هر کس مهرداد را می دید هوس می کرد چانه اش را خرد کند. این میل مقاومت ناپذیر حتی آدم های رئوف و مسالمت جو را هم قلقلک می داد، آتشی مزاج ها که جای خود را داشتند. بعضی ها با حالت خلسه به چانه قشنگش نگاه می کردند و بی پرده نظرشان را می گفتند، کمروها چشم از او می گرفتند و با احساس خارش در ناحیه سر، گردن یا کمرشان دست و پنجه نرم می کردند. مهرداد همیشه بحث را به بن بست می کشید. دست خودش نبود. افسوس که درکش نمیکردند، والا میفهمیدند که جوان شریفی ست. آن روز در مطب دکتر نشسته بود و خدا خدا میکرد قبل از بروز حادثه ای وخیم یا سوءتفاهمی جبران ناپذیر با پزشک متخصص بر سر یک راه حل قطعی برای معالجه دل درد ساده اش به توافق برسد. دکتر نگاهی سرسری به عکسها کرد و زیر لب غرید. آخرین عکس را که مربوط به اثنی عشر بود در مقابل نور کمرنگی که از پنجره به درون میتابید نگه داشت و باز هم غرولند کرد. حرفهایش نامفهوم بود، اما همین شگرد بر اضطراب بیمار میافزود. اضطرابی که میتوانست در معالجات بعدی موثر باشد. سرانجام پس از لحظات طولانی که بر مرد جوان به سختی گذشت، عکسها را روی میز انداخت. "اسید معده ات زیاده. باید سعی کنی حرص و جوش نخوری. برات یک نسخه مینویسم."
مهرداد با نگرانی گفت:
"زخم چطور؟ منظورم این است که . . ."
دکتر حرفش را قطع کرد:
"خوشبختانه از زخم خبری نیست. البته باید مواظب معده ات باشی."
جوان که از خبر سلامت معده اش خوشحال شده بود هیجان زده پرسید:
"نمیخواهید عکسها را پشت دستگاه ببینید؟ آخ، پس معده ام سالمه؟ خدا را شکر . . . "
تنگ غروب بود. هوا رو به تاریکی میرفت. تابلوی الکترونیک در گوشه دیگر اتاق قرار داشت. این تابلو حالا خاموش بود، اما میتوانست در صورت لزوم روشن شود. آن وقت نور چراغهای سفید رنگش عکسها را با وضوح بیشتری نشان میداد. منظور بیمار همین بود. ولی دکتر فکر میکرد نور چراغ مطالعه روی میزش برای دیدن چهره بیمار و عکسهای معده سالمش کافی ست.
"گفتم که معده ات هیچ عیبی نداره. به جای حرص و جوش تا میتوانی آب بخور."
خیال مریض کمی راحت شد.
"آخر همه جا آب در دسترس آدم نیست. در حالی که حرص و جوش همه جا هست!"
دکتر با دلخوری ملچ و ملوچ کرد. حوصله اش سر رفته بود. صدای همهمه بیماران از سالن انتظار به گوش میرسید.
"ارزش سلامتی از همه چیز بیشتر است."
"حرف شما را قبول دارم. ولی آخر فکرش را بکنید، الان سه ماه است که کارگاه من تعطیل است. هر چه به تعاونی سر میزنم میگویند هنوز مواد نیامده. بدون مواد هم که نمیشود بشقاب زد. هزار جور خرج دارم. کرایه خانه ام عقب افتاده، نمیدانم چکار کنم."
دکتر خمیازه کشید:
"کسی نیست بهت کمک کنه؟"
"خانواده ام در شهرستان زندگی میکنند. پدرم زندگی خودش و خواهر و برادر کوچکترم را به سختی میگرداند. گفتند در تهران بازار مصنوعات ملامین داغ است. بیچاره با هزار زحمت سرمایه کارگاه مرا جور کرد. واقعا ممنونشم."
دکتر نگاهی به ساعتش کرد و به جوان شریف خیره شد. سر طاسش در آن اتاق نیمه تاریک که برای صرفه جویی در مصرف برق فقط با یک چراغ مطالعه کوچک روشن شده بود، میدرخشید. چاره ای نداشت. مریض با سماجت در مقابلش نشسته بود و داشت درد دل میکرد. این در واقع نوعی اتلاف وقت بود که باید به حساب خسارتهای غیرقابل اجتناب مثل سوختن لامپ، چکه کردن شیر آب و گرفتگی لوله ها میگذاشت. با لحنی سرد و نافذ پرسید:
"زن میخواهی؟"
مریض از خجالت تا بنا گوش سرخ شد. پس از مکث طولانی در حالی که آب دهانش را به سختی فرو میداد، پرسید:
"از کجا فهمیدید؟"
"بیخوابی هم داری؟"
"خیلی زیاد. همه اش فکر میکنم آخر کی حاضر است دخترش را به من بدهد."
دکتر دستش را از روی میز برداشت و به عقب تکیه داد.
"مریضهایی مثل تو زیادند. به این میگویند درد بی زنی! مرضت ناشی از اپیدمی خانوادگی ترشی انداختن دخترهاست!"
"خدا به شما عزت بدهد دکتر! ولی آنها هم حق دارند. چرا باید دخترشان را به من بدهند من که جز ورق پاره دیپلم آهی در بساط ندارم."
دکتر پوزخند زد:
"پس علتش کمبود دانشگاه است!"
"این را هم نمیتوانم تایید کنم. تاسیس دانشگاه به این راحتی نیست. به طور کلی امکان تحصیل مالی در همه جای دنیا محدود است."
دکتر خلقش از این همه خلوص نیت تنگ شد.
"پس تقصیر مجلس است که طرح ایجاد مشاغل را زودتر تصویب نمیکند."
مریض به سادگی و با حاضر جوابی گفت:
"مجلس تقصیر ندارد. این طرح بازوی اجرایی میخواهد!"
دکتر داشت عصبانی میشد:
"پس تقصیر دولت است، چرا جلوی این همه مشاغل کاذب را نمیگیرد؟"
"دولت در این مورد اختیارات کافی ندارد."
"پس تقصیر آنهاست که اختیارات کافی در اختیار دولت نمیگذارند!"
"آنها کی هستند؟ من و شما. مجلس، مردم . . . نکند خدای نکرده میخواهید دیکتاتوری بشود؟ اگر دست دولت در همه کارها باز باشد، دیگر باید فاتحه همه چیز را خواند."
دکتر دیگر حسابی از کوره در رفته بود:
"پس تقصیر خودته!"
"چی؟"
"دل دردت! آخر مرد حسابی بالاخره آدم مشکلاتش را باید گردن یک نفر بیندازد! من تا حالا مریض مثل تو ندیده ام. درد تو اینجاته؟"
با انگشت به شقیقه اش زد. میخواست به مریض حالی کند که کله اش خراب است.
سپس قلم را برداشت تا نسخه ای بنویسد. مهرداد با دلخوری گفت: "باید مسایل را ریشه یابی کرد!"
دکتر سرش را بلند کرد و با نوک قلم به حالتی تهدیدگر مریض را نشانه گرفت. چهره اش ترسناک بود. نور چراغ مطالعه یک طرف صورتش را کاملا روشن و طرف دیگر را در تاریکی فرو برده بود. "باید اعتراض کرد. باید فریاد زد آن وقت میبینی که دل دردت هم خوب میشود."
مهرداد با تعجب آمیخته به اعتراض دکتر را نگاه کرد.
"چه راه حل عجیبی . . . آخر دل درد چه ربطی به فریاد دارد؟"
دکتر باز هم نوک قلمش را به طرف او گرفت، با حالت برافروخته گفت:
"خیلی هم ربط دارد. چرا صدای اعتراضت را به گوش مسئولان نمیرسانی؟ انتظار داری من به جای تو فریاد بکشم؟ من که دردی ندارم. زن و بچه ام در لوس آنجلس زندگی میکنند. خودم هم اگر اینجا نشسته ام، علتش این است که عاشق این آب و خاکم! وطنم را دوست دارم! البته پول خوبی هم درمیآورم. . . "
مهرداد که انتظار این منطق را از دکتر نداشت با لحنی شیطنت آمیز پرسید:
"اگر پول خوبی در نمیآوردید، آن وقت چه . . .؟"
دکتر با حاضرجوابی گفت: "آن وقت یا از این کشور میرفتم یا توی گوش یکی از این بساز بفروشها میزدم و شریک جان و مالش میشدم!"
جوان به فکر فرو رفت. دکتر ادامه داد:
"چرا یقه یکی از این ها را نمیگیری؟ همین بساز و بفروشهایی که خون مردم را توی شیشه میکنند؟ برای اینکه میترسی! میترسی چانه ات را خرد کنند. از قیافه ات پیداست! اما دوست من، توی این جامعه یا باید سر بشکنی یا سرت را میشکنند. یا گرگ یا بره. انتخاب دیگری نداری. برو یک بساز بفروش پیدا کن. یقه اش را بگیر! چانه اش را خرد کن! بگو اگر دخترت را به من ندهی آبروت را میبرم! کوس رسواییت را بر سر بام میزنم. دزدیها، رشوه خواریهایت را برملا میکنم. آن وقت میبینی که طرف چطور رام میشود. اگر خرخره اش را درست فشار بدهی جهاز خوبی هم میدهد! والا . . ."
چیزی روی کاغذ نوشت و با یک حرکت خشن آن را کند و به دست مریض داد:
"شربت ضداسید روزی سه قاشق. قرص خواب یکی بعد از شام. تا آخر عمر تکرارش کن! خودت را بکش! همه حق دارند جز تو! بفرمایید بیرون!"
دکتر مرد چاقی بود. نفسش زود بند میآمد. حالا به خرخر افتاده بود. رویش را از جوان برگرداند و از ورای پنجره به شب تاریک زل زد. مرد جوان مثل برق گرفته ها خشکش زده بود. بالاخره به خود زحمتی داد و بلند شد. به طرف در رفت. هنوز آن را باز نکرده بود که بیمار تر دماغ خوش مشربی وارد شد. تنه ای به او زد و کرنش کنان و سلام گویان به طرف دکتر رفت.
جوان شریف مبهوت و متنفر از خشونت دکتر به طرف میز منشی رفت. دوشیزه ای رئوف آنجا نشسته بود. مراجعان بی تاب مفتون دقت و حوصله او دورش را گرفته و چشم به دهان و گوش به فرمانش داشتند. اما مهرداد دیگر اعتمادش را از دست داده بود. پول ویزیت دکتر را داد و با قدمهای محتاط از مطب بیرون رفت. قبل از اینکه از در خارج شود، دوشیزه رئوف با آن همه مشغله فراموش نکرد که صدایش کند:
"بقیه پولتان!"
جوان رفت و بقیه پولش را گرفت.
"امیدوارم زودتر خوب شید!"
انتظار این لطف را نداشت. لبخندی زورکی بر لبهایش نقش بست. سری به علامت سپاسگزاری تکان داد و از مطب خارج شد.
ادامه دارد...!!!