم پیش دکتر. چون فرناز تو حالت خواب و بیدار بود و به سختی باید میبردمش و نمیتونست زیاد راه بره و زیاد به هوش نبود و فقط گاهی چشمهاش رو باز میکرد و دوباره میبست. تا رسیدیم تو بیمارستان اول دکتر از من چند تا سوال کرد که چه قرصی خورده و کی قرص ها رو خورده؟ منم واسه اینکه خوب نمی دونستم تموم جیب های فرناز رو گشتم و بسته قرص رو به دکتر دادم و گفتم که عصری حدود ۲ ساعت پیش این قرص ها رو خورده و گوشی فرناز رو هم از جیبش برداشتم. دکتر به من گفت چیکارشی؟ گفتم من همکارشم. گفت خیلی شانس اوردین که قرص هایی که خورده قرص اعصاب نیست وگرنه وضعش خیلی خراب میشد. دکتر دستور داد بردنش تو اتاق بغلی و یه شلنگ از توی بینیش کردن توی معده اش و هرچی که توی معده اش بود میکشیدن بیرون. من وقتی اون صحنه رو میدیدم حالم خیلی بد میشد و داشت حالم به هم میخورد. سریع اومدم بیرون از اتاق.

مامان من هم پشت سر هم زنگ میزد و میگفت تا این موقع شب بیرون چیکار میکنی؟ بیا میخوایم شام بخوریم. با مامانم هم دعوام شد و گفتم یکی از دوستام خودکشی کرده من رسوندمش بیمارستان و دیر میام خونه شما شامتون رو بخورین. میخواست بابام رو بفرسته بیمارستان که قطع کردم.

کل گوشی فرناز رو گشتم تا شماره مامانش رو پیدا کردم. شماره مامانش تو گوشی با نام مامی save شده بود. به مادرش زنگ زدم و گفتم که سریع خودت رو برسون بیمارستان که فرناز خودکشی کرده و من اوردمش بیمارستان. همون طور تو بیمارستان دور میزدم و گاهی هم میرفتم تو اتاق بالای سر فرناز. حالش اصلا خوب نبود. ولی داشت لحظه به لحظه بهتر میشد و یه چیزایی حداقل میفهمید. چند دقیقه ای بالای سر فرناز بودم و نشسته بودم کنار تختش که دیدم مامان و خواهر فرناز(فرانک) و شوهرش وارد اتاق شدن. من بلند شدم که بهشون سلام کنم و واسشون توضیح بدم که چی شده که دیدم مامان فرناز که خیلی با شخصیت هم به نظر میرسید ولی یه دفعه به طرف من حمله کرد و بلند میگفت سینا تویی عوضی اشغال؟ منم ترسیده بودم چون در مقابل یه زن هم قاعدتا نمی تونستم کوچیکترین عکس العملی نشون بدم ولی خوشبختانه خواهر فرناز(فرانک) و شوهرش مامانشون رو گرفتن و نمیذاشتن که بیاد طرف من. اونم اولش چند بار حمله کرد و بعدش هم چند تا فحش به من داد و اخرش هم بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن و حرف زدن. همون طور که گریه میکرد و با بغض حرف میزد نشست روی زمین. اخه من به تو چی بگم پسر؟ اون با تموم وجود دوست داره. بیا تموم اتاقش رو ببین تا حالا ۱۰ تا کادو واست خریده گذاشته تو اتاقش که یه روزی بهت بده. هر جا میریم و هر کاری میکنیم حرف فرناز فقط در مورد توئه. فرناز واسه خاطر تو ما رو دیوونه کرده. هر شب تو خواب هم وقتی داره هذیون میگه اسم تو رو صدا میزنه. اخه چرا با این دختر این طوری میکنی؟ همون طور اشک میریخت و فرانک هم ارومش میکرد.

من گفتم خانم سعیدی من شما رو درک میکنم. گفت نمیخوام درکم کنی فقط از جلوی چشمام دور شو. من دوباره با صدایی ناامیدانه گفتم به خدا من شما رو درک میکنم و حرفاتون رو میفهمم و فرناز هم عین خواهر خودمه ولی من اصلا سینا نیستم. دیدم چشمای هر سه تاشون گرد شد ولی مادر فرناز همچنان گریه میکرد و ساکت بود. گفتم من همکار فرناز خانم هستم. عصری بهم زنگ زد که بیا کارت دارم و وقتی دیدمش متوجه شدم که قرص خورده و سریع اوردمش بیمارستان. همین. مادر فرناز همچنان گریه میکرد و ساکت بود. بعد از چند ثانیه فرانک برگشت گفت من از شما معذرت میخوام. ما فکر کردیم شما همون پسره هستید. همون لحظه شوهر فرانک هم دست من رو گرفت و از اتاق اورد بیرون و کلی از من معذرت خواهی کرد. منم بهش گفتم که اصلا ناراحت نشدم و فقط متاسفم که این اتفاق افتاده. یک ساعتی منم پیش اونا موندم و اخرش دکتر گفت میتونید که یا ببریدش خونه ولی باید خیلی مراقبش باشید و یا اینکه میتونید ۱ روزی بذارید بیمارستان بمونه تا کاملا خوب بشه. مادر فرناز گفت که نه میبرمش خونه. شوهر فرانک پول بیمارستان رو حساب کرد و رفتیم جلوی درب بیمارستان. مادر فرناز با نگاهی خجالت زده فقط با یه کلمه ازم عذرخواهی کرد و رفت. فرناز هم حالش تقریبا خوب شده بود ولی فرانک زیر بغلش رو گرفته بود و داشت میبردش که دیدم فرناز یه نگاه به من کرد و با اخم سرش رو برگردوند. میدونستم که چقدر از دست من ناراحته. شب هرچی به گوشی سینا زنگ زدم گوشیش خاموش بود. یه sms از فرناز واسم اومد که دیگه نمیام شرکت. خیلی اعصابم ریخت به هم.

فردا تا رسیدم تو شرکت میخواستم هر چی از دهنم در میاد به سینا بگم که دیدم سینا نیومده. بعد از ۱۰ دقیقه که من کمی اروم شده بودم سینا اومد. کشیدمش بیرون شرکت و هر چی از دهنم در اومد به سینا گفتم. گفتم تو خجالت نمیکشی؟ همه ماجرا رو واسش با بدترین الفاظ توضیح دادم. گفتم تو باعث شدی اون خودکشی کنه! میفهمی؟ گفتم سینا واقعا واست متاسفم. احساس میکردم تو بهترین و صمیمی ترین دوستی هستی که تو زندگیم داشتم. احساس میکردم خیلی قلب و دلت پاکه و هیچ وقت نمیتونی باعث کوجیکترین ناراحتی کسی بشی. ولی الان اعتراف میکنم که اشتباه کردم. سینا ازت بدم میاد. ازت متنفرم. ازت حالم به هم میخوره. سینا سرش رو اورد بالا و با ناراحتی و ترس منو نگاه کرد. انگار که یه چیزی بین ما از بین رفت اونم اون دوستی چندین ساله بود. سینا با سرعت و ناراحتی رفت. مطمئن بودم که دیگه برنمیگرده ولی حداقل خوشحال بودم که حرفامو زده بودم. میدونستم کجا میره. جایی که همیشه با هم میرفتیم. جایی که از اونجا همیشه شهر رو نگاه میکردیم. میدونستم که داره میره گریه کنه.

۲ ساعتی از اون لحظه گذشت و منم تو شرکت سگ شده بودم و با همه دعوا میکردم. با بهنوش هم دعوام شد. حواسم اصلا به کار نبود که دیدم سینا داره زنگ میزنه. اول خواستم جوابش رو ندم که کنجکاو شدم ببینم چی میگه. گوشی رو برداشتم. تا خواستم بگم الو. سینا گفت: پوریا اگه دلیل همه این بازیا رو میخوای بدونی همین الان فرناز رو بیار جای همیشگی و گوشی رو قطع کرد. خیلی کنجکاو بودم که ببینم قضیه چیه. سریع رفتم دنبال فرناز و توی راه بهش زنگ زدم که گوشی رو بر نمیداشت. واسه همین قضیه رو واسش با sms توضیح دادم و گفتم که ۲۰ دقیقه دیگه بیا جلوی درب خونتون که دارم میام دنبالت. تا رسیدم دیدم فرناز جلوی درب خونه وایستاده و سریع اومد بالا ولی اصلا با من حرف نمیزد و من خواستم که با حرفام کاری کنم که از دلش دربیاد. واسش توضیح دادم که واسه خاطر خودش این کار رو کردم ولی اون فقط اخم کرده بود و گوش میداد. بعد از ۳۰ دقیقه که رسیدیم دیدم سینا همون جای همیشگی روی نیمکت نشسته و داره سنگ پرت میکنه پایین. ما رو دید ولی هیچ عکس العملی نشون نداد. من و فرناز پیاده شدیم. من رفتم کنار سینا وایستادم و فرناز هم رفت نشست روی نیمکت کنار سینا. هممون ساکت بودیم و هیچ کس حرفی نمیزد.

سینا شروع کرد به صحبت کردن: یه روز یه خونواده همگی با هم داشتن میرفتن مسافرت. پدر و مادر و پسر و دختر و یه دختر دیگه خونواده همراه با شوهر و فرزندش. با دو تا ماشین میرفتن مسافرت. توی یه ماشین پدر و مادر و دختر خونواده بودن و توی یه ماشین هم اون یکی دختر خونواده با شوهر و فرزند و پسر خونواده که داداشش بوده میرفتن. اون خونواده داشتن میرفتن مسافرت شمال. موقعی که داشتن میرفتن همشون شاد شاد شاد بودن. با هم میگفتن و میخندیدن. به نزدیک های شمال که رسیدن سر یه دوراهی دوماد خونواده که حواسش پرت شده بود اشتباه میکنه و اونا با یه ماشین که از روبه رو میومد تصادف کردن. تصادف خیلی وحشتناک. توی این تصادف فرزند دختر و دوماد خونواده که یه پسر ۳ ساله بود با تموم پاکی و معصومیتش میمیره. پسر خونواده هم در اثر اون تصادف وحشتناک کمرش اسیب جدی میبینه. چند وقتی تو بیمارستان میمونه تا بالاخره بعد از چند ماه از بیمارستان مرخص میشه ولی همیشه درد کهنه ای از اون تصادف واسه پسر خونواده میمونه. (من و فرناز فقط با تعجب به سینا نگاه میکردیم.)

چند سالی میگذره. پسر خونواده میخواد ازدواج کنه. با یه دختری که خونوادش واسش انتخاب میکنن و اول به زور میبرنش خواستگاری ولی بعدش خودش هم احساس میکنه بدش نمیاد ازدواج کنه. چند وقتی اون دختر و پسر با هم میرن و میان و اماده ازدواج میشن ولی یهو با یه ازمایش میفهمن که اون پسر واسه خاطر همون تصادف هیچ وقت دیگه نمیتونه بچه دار بشه. و ازدواجشون به همین راحتی به هم میخوره و اون دختر میگه من نمیتونم بچه نداشته باشم. به فرناز نگاه کردم که دیدم داره شهر رو نگاه میکنه و اشک از گوشه چشمش میریزه پایین.

سینا با فریاد گفت فرناز اون پسر منم...

هر کسی که تا اخر میخونه خواهشا نظرش رو بگه. قسمت بعدی رو چند روز دیگه مینویسم.

عشق ابدی (13)

متاسفانه امسال سال خیلی بدی واسه من بود. سالی که خیلی توش بد اوردم. سالی که خیلی مشکلات داشتم. مشکلاتی که خیلی بزرگ بودن. اگه خودم میتونستم و قدرت انتخاب داشتم اون موقعی که یه پام اون دنیا بود و توی کما بودم به هیچ وجه برنمیگشتم به این دنیای کثیف. دنیایی که دورویی و نیرنگ و ریا شده جز اصلی وجودیش. دنیایی که اگه با بقیه رو راست و صادق باشی نابودت میکنند. اگه با کسی مهربون باشی بهت شک میکنند. اگه با کسی صمیمی بشی دورت میزنه. اگه کسی رو کمک کنی مسخره ات میکنند و اگه ...

اصلا دوست نداشتم به این دنیای کثیف برگردم. دنیایی که توش خرد شدم. دنیایی که همه فشارش رو گذاشت رو شونه هام. دنیایی که مرگ توش واسم شیرین تر از هر چیزی بود ولی خوب خدا این طوری خواست و من برگشتم و الان خوشحالم. خدا رو هم شکر میکنم که دوستایی مثل شما دارم و افتخار میکنم به این دوستی. از همه کسایی که تو اون مدت واسم دعا کردن تشکر میکنم و واسشون ارزوی سلامتی و شادی میکنم. از همه کسایی که میدونم میان تو وبم ولی کامنتی هم نمیذارن و بهم سر میزنند و از همه اون کسایی هم که میان و بهم سر میزنند و کامنت هم میذارن تشکر میکنم. از همه دوستایی که این چند وقته یه جورایی باهاشون زندگی کردم(یه زندگی مجازی). از همتون تشکر میکنم. خیلی وقتها وقت نداشتم بهتون سر بزنم و شما با بزرگی خودتون اصلا به روم نیاوردید. ایشالا سال ۹۰ سال خوبی واستون باشه. ایشالا به هر چی میخواهید برسید و زندگیتون سراسر خوشی و لذت باشه. البته خدا رو هم فراموش نکنید. سر سفره هفت سین ۲ تا دعا مخصوص دارم. میگن دعای سر سفره هفت سین حتما براورده میشه. سال خوبی داشته باشید. سال ۹۰ مبارک.

یه توضیح کوچولوی دیگه در مورد داستان اینکه:

 خیلیا تیکه میندازن و میگن تو چطوری اینقدر دقیق یادته و چقدر حافظه ات خوبه. من اتفاقا حافظه ام اصلا خوب نیست. من این داستان رو دارم الان از روی دفتر خاطرات خودم و دفتر خاطرات سینا مینویسم. دفتر خاطرات سینا هم پیش منه. پس خواهشا دیگه اینقدر تیکه نندازین. هر چند که قبلا هم این نکته رو گفته بودم.

راستی از قسمت اول تا این قسمت ۱۳ که الان مینویسم توی قسمت کتگوری داستان عشق ابدی موجوده. اگه کسی اولین باره که میاد میتونه از قسمت کتگوری داستان عشق ابدی قسمت های قبلی رو هم بخونه.

عشق ابدی قسمت (۱۳):

چند روزی گذشت و سینا و فرناز انگار داشت یادشون میرفت که اون پسره چی گفته و چقدر خطرناکه. سینا و فرناز باز هم با هم بیرون میرفتن و خیلی هم با هم خوب بودن. من خیلی به سینا میگفتم که سینا ترو خدا مراقب خودت باش که این پسره بلایی سرت نیاره. سینا هم گاهی واسم میگفت که پوریا بعضی وقتها احساس میکنم که یکی داره تعقیبم میکنه البته اون پسره نیست. خیلی نگران بودم.

یه روز سینا و فرناز با هم بحثشون شده بود. فرناز گفته بود سینا من میخوام تو همیشه مال من باشی. سینا من به اندازه ای دوست دارم که اگه اندازه اش رو بدونی دیوونه میشی. سینا هم گفته بود فرناز بس کن این بحث رو. ما قبلا حرفامون رو با هم زدیم و تو هم قبول کردی که من فقط به عنوان یه دوست با تو باشم.

فرناز همه چیز رو به من میگفت و درد و دل میکرد و گریه میکرد و میسوخت. منم همه حرفاش رو میشنیدم و سعی میکردم که ارومش کنم. از یه طرفم مونده بودم که چرا سینا این طوری میکنه. یه روز با سینا حرف زدم که سینا علت این کارت چیه؟ قسم خورد که اگه در مورد این قضیه بازم حرف بزنی یا این بحث رو ادامه بدی دیگه دوستیمون به هم میخوره. منم دیگه چیزی نگفتم.

چند وقتی گذشت و فرناز همچنان به سینا فشار میاورد که سینا من میخوام واسه همیشه تو رو داشته باشم و دوست دارم که مامانم و خواهرم تو رو ببینن. میخوام تو رو بهشون معرفی کنم. ولی سینا بازم باهاش بد حرف زده بود و گفته بود اگه به کارات و حرفات ادامه بدی همین دوستی رو هم تموم میکنم. فرناز خیلی عصبی شده بود و تا تونسته بود گریه کرده بود. ساعت حدود ۷ شب بود و منم تو اتاقم رو تخت نشسته بودم و داشتم فوتبال نگاه میکردم. فوتبال پرسپولیس بود. که دیدم فرناز بهم زنگ زد. گفت پوریا من خیلی حالم بده. میشه بیای دنبالم؟ گفتم کجایی؟ گفت یک ساعت پیش با سینا دعوام شده و الان هم یک ساعته که دارم تو خیابونا دور میزنم. رفتم دنبالش. سوارش کردم. گفتم چی شده؟ گفت هیچی از سینا خواستم که به خونوادم معرفیش کنم ولی سینا باهام دعوا کرد و گفت فقط به عنوان یه دوست باهام میمونه و منم کلی گریه کردم و اخرشم گفت از ماشین برو پایین اعصابم خورده میخوام برم خونه خواهرم کرج. منم پیاده شدم و تا الان دارم تو خیابونا راه میرم و گریه میکنم. چشماش خیلی قرمز شده بود. دلم خیلی واسش سوخت. گفت داداش تو نمیتونی واسم کاری بکنی؟ سینا خیلی واسم عزیزه. من واقعا عاشق شدم. من واقعا عاشق سینا شدم. تا زمانیکه پیشش هستم قلبم تند میزنه و ارومم ولی به محض اینکه ازش دور میشم اضطراب و نگرانی روانیم میکنه. داداش من با تموم وجودم عاشق سینا شدم. با تموم وجودم سینا رو دوست دارم و باهاش زندگی و عشق رو معنا کردم. عشق رو با وجود سیناست که شناختم. زندگی رو با سیناست که میخوام. این زندگی بدون سینا واسم ارزشی نداره.

گفتم فرناز جون من معنی حرفات رو میفهمم. درکت میکنم. اره تو واقعا عاشقی. چند وقتیه که فهمیدم که واقعا عاشق شدی ولی من هر چی با سینا حرف میزنم نمیدونم چرا اصلا گوش نمیکنه. اگه بخوام بیشتر هم باهاش حرف بزنم دوستی چندین سالمون رو به هم میزنه. میگی من چیکار کنم ابجی؟ فرناز گفت پوریا دارم ذره ذره اب میشم. چند دقیقه ای با سکوت گذشت و من همین طور تو خیابونا دور میزدم. بعد از چند دقیقه فرناز گفت پوریا خیلی گشنمه. یه چیزی واسم میگیری بخورم؟ گفتم باشه چی میخوای؟ گفت پیتزا هوس کردم. من رفتم واسش پیتزا گرفتم و واسه خودمم گرفتم که با خجالت نخوره. تو ماشین خوردیم و به فرناز که نگاه میکردم هنوز اشک میریخت و اشک از گوشه چشمش میومد پایین.

ساعت حدود ۸:۳۰ شب بود. راه افتادم که برم فرناز رو برسونم. چند دقیقه ای باز هم با سکوت گذشت و بعد از چند دقیقه فرناز گفت پوریا؟ گفتم بله؟ گفت سینا خیلی وقتا واسم از تو حرف میزد. من چیزی نگفتم. گفت خیلی دوست داره. گفتم اگه منظورت اینه که با سینا حرف بزنم به خدا من باهاش بارها حرف زدم ولی گوش نمیده به حرف من. به خدا حاضرم رابطه ام باهاش قطع بشه ولی شما با هم ازدواج کنید. گفت نه منظورم این نبود. میدونم که کار من از این حرفا گذشته. فقط میخواستم بگم که خیلی دوست داره. میخوام یه چیزی بهت بگم پوریا؟ فقط ازت خواهش میکنم که اگه گفتم کاری نکنی. پوریا من واسه تو هم خیلی گریه کردم. من گفتم واسه من؟ واسه من چرا؟؟ فرناز گفت پوریا سینا بهم گفته که تو یه خواهرت رو از دست دادی و فوت کرده. سینا بهم گفت که چقدر سخت بوده واست از دست دادن خواهری که خیلی دوسش داشتی. حالا تو رو به اروای خاک اون خواهرت که خیلی واست عزیز بوده قسمت میدم که این حرفی رو که بهت میزنم کاری نکن و فقط گوش بده باشه؟ گفتم کدوم حرف؟ چی میگی تو؟ گفت فقط به اروای خاک خواهرت قسمت میدم که کار خاصی نکنی. باشه؟ گفتم اخه یعنی چی؟ من متوجه نمیشم؟ چیکار نکنم؟ گفت فقط گوش بده. من بعد از اینکه از ماشین سینا اومدم پایین همین طور که تو خیابونا دور میزدم و اشک میریختم رفتم یه داروخونه و یه بسته قرص خریدم. پوریا من بریدم به خدا بریدم. تصمیم خودمو گرفتم. همه قرص ها رو خوردم. من با تعجب و ترس نگاهش میکردم. اولش زیاد هم جدی نگرفتم ولی قسم خورد که این کار رو کرده. با خنده بهش گفتم تو اون همه قرص خوردی و به قول خودت خود کشی کردی و بعدش نشستی پیتزا میخوری رو اون همه قرص؟ گفت هوس کرده بودم. شروع کرد به صحبت. پوریا من اروای خاک خواهرت رو قسم دادم که کاری نکنی و کاری به این موضوع نداشته باشی. فقط به حرفام گوش کن. تو رو خدا مراقب سینا باش. سینا دوست داشتنی ترین ادمیه که من توی تموم عمرم دیدم. سینا پسر خیلی پاک و خوبیه. پسری که تا حالا ده بار دستش رو گرفتم و توی وجودم لمسش کردم ولی اون حتی یکبار هم به من دست نزده. اون کسیه که میشه تو زندگی بهش تکیه کرد. میشه سرت رو روی شونه هاش گذاشت و اروم شد. میشه باهاش معنی زندگی واقعی رو فهمید. بهش بگو فرناز عاشقانه دوستت داشت و خواهد داشت و اون دنیا منتظرته. دیگه حرفاش رو نمیشنیدم. دنیا داشت دور سرم میچرخید. هی پیش خودم میگفتم باید ببرمش بیمارستان ولی نه. اون اروای خاک خواهرم رو قسم داده بود. با خودم حسابی درگیر شده بودم که رسیدیم جلوی خونه فرناز. فرناز کمی داشت گیج میزد تو حرفاش. انگار کم کم داشت قرص ها بهش اثر میکرد. کمی هم سست شده بود.

مونده بودم سر دوراهی!!

از یه طرف اگه نمیرسوندمش بیمارستان معلوم نبود فردا چی پیش میومد و از طرف دیگه قسم سختی بهم داده بود. قسمی که هیچ وقت نشکسته بودمش. قسمی که خیلی واسم مهم بود.

...

چند روز دیگه ادامه داستان رو مینویسم. چیزی به پایان عشق ابدی نمونده. نظر یادتون نره.

سال نو همگیتون مبارک دوستای عزیزم. همتون رو دوست دارم...

ایشالا سال خیلی خوبی در کنار خونواده محترمتون داشته باشین...

عشق ابدی (12)

قسمت های قبلی توی قسمت کتگوری داستان عشق ابدی موجوده. اگه کسی خواست میتونه قسمت های قبلی رو از اونجا بخونه. همون طور که قول داده بودم این دفعه خدا رو شکر به قولم عمل کردم و خیلی زود قسمت بعدی رو نوشتم. ممنون از همتون که سرمیزنید و میخونید.

عشق ابدی قسمت (۱۲):

موقعی که سر کوچه رسیدم بدون اینکه توجهی به اون پسره بکنم به راه خودم ادامه دادم ولی فکرمو خیلی مشغول کرده بود. مونده بودم که چرا اون پسره داره تعقیبم میکنه. اون روز من ماشینم مونده بود دست مامانم چون میخواست بره خرید و گفته بود ماشین رو بذارم خونه. به ته خیابون که رسیدم برگشتم یه نگاه به پسره کردم که دیدم هنوز سر کوچه وایستاده. به راه خودم ادامه دادمو همه حواسم پشت سرم بود که نکنه از پشت بخواد منو بزنه یا دنبالم باشه. اول خواستم کاری کنم که منو گم کنه و نتونه تعقیبم کنه ولی بعد از چند دقیقه فهمیدم دیگه دنبالم نیست. همین طور که پیاده داشتم قدم میزدم و میرفتم به سمت شرکت گوشیم زنگ خورد. محمد بود. محمد یکی از بچه های شرکته که توی قسمت ما (نرم افزار) کار میکرد. گفت سریع پاشو بیا شرکت که یکی اومده اعصابش از دستت قاطیه. قرار بوده یک هفته پیش کیسش رو تحویل بدی ولی الانم اماده نیست. خیلی عصبانیه. اسمش رو پرسیدم. اسمش رو گفت. یادم افتاد که وای چه گندی زدم. قرار بود اون کیس رو ۴ روزه تحویل بدم ولی یادم رفته بود. دلیلش هم این بود که موقعی که اون اقا اومد من گفتم نمیرسم ولی سینا گفت تو کارت نباشه من درستش میکنم و تحویل میدم و میرسونم. منم رو حرف سینا قبول کردم. به محمد گفتم بهش بگو وایسا الان میام. گوشی رو قطع کردم و گفتم سینا خدا خفه ات کنه. الان باید برم یه دعوایی بکنم. یه دفعه باز یاد سینا افتادم. گوشی رو در اوردم و باز شماره سینا رو گرفتم. گوشیش باز هم خاموش بود. بازم نگرانش شدم که نکنه واسه کار من دیگه نیاد شرکت و فکر کنه که من دورش زدم. اعصابم خرد شد. یه دفعه یه چیزی اومد تو ذهنم. موقعی که من داشتم از کنار اون پسره میگذشتم و میرفتم و رسیدم ته خیابون هنوز اون پسره اونجا بود و اون دیگه منو تعقیب نکرد. واسه چی؟ چرا سر کوچه سینا وایستاده بود؟ چرا دیگه نیومد سراغم؟ یه دفعه برق از چشمام پرید. پیش خودم میگفتم خدا کنه فقط اشتباه فهمیده باشم. پیش خودم فکر میکردم که شاید اون پسره اصلا دنبال من نبوده و دنبال سینا بوده و شاید میخواد بلایی سر سینا بیاره. با سرعت میدویدم به طرف خونه سینا. چند دقیقه ای طول کشید تا اون همه مسیر رو برگشتم و رسیدم سر کوچه سینا. حدسم درست بود. وسط کوچه سینا رو دیدم که وایستاده و اون پسره هم سر موتور نشسته و داره با سینا حرف میزنه و یه چاقو هم دستشه. طوری که انگار فقط میخواست سینا رو بترسونه. خیلی ترسیدم. با سرعت بیشتری دویدم طرف اون و سینا. البته فاصله من با اونا زیاد بود. هر دوشون متوجه دویدن من شدن. فقط چند کلمه اخر حرفاشون رو داشتم میشنیدم که پسره به سینا گفت حالیت شد؟ و چاقوش رو بست و موتور رو روشن کرد و رفت. منم بعد از چند ثانیه رسیدم. دیگه نفسی واسم نمونده بود. فقط نشستم رو پله جلوی خونه سینا. تا چند ثانیه اصلا حرفی نمیتونستم بزنم. نفسم بالا نمیومد. سینا هم اومد نشست کنار من رو پله و حرفی هم نمیزد. بعد از چند ثانیه گفتم سینا این پسره چی میگفت؟ سینا گفت اینم مشکل جدیده. طرف خاطرخواهشه. گفتم خاطر خواه کی؟ گفت فرناز. گفتم دروغ میگی! گفت نه به جون تو. این عاشق فرنازه. تهدیدم کرد اگه یه بار دیگه با فرناز ببینمت میکشمت. گفتم تو چی گفتی؟ گفت مگه تو اجازه دادی که چیزی بگم؟ تو اومدی اونم رفت. دیگه نشد من چیزی بگم. گفتم خوب حالا اگه من نمیومدم تو چی جوابشو میدادی؟ گفت نمیدونم. رفت تو فکر و چند ثانیه ای سکوت کرد. من گفتم سینا قضیه اش رو از خود فرناز بپرس. یه دفعه سینا گفت پوریا تو خجالت نمیکشی؟ ین مسخره بازیا چیه در اوردی؟ خیلی بچه ای به خدا. خیلی مسخره ای. گفتم باشه ببخشید من معذرت میخوام و به اشتباه خودم پی بردم که اومدم دنبالت ولی نبودی. کجا بودی؟ گفت هیچی رفته بودم یه سر بهشت زهرا. رفته بودم سر قبر پدر بزرگم. به چشماش که دقت کردم دیدم خیلی قرمز بود. معلوم بود که کلی گریه کرده بود. دستش رو گرفتم و گفتم پاشو بریم شرکت که یه گندی زدی که الان میخوان منو بکشن و ماجرای کیس رو واسش توضیح دادم. تو راه خیلی با سینا حرف زدمو گفتم تو رو خدا مراقب این پسره باش. خیلی نگرانتم. این خیلی ادم خطرناکیه. هر لحظه باید مراقب خودت باشی. گفت نترس. فوق فوقش مردنه دیگه. گفتم خواهش میکنم دیگه این حرفو نزن که اعصابم به اندازه کافی داغون هست.

به شرکت که رسیدیم من حسابی با اون اقا (که کیسش باید یک هفته پیش حاضر میشد) دعوام شد و اون هم رفت پیش عموم. بعد از یک ساعت دیدم عموم زنگ زد و گفت بیا اتاق من. پیش خودم فکر میکردم حتما یه دعوای دیگه میخواد باهام بکنه. ولی وقتی رفتم گفت خوشحالم که برگشتی. فقط حواست رو از این به بعد بیشتر جمع کن که مشکلی پیش نیاد. گفت اون کیس رو هم دیگه جمع نکنید. گفتم باشه چشم. با اعصاب خرد یک راست رفتم سراغ فرناز چون خیلی نگران سینا بودم. همه داستان رو واسه فرناز توضیح دادم و از فرناز پرسیدم که اون پسره کیه. فرناز مشخصات اون پسره رو خواست. منم همه مشخصات ظاهریش رو واسش شرح دادم. فرناز چند ثانیه ای فکر کرد و گفت اون پسر عمه مادرمه. منم با تعجب فقط نگاهش میکردم. فرناز خیلی ناراحت بود. کاملا معلوم بود که چقدر نگرانه. ادامه داد. تا حالا چندین بار خواستن بیان خواستگاریم که نه من راضی هستم نه مادرم ولی بازم ول کن ما نیستن. من اون رو دوست ندارم. من فقط سینا رو دوست دارم. من عاشق واقعی سینا هستم. حاضرم با سینا جهنم هم برم. اینو به خدا جدی میگم. پوریا به خدا خیلی نگران بودم و فقط از این میترسیدم که بره سراغ سینا که بالاخره هم این اتفاق افتاد. اون چند بار تا حالا منو تهدید کرده. که اگه من با کسی دیگه ازدواج کنم یا منو میکشه یا اون پسره رو. منم که نه پدری دارم و نه برادری.  البته برادر واقعی رو میگم وگرنه تو که از برادر واقعی هم واسم عزیزتری. پوریا چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم. منم مات و مبهوت و گیج فقط نگاه میکردم. گفتم بذار میخوام فکر کنم. رفتم سراغ کارم و فقط فکرم مشغول اون قضیه بود. هرچی فکر میکردم اون پسر خیلی خطرناک بود و اگه بلایی سر سینا میاورد من خودمو هیچ وقت نمیبخشیدم. از اون روز خیلی بیشتر حواسم به سینا بود و تا در خونه معمولا باهاش مریفتم که کمی از نگرانیم کم بشه. هر چند که سینا خیلی ناراحت میشد از این کارام و میگفت اگه نتونه از خودش دفاع کنه همون بهتر که بمیره...

یه قسمت دیگه قبل از عید مینویسم. نظر یادتون نره.

عشق ابدی (11)

 

عشق ابدی (۱۱):

خیلی خیلی خیلی ببخشید که کمی دیر شد. شرمنده همه هستم که قول دادم و کاری واسم پیش اومد که نتونستم زودتر اپ کنم. ایشالا از این به بعد جبران میکنم.

عشق ابدی قسمت (۱۱):

بعد از چند روز سینا که حالش بهتر شده بود با دست گچ گرفته شده میومد سر کار و ما هم سر کار کلی اذیتش میکردیم و بهش میخندیدیم. فرناز هم میگفت سینای من رو کسی حق نداره اذیت کنه وگرنه با من طرفه. من به سینا میگفتم سینا تو اگه ازدواج کنی خدایی خیلی زن ذلیل میشی. منم از ادم های زن ذلیل حالم به هم میخوره پس نتیجه میگیریم که اصلا دیگه باهات نمیگردم پس اثبات شد. سینا هم همه حرف ها رو گوش میداد و دیگه مثل قبل واکنش نشون نمیداد و فقط یه لبخند تلخ میزد. لبخندی تلخی که من رو اتیش میزد. چون احساس میکردم که یه طوفان تو راهه. طوفانی که شاید همه چی رو نابود کنه. سینا و فرناز همچنان رفتارشون خیلی با هم خوب بود. یه چیزی تو مایه های (همه چی ارومه.) همه با انگیزه و انرژی زیاد کار میکردیم. وضع شرکت هم کلا خیلی بهتر شده بود. عموم هم خیلی راضی بود. فرناز هم خیلی چیزا یاد گرفته بود و راه افتاده بود.

یه روز سینا و فرناز با هم رفته بودن یه شرکت دیگه که سفارش بگیرن. من تو شرکت بودم که دیدم یه پسری اومد تو شرکت. قیافه پسره یه جورایی لات میزد. معلوم بود وضع زیاد خوبی نداره. رفتارش و راه رفتنش و لباسش لاتی بود. اومد یه دوری زد تو شرکت. من بهش گفتم بفرمایید؟ اصلا جوابی نداد و باز همه جا رو نگاه کرد و رفت طبقه بالا. بعد از چند دقیقه دیدم دوباره اومد تو طبقه ما. باز گفتم بفرمایید؟ امرتون؟؟ گفت هیچی دارم نگاه میکنم. گفتم مگه نمایشگاهه؟ که داری نگاه میکنی؟ بهنوش زد زیر خنده. پسره گفت نمایشگاهی نشونتون بدم و رفت. به بهنوش گفتم شانس ما رو میبینی؟ هر چی ادم دیوونه است نصیب ما میشه.

چند روزی گذشت. یه بار دیگه هم من اون پسره رو جلوی درب شرکت دیدم که اون طرف خیابون نشسته بود روی موتور. اولش فقط تو ذهنم اشنا اومد که من یه جایی دیدمش بعد وقتی چند دقیقه ای داشتم تو شرکت کار میکردم یادم افتاد که اون پسره همون بود که چند روز پیش تو شرکت دیدمش و مشکوک میزد. از پنجره که نگاه کردم دیدم رفته و تو خیابون نبود.

گاهی هم لیلا میومد تو شرکت و به ما سرمیزد. خیلی هم خوشحال بود که فرناز و سینا با هم خوب هستند. یه روز که لیلا اومده بود شرکت و داشتیم صحبت میکردیم به شوخی گفت مثل اینکه اینجا خیلی خوش میگذره. واسه منم کاری ندارید بیام اینجا پیشتون؟ بعد از حرف لیلا فرناز دیگه من رو ول نکرد و گیر داد که ترو خدا با عموت صحبت بکن شاید قبول کرد لیلا هم بیاد اینجا پیش ما کار کنه. گفت اون کارش خیلی خوبه و سابقه کارش هم خیلی زیاده. چند روزی گیر داد و من هم تو رودربایستی موندم و رفتم پیش عموم. وقتی به عموم گفتم عموم خیلی ناراحت شد و گفت پوریا تو دیگه مسخره اش رو در اوردی. هر کاری دلت میخواد میکنی. هر کسی رو دلت میخواد میاری. اینجا رو کردی رفیق بازی. میخوای اصلا بیا بشین جای من. منم چون خیلی مغرور هستم و کوچکترین حرفی رو نمیتونم تحمل کنم  و خیلی اون حرف واسم سنگین بود از اتاق با عصبانیت رفتم بیرون و رفتم وسایلمو جمع کردم و به بهنوش گفتم به بابات بگو پوریا دیگه نمیاد شرکت یه پوزخندی زدمو گفتم بگو استعفا داده و با سرعت رفتم. هرچی بهنوش گفت پوریا چی شده من حرفی نزدم و رفتم. بهنوش خواهش میکرد که پوریا بگو چی شده که من هیچ حرفی نزدم و فقط رفتم. خیلی ناراحت بودم. رفتم خونه و خوابیدم.

فردای اون روز هم من شرکت نرفتم که دیدم سینا زنگ زد. گوشی رو برداشتم. گفت کجایی تو پوریا؟ چرا نمیای سر کار؟ راست میگن قهر کردی؟ گفتم اره دیگه نمیام. من واسه شخصیتم خیلی ارزش قائلم. سینا گفت پوریا ازت خواهش میکنم برگرد. واسه این اتفاق کوچک این کارو نکن. این بچه بازی ها رو بذار کنار. من گفتم سینا جون تو واسم خیلی عزیزی ولی من برنمیگردم. سینا گفت پوریا خیلی بی منطقی. خیلی مغروری. خیلی بی معرفتی. باشه حالا که برنمیگردی منم دیگه از شرکت میام بیرون. من با تو اومدم حالا که تو نیستی منم نیستم. گوشی رو قطع کرد. انگار یه پارچ اب یخ رو من خالی کردن. اعصابم ریخت به هم. بعدش به گوشی سینا زنگ زدم که بگم باشه میام سر کار که دیدم گوشیشو خاموش کرده. یک ساعت بعد دیدم بهنوش اومده خونه دنبالم. کلی حرف زد ولی همه حواس من جایی دیگه پیش سینا بود. کلی حرف زد که بابام گفته من باهات صحبت کنم. اون یه حرفی زده تو نباید به دل بگیری. اون بزرگتره. منظوری نداشته. خواهش میکنم برگرد هرچند که بابام گفته به هیچ وجه با اومدن شخص جدیدی موافقت نمیکنه. به خاطر من میای پوریا؟ خواهش میکنم؟ منم همه حواسم جای دیگه بود. گفتم اره و حاضر شدم و رفتیم شرکت. سینا نبود. نگرانش شدم. گوشیش هم خاموش بود. فرناز هم طبقه بالا بود. مونده بودم حالا چیکار کنم.رفتم در خونه سینا. تا رسیدم در خونشون زنگ زدم که دیدم خواهر سینا اف اف رو برداشت. بعد از احوالپرسی گفتم سینا خونه است؟ ستاره(خواهر سینا) گفت نه از صبح اومده شرکت دیگه. مگه شرکت نیست؟ واسه اینکه نگران نشه گفتم چرا شرکت بود ولی واسه یه سفارش رفت بیرون. گفتم شاید بعدش اومده خونه. گفت نه نیومده. خداحافظی کردم و داشتم برمیگشتم که دیدم سر کوچه همون پسره(همون که چند بار جلو شرکت دیدمش) با موتور وایستاده. دیگه مطمئن شدم که داره تعقیبم میکنه. مونده بودم که چرا این پسره داره تعقیبم میکنه...

چون این قسمت کم بود قسمت بعدی رو تا ۳ روز اینده حتما مینویسم. نظر یادتون نره.

عشق ابدی (10)

 

یه توضیح کوچولو:

من یه ادم مغرور (غرور به اندازه) با اعتماد به نفس بالا هستم. تا حالا تو زندگیم به هیچ کس هم التماس نکردم و نخواهم کرد حتی اگه عزیزترین کسانم باشه بقیه که جای خود دارن. خیلی ها رو هم در حد و اندازه این نمی بینم که دیگه حتی بهشون کوچکترین توجهی بکنم و محل بذارم چون لیاقت و جنبه اش  رو ندارن. خدا شاهده خیلی گنده تر از این ادما رو تو زندگیم تحویل نگرفتم و خردشون کردم. اینا که در مقابل اونا هیچن.

ببخشید امیدوارم از حرفام ناراحت نشده باشید. توضیح کوچولوی بالا مربوط به یه شخص خاصه و مخاطب خاص داره و روی سخنم به همه نیست.

قسمت بعدی داستان رو شب مینویسم و میتونید از فردا بخونید.

ادامه داستان عشق ابدی قسمت (۱۰):

از فردای اون روز همه چیز یهو خوب شد. فکر میکنم سینا به حرفام خیلی فکر کرده بود. سینا و فرناز خیلی با هم خوب شده بودن. طوری که همه تعجب کرده بودن حتی خود من. توی شرکت میگفتن و میخندیدن و خوب هم کار میکردن. خیلی خوشحال بودم از این قضیه. میدیدم که فرناز واقعا خوشحاله و داره با شور و عشق زیادی کار میکنه و در حقیقت زندگی میکنه. بهنوش چند روز بعد ازم پرسید قضیه اون ماشین چی بوده؟ منم با هزارتا بدبختی پیچوندمش.

بعد از چند روز احساس کردم که واقعا سینا و فرناز خیلی خیلی به هم نزدیک شدن و با هم خیلی خوب رفتار میکنن. بعضی از روزها فرناز ماشین نمی اورد و بعد از شرکت فرناز با ماشین سینا میرفت یا برعکس. بعضی از روزها هم که به سینا زنگ میزدم میگفتم سینا کجایی؟؟ میگفت کافی شاپ یا سینما یا پارک! میگفتم با کی؟ میگفت با فرناز. واقعا خوشحال بودم.

چند ماهی همون طور گذشت و فرناز انگار تو اسمونا قدم میزد و واقعا از بودن با سینا لذت میبرد. سینا هم رفتارش خیلی خوب شده بود. یه روز عصر بود که دیدم گوشیم زنگ خورد. گوشی رو برداشتم فرناز بود. با صدای نگران و لرزون گفت پوریااا پوریااااا؟؟ گفتم بله؟ گفت کجایی؟ گفتم باشگاه بیلیاردم. گفت میتونی الان بیای بیمارستان؟ گفتم بیمارستان؟ چی شده؟ گفت پوریا منو سینا تصادف کردیم. زود خودت رو برسون بیمارستان کسری!! تا گفتم چی شده تلفن رو قطع کرد. خیلی نگران شده بودم. بعد از ۴۵ دقیقه ای رسیدم بیمارستان و زنگ زدم و فرناز رو دیدم. فقط صورتش کمی زخمی شده بود. گفتم تو خوبی؟ گفت اره. خیلی ترسیده بود ولی سالم بود. فقط کمی بدنش درد میکرد. گفتم سینا کجاست؟ زد زیر گریه و طوری اشک میریخت که نمی تونست حرف بزنه و نفسش بند اومده بود. وایستادم تا کمی اروم بشه. چند دقیقه ای فقط گریه میکرد و اشک میریخت و نفس عمیق میکشید. بعد از اینکه ارومتر شد گفتم فرناز جون تر و خدا بگو چی شده که بدونم باید چیکار کنم. گفت من و سینا از ظهری بعد از شرکت با هم بیرون بودیم و دور میزدیم. سینا شروع کرد با سرعت رفتن. گفت سرعت دوست داری. منم خریت کردم و گفتم اره خیلی. سینا هم شروع کرد با سرعت ۱۵۰ تا رفتن. یه مزاحم هم شروع کرد کورس گذاشتن با ما که سینا هم باهاش کورس گذاشت و یه لحظه خواست از کنار یه ماشین که جلومون بود سبقت بگیره که ماشین محکم خورد به گارد ریل و نزدیک بود ماشین برگرده که خدا کمکمون کرد و افتادیم کنار اتوبان. سینا هم بیهوش شده بود. الان هم سینا تو اتاق عمله. دکترش گفت هم دستش و هم کتفش شکسته(همون طور اشک میریخت). الان هم دارن دستش رو عمل میکنند. گفتم الان چند وقته بیمارستانید؟ گفت ۲ ساعتی میشه. پوریا به خدا نمی دونستم باید چیکار کنم. فقط به ذهنم رسید که به تو زنگ بزنم. منم مونده بودم باید چیکار کنم. زنگ زدم به خونه سینااینا ولی هرچی زنگ میخورد کسی برنمیداشت. اعصابم خرد شده بود. داشتم دیوونه میشدم. از اون طرف فرناز هم داشت گریه میکرد و نشسته بود رو زمین. یک ساعتی گذشت و باز هم زنگ زدم خونه سینا که دیدم بالاخره مامانش گوشی رو برداشت. نخواستم به مامانش بگم که بهم بریزه. گفتم با اقای رضایی کار دارم. هستن. اولش تعجب کرد و بعد گفت نه خونه نیست. رفته بیرون. کاری داری؟ گفتم بله یه سوال خصوصی ازشون داشتم. میشه شمارشون رو بهم بدین؟ گفت چرا از سینا نگرفتی؟ گفتم سینا گوشیش خاموشه. شماره رو گرفتم ازش و زنگ زدم به بابای سینا. تا من داشتم به بابای سینا میگفتم که بیاد بیمارستان و قضیه رو واسش توضیح میدادم سینا رو از اتاق عمل اوردن و داخل یه اتاق تو بخش گذاشتن بیهوش بود. من واسه پدر سینا توضیح دادم که سینا با من بوده و تصادف کردیم و الان هم بیمارستانه و حالش خوبه. تازه عمل شده. پدرش خیلی ناراحت شده بود و دست و پاش رو گم کرد و با ناراحتی گفت چرا زودتر نگفتی و من گفتم که کسی خونشون نبوده. گوشی رو قطع کرد و گفت الان میام. بعد از اینکه تلفنم تموم شد وارد اتاق شدم که دیدم فرناز دست سینا رو گرفته (اون دستش که سالم بود و نشکسته بود) و داره پیشونیش رو بوس میکنه و اشک میریزه. پشتش به من بود و من رو نمیدید. خیلی دلم سوخت و واسه اینکه خجالت نکشه از اتاق اومدم بیرون. مونده بودم چیکار باید بکنم. بعد از ۵ دقیقه وارد اتاق شدم که فرناز سرش رو گذاشته بود رو تخت و هنوز دست سینا تو دستش بود. اون یکی دست سینا هم (دستی که شکسته شده بود) تا بالا گچ گرفته بودن. فرناز رو صدا کردم که سریع دستش رو کشید و گفت چی شد؟ گفتم فرناز تو باید الان سریع بری از اینجا. من به باباش گفتم که من و سینا با هم تصادف کردیم و اسمی از تو نیاوردم. با ماشین تو تصادف کردین یا سینا؟ گفت سینا. کمی خیالم راحت شد چون اگه با ماشین فرناز تصادف کرده بودن خیلی بد میشد و همه چیز لو میرفت. گفت نه نمیتونم برم. سرش داد زدم و گفتم همی چیز رو خراب نکن. نذار باباش همه چیز رو بفهمه. گفت پوریا من قلبم عشقم همه چیزم الان رو تخت بیمارستانه. نمیتونممممممممممم. به هیچ وجه نمیرم. شروع کردم واسش توضیح دادم که شاید با این کارش سینا رو واسه همیشه از دست بده و فرناز کمی سست شد و گفت باشه ولی حالا که باباش نیومده بذار چند دقیقه ای بمونم. چند دقیقه ای نشست که یه دفعه دیدیم بابای سینا وارد شد. گفتم سلام اقای رضایی. گفت چی شده پوریا؟ گفتم چیزی نیست عملش کردن. دستش و کتفش شسکته بوده. دکترش هم تا چند دقیقه دیگه میان. فرناز هم ما دو تا رو نگاه میکرد و دیگه هم نمی تونست کاری بکنه. پدرش چند دقیقه ای بالای سر سینا نشست و دست سینا رو گرفته بود و نوازش میکرد. بعد پرسید چه اتفاقی افتاد پوریا؟ چرا تصادف کردین؟ منم شروع کردم به توضیح دادن و همونایی که فرناز گفته بود رو گفتم. پدر سینا یه دفعه گفت ماشین سینا الان کجاست؟ منم چون نمی دونستم ماشین کجاست موندم چی بگم که یه دفعه فرناز سریع گفت من که جلوی بیمارستان بودم یه ماشین بر ماشین اقای رضایی رو اورد جلوی بیمارستان و الان جلوی بیمارستانه. بابای سینا یه نگاهی به من کرد و گفت ایشون کی هستن؟ منم با عجله گفتم ایشون خانم سعیدی هستن همکار من و سینا تو شرکت. فرناز گفت نگران نباشید ایشالا خوب میشن. یه نگاه به فرناز کردم دیدم چشماش شدیدا قرمزه. دنیا رو زدن تو سرم. گفتم الان بابای سینا میفهمه. سریع به فرناز اشاره کردم که بره بیرون و بعد از چند دقیقه خودم هم رفتم بیرون و کلی به فرناز بد و بیراه گفتم که چرا زودتر نرفتی و داری بدبختمون میکنی. بعد از کلی دعوا کردن با بدبختی و ناراحتی فرستادمش رفت. اون شب رو پدرش موند پیش سینا. هرچی هم من اصرار کردم قبول نکر که من بمونم. ولی گفت من یه زنگ بزنم و به مادر سینا بگم که امشب سینا نمیاد خونه و میمونه خونه ما. منم همین کار رو کردم و چون قبلا هم چند شبی سینا خونه ما مونده بود مادرش شک نکرد. پدر سینا هم با یه ترفندی که هنوزم نمیدونم چی بود اون شب موند پیش سینا و نرفت خونه. فردای اون روز سینا مرخص شد (منم صبحش که رفتم بیمارستان کلی سینا رو گرفتم بغل و بوسیدمش و به سینا گفتم که به باباش چی گفتم و اونم خیلی خوشحال شد و گفت که خوب کاری کردی). خیلی نگران سینا بودم و شب قبلش اصلا نخوابیدم و اون روز خیلی خوشحال بودم که سینا خیلی چیزیش نشده. قرار شده بود که چند روزی خونه بمونه و استراحت کنه. تو اون چند روز فرناز تو شرکت اصلا حواسش به هیچ کاری نبود و همش تو فکر بود و حال سینا رو با حسرت از من میپرسید. منم هر روز به سینا سر میزدم و باهاش شوخی میکردم که روحیه اش خراب نشه. یه روز کل بچه های شرکت قرار بود که برن عیادت سینا و فرناز هم خیلی دلش میخواست بره باهاشون ولی من بهش گفتم که ما نباید باهاشون بریم. چون بچه های شرکت از عقد صوری سینا و فرناز با خبرن و اگه بریم امکان داره که یه تیکه ای بندازن و همه چیز خراب بشه. وقتی فهمید نمیشه بره عیادت سینا خیلی به هم ریخت ولی من بهش قول دادم که فردا خودم ببرمش. فرداش فرناز با یه ذوق و شوق تیپ زده بود و یه دسته گل خیلی خوشگل گرفته بود. بعد از اینکه رسیدیم خونه سینااینا من واسشون توضیح دادم که خانم سعیدی از همکار های من و سینا هستن و دیروز که بچه ها اومدن عیادت سینا یه کاری واسشون پیش اومده و نتونستن بیان و الان از من خواهش کردن که بیارمشون. مادر و خواهر سینا خیلی خوب با فرناز رفتار کردن و کلی هم ازش تشکر کردن واسه اینکه زحمت کشیده و اومده. فرناز هم خیلی از خونواده سینا خوشش اومده بود. اخرش هم پدر سینا به خاطر اون روز تصادف که فرناز کنار من و سینا تو بیمارستان بود کلی از فرناز تشکر کرد. برق خوشحالی و خوشبختی رو تو چشمای فرناز میدیدم...

تا چند روز دیگه قسمت بعدی رو مینویسم.

لطفا هر کسی که تا اخر میخونه به احترام زحمتی که میکشم و متن طولانی تایپ میکنم نظرش رو بگه حتی در مورد نحوه بیان و هر چیز دیگه ای که فکر میکنه چه خوب چه بد. ممنون.