سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

به نام دو گل بهشت

بنام دو گل بهشت

یکی عشق و دیگری سرنوشت . . .


می گذارم سرنوشت هر راهی را میخواهد برود من راهم جداست

این ابر ها تا می توانند ببارند من چترم خداست

دلم گرفته

عجیب دیوانه ام!

چند روزی است،فکرهای عجیبی روزنه های ذهنم راپر می کند !

چقدر سخت است برای خود کشی هم باید اجازه داشته باشی !

دلم گرفته !

به کسی چه مربوط که من دلم میخواهد خودم را بکشم؟

به کسی چه مربوط که من ضعیفم و نادان !

درد من دوری از عشق نیست!درد من زخم های روزمره ی امروزی نیست !

درد من سنگواره ای است بر این گستره ی پهناور و لجوج !

کسی چه می داند؟!!!

در گوشه ای افتاده باشی بی هیچ روزنی از امید!در گوشه تاریک زندگی !

تنها،تنهای تنها.....

دیوارهای خوشبختی سر به فلک کشیده اند!و من با بدنی لرزان به این

 دیواره ای یخ زده تکیه کرده ام !

خسته از هر تلاشی برای رسیدن به آن سوی خدایان کاغذی !

خدایان لجوج ِماجراجوی ِ بی رحم که برای بازی مرا انتخاب کردند !

دلم برای آیینه ها میسوزد که چهره ی رنگ پریده ام را هر رو ز به جان میخرند و ....

امشب دلم گرفته.....

                     دلم گرفته.....

چه فرقی می کند؟! ذهنت سیاهچاله ای است بی حد و حصر که مرگ در آن

غوطه ور است ؟

تو مرده ای ! و خود به خوبی  میدانی.....

امشب عجیب دیوانه ام....

                                دیوانه......

وقتی بزرگ میشی...

وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی.. .


وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند...

 وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم روضه خونی بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی. ..

 وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیده ای. ..!

وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ...

دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی. ..

وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...

 وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...

فردای اون روز تو رو به خاک میدهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود "

ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...


http://dokhtaremahtab.persiangig.com/image/nini.jpg

 

این زمستان هم می رود...

زمستان هم می گذرد و روسیاهی اش به ذغال می ماند! مثل پاییز که گذشت و جوجه های شمرده نشده اش باقی ماند! این روزها زیاد اهل حساب و کتاب نیستیم! از اول هم بلد نبودیم مصداق « حاسبو قبل ان تحاسبو» باشیم! همین می شود که جوجه های شمارش نشده داریم آخر هر پائیز و روی سیاه، آخر هر زمستانیم!
    بهار را با این روی سیاه تحویل می گیریم و همه مان می شویم «بابا نوروز»...
    بچه که بودیم بس که برایمان قصه ننه سرما را گفته بودند، واقعا منتظر « ننه سرما» می شدیم که بیاید و بقچه گلدارش را پهن کند وسط حیاط و برف و سرما شروع شود! مثل این روزها نبود که منتظر اخبار هوا شناسی و توده های هوای سرد و گرم باشیم! فقط ننه سرما را می شناختیم! جالب اینکه یک روز از خواب بیدار می شدیم و می دیدم همه جا سپید پوش است! آن وقت بود که مادر می گفت: ننه سرما دیشب که شما خواب بودید آمد! اگرنه مگر ما از صرافت دیدن ننه سرما می افتادیم!
    ناراحتیمان هم با ذوق برف بازی و یک آدم برفی که همیشه لبخند می زد فراموشمان می شد! به همین سادگی ما بچگی می کردیم و به دل نمی گرفتیم هیچ سرد و گرمی را...
    آن روزها خیلی حواسمان بود وسط قهرها و دعواهای کودکانه به زبان نیاوریم «قهر قهر تا روز قیامت» همیشه می ترسیدیم بیشتر از سه روز با هم قهر کنیم! بالاخره یک در میان غرورمان را زیر پا می گذاشتیم و با هم آشتی می کردیم!
    مثل این روزها نبود که این مسایل به نظرمان «بچه بازی »بیاد! آن روزها عین  بزرگواری بود که کسی برای آشتی پیش قدم بشود! آن روزها آخر پنهان کاری مان خوردن برف بود و ته اذیت و آزارمان انداختن گوله های برف تو یقه هم بازی ها...
    مثل این روزها نبود که هیچ گناه و خطایی را پنهان نمی کنیم و اول آزار و اذیتمان شکستن ارزش ها و زیر پا گذاشتن مقدسات است! آن روزها خیلی اهل حساب و کتاب بودیم! لی لی که بازی می کردیم نوبت را رعایت می کردیم! دوچرخه سواری، قایم باشک و...همه جا به نوبت! کافی بود یک نفر جر زنی کند! همه باهم فریاد می زدیم: «جر زنی ممنوع!»
    این روزها هر کسی جر زنی می کند، خطا می کند، حق را زیر پا می گذارد، تقصیر را می اندازد گردن دیگری..نمی دانم دنیا بزرگ شده یا ما آدم ها دیگر به نشستن پای کلاس شیطان نیاز نداریم!
    ... می ترسم این زمستان هم بگذرد و رو سیاهی اش بماند به ذغال! من که اصلادوست ندارم همه «بابا نوروز» بشوند! قشنگیش به تک بودنش است مثل ننه سرما!
    مبادا این زمستان هم بگذرد و ما بلاتشبیه مثل خرس به خواب غفلت فرو برویم و سکوت و سکون را به حرکت ترجیح دهیم! آن عده هم که کل فصل ها جیک جیک مستانه شان براه بود و یاد زمستان نمی کردند، به بهار نمی رسند چه رسد به رو سیاهی آخر زمستان! چرا که روسیاه شدند در برابر خلق الله... واگذارشان کنیم


http://www.comfortablyhuman.com/pink%20snow%20flower.jpg

سالگرد

خیلی وقت پیش‌ها می‌خواستم قصه‌ای از دنیای واقعی روزگار را برایتان بنویسم . قصه من مثل تمام قصه‌ها با یکی بود و یکی نبود شروع می‌شد . خواندنی‌ترین قصه من از بهترین روزهایی که در فکر خود تجسم کرده بودم شروع می‌شد . دقیقاً به ۵ شهریورماه یکی از سال‌های بدون حساب که دنیا مرا یک نوجوان حساب می‌کرد . بین همه شادی‌ها یک دفعه در این روز ساعت ۶ صبح تا 30/11 مثل اینکه هم خدا و هم روزگار دست‌به‌دست هم دادند و بزرگترین حامی _ بزرگترین سرمایه_ صمیمی‌ترین رفیق‌،‌... را از من گرفتند . این کس ، کسی نبود جز پدرم ... خیلی وقت بود که می‌خواستم این کلبه را ترک کنم مثل پدرم که مرا ترک کرد . بهترین بهانه‌ام شد سالگرد پدرم . من آخرین نوشته‌هایم را نوشتم دیگر بقیه را می‌سپارم به روزگار که با قلم سیاه خود برایم بنویسد .

البته رفتن من برگشتی دارد خوش به حال پدر که رفت کاش دست من هم در دستش بود موقع رفتن‌... افسوس و صد افسوس...

"التماس  

" من و جدا شدن از کوی تو خدا نکند            خدا هر آنچه کند از توام جدا نکند" 

شعری است که در اتاقم بیشتر به چشم می‌خورد . نجواهای شبانه به همراه دست نوشته‌ها همه‌وهمه در چشم غیر اهل دل برای آرامش کاذب و شیره به سر مالیدن است ولی در باطن این شب بیداری ها و خط‌خطی کردن کاغذ به خاطر توست . می‌نویسم ، می‌خوانم تا حروف بی‌معنی را به گونه‌ای بهتر از همیشه در کنار هم قرار دهم تا همان بی‌معنی‌ها لایق تو باشد و بشنود احساسم ، عشقم نسبت به تو . بار خدایا ! یعنی می‌شود که همان شود که در دلهایمان جاریست... می‌خواهیم ...بشود. اما روزبه‌روز می‌شود آنچه که در ذهنمان نمی‌گنجد . به ظاهر می‌خندیم و به باطن زیر خنده‌های معنی‌دار به فکر آینده پرتلاطم هستیم که چه کنیم و چه می‌شود خداوندا برخلاف ظاهر جوان گونه ام پیرتر از آن هستم که بتوانم راهی به این تلاطم را طی کنم و در خاتمه راه نمیرم . مردن نه از آن گونه که کفنی سفید دورم کند مردن از این جهت که ... خداوندا عالمتر از آن هستی که در فکرم هست بهتر می دانی معانی سه نقطه ها چیست من حقیر زبانم از تکلم ، دستم از نوشتن آنها ناتوان است . خدایا تو بهتر دانی چه در افکارم گذشت .خدایا توبهتر دانی چه می خواهم خداوندا از تو نخواهم از که خواهم . پس خداوندا با پررویی... با دل شکسته از خسته دلی می خواهم  جواب حاجتم گویی  می خواهم ... می خواهم ... می خواهم ... .

همسفر صبور من

این غم انگیزترین خوشحالیست                           که دلم عاشق و دستم خالیست

 دوباره قلم به لرزه افتاد . خواست بنویسد از دلتنگی از دلم از همه چیز و همه کس و... در کوچه پس کوچه های این شهر غریب دلم بهانه می‌گیرد نمی‌دانم چه کنم چه بنویسم ... فقط قلم را دست می‌گیرم تا قلم خود بنویسد از سرّ درون از شب‌های تاریک و سرد یک جای دنج برای دلم کافیست برای من مسافر در شهر غریب یک پنجره برای من نیست که در آن خورشید بتابد و هوای تازه به مشامم برسد. در این جاده‌های بی‌عبور مسافر تنها منم غریب و سردرگم . مگر خدایا مرا با ایّوب اشتباه گرفته‌ای من کمتر از آن هستم که ابرهای تیره را بالای سرم تحمل کنم . خدایا دستم را بگیر رهایم کن ... مگذار بیشتر از این در کوچه‌های سرشار از سکوت تنها بمانم از من بودنم خسته ام می خواهم بفهمانم و بنویسم از "ما" ...

http://magical.persiangig.com/image/bitoo.jpg


 

از مرد تنهای شب بودن خسته ام دیگر فرهاد کوه کن نخواهم _ نتوانم.... می خواهم دست از قصه ها ، شعرها برکشم چون همه و همه از من فاصله دارند . می خواهم به جای اینکه قصه ها در من اثر کنند خودم بشوم داستان همانند یوسف ، خسرو ، فرهاد ، مجنون و.... ولی با امروز خودم با خاطرات امروزهایم ... دیگر مرد تنهای شب ، زنده نیست . دیگر مثل قبل نیست که شب های بیداری داشته باشم شب که شد می خوابم دیگر تنهایی را نمی خواهم به قول ... که به من گفت : "کس ما بی کسی ها خداست " حال عزیزی که این دست نوشته های آخرم را در این وبلاگ خواندی این را به خاطر بسپار که توکل به خدا کنی نه بنده خدا – از خدا هر چه می خواهی طلب کن نه بنده خدا و این شعر را هم به یادگار به خاطر بسپار :

با همه لحن خوش آوایی ا م      دربه در کوچه تنهایی ام




برایت می نویسم

برای تو

نه به خاطر عشق

نه بخاطر مهر

برای تو

برای خاطراتی که هستند

برای دل

برای یاد من

برای ماه تو

به یاد نازنین من

به یاد یار تو

نیست

میدانم

شاید تنها به یاد روزگاران احساست می کنم تنها با نگاه




رفتن را چاره ای نیست

که اگر بود تو نمی رفتی

که اگر بود تو می آمدی

که اگر بود من به قابی سرد

اینچنین پر درد و ساکت

خیره نمی ماندم

تنها به یاد نگاهی

که دیگر دارد از یادم می رود

تنها به عشق خنده ای که دیگر صدایش گم شده است

به یاد هر چه بود و هر چه کم رنگ گشته

به یاد ....

 

 

آمد اما بی صدا خندید و رفت ...  

   لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت ... 

   آمد از خاک زمین اما چه زود ...     دامن از خاک زمین برچید و رفت ...  

دیده از چشمان من پنهان نمود ...    از نگاهم رازها فهمید و رفت ...

  گفتم اینجا روزنی از عشق نیست ...    پیکرش از حرف من لرزید و رفت  ...

  گفتم از چشمت بیفشان قطره ای ...   ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت...    

گفتمش من را مبر از خاطرت ...     خاطراتش را به من بخشید و رفت


   

خاطرش را تنها ،  تنها خاطرش را بخشید و رفت



 

بعد از آن روز تا الان من همیشه به یاد دارم روزی

را که غمگین تر از همیشه غروب کرد

روزی که بعد از تو بود

او بود و می آید و می رود تا همیشه

اما تو دیگر نیستی تا ببینی نه این روزها را

نه آن غروب را

روزی که من رفتم تا بی نهایت پوچی

و تا الان خیره به راهی که من روزی از آن می روم

نه اینکه به تو برسم که به آرامشی شاید هرگز

باید کمی امید داشت شاید چیزی از آن نیز سهم من شد

 

 

انگار حافظه ام از کار افتاده باشد، نمی توانم به یاد بیاورم در این مدت نسبتا طولانی که سخت گذشت چه ها کرده ام و چه ها نکرده ام.
با این همه حرف هایی که شنیده ام خوب یادم هست که ای کاش هرگز شنیده بودم . هنوز گاهی تلخی برخی نگاه ها دلگیرم می کند و مرحمی نیست انگار و حتی محرمی! هنوز نمی توانم به سختی دنیا عادت کنم. بیخیال هستم اما ... .
بار ها از ذهنم می گذرد که الا یا ایها الساقی ....

انگار خودم را لابه لای این رقم ها و ستون ها گم کرده باشم. روزی چندبار مو به مو مرورشان می کنم.
اما حتی یک بار به چشمم نمی خورد واژه ی بیت، البیت!
به بزرگی شهرم می اندیشم، به بزرگی شهری که بیت کوچکی در آن نمی یابم برای دمی تنهایی.
غم دنیا... قشنگ نیست. چاره ای کن.

بیت الاحزان می شود قلبم. بیت کوچکی برای یاد تو.

قبرت کجاست؟



باز باران

نه نگویید با ترانه

می سرایم این ترانه جور دیگر

باز باران بی ترانه

دانه دانه

می خورد بر بام خانه

یادم آید روز باران

پا به پای بغض سنگین

تلخ و غمگین

دل شکسته

اشک ریزان

عاشقی سر خورده بودم

می دریدم قلب خود را

دور می گشتی تو از من

با دو چشم خیس و گریان

می شنیدم از دل خود

این نوای کودکانه

پر بهانه

زود برگردی به خانه

یادت آید هستی من

آن دل تو جار می زد

این ترانه

باز باران

باز می گردم به خانه


 

 

وصیت من

آی آدما گوش بکنید وصیت من

آی شمایید که میگیرید رو  دوشتون جنازه من

دستای منو از توی تابوت بیرون بزارید

تا که بدونن هیچی از این دنیا نبردم خالین این دستای من

 

 

تو رو خدا موهای منو شونه نکشید

تا که بدونن دست نوازش نکشیدن رو سر من

اگه کسی سراغم و ازتون گرفت

تو رو خدا نزارید بره آخه اونه قــــــــــــــــــــــــــــــاتل من

بگید چشاش به در بود   نیومدی سراغش

بگید به یاد تو بود   نیومدی سراغش

بگید که تک ف ت بود نیومدی سراغش

بگید که عاشقت مُـــــــــــــــــــــــــــــــــرد  دیگه نیا سراغ

 

 

 

 

پدرم

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام  گیرم.


خسته شدم بس که از سرما لرزیدم...


بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم


زخم پاهایم به من میخندد...


خسته شدم بس که تنها دویدم...


اشک   گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...


می خواهم با تو گریه کنم ...


خسته  شدم بس که... تنها گریه کردم...


می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و  شانه هایت را ببوسم...


خسته شدم بس که تنها ایستادم