سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

سوگند عشق

به نام آنکه اگر حکم کند همه ی ما محکومیم

خیانت پنهانی(قسمت اخر)

روز بعد ساعت یازده صبح مانی به شرکت بیمه کشتی های تجاری رفت. در، اتاق حسابداری یک چک بانکی سبز رنگ بزرگ جلو او گذاشتند. مانی نگاهی به مبلغ چک انداخت: "دویست میلیون ریال معادل .. . ."
حسابدار گفت: "لطفا این جا را امضا کنید."
مانی گفت: "فکر می کنم اشتباهی پیش آمده."
حسابدار گفت: "اگر اعتراض دارید می توانید کتبا بنویسید."
مانی چیزی نگفت. برگ رسید را امضا کرد و از شرکت بیرون آمد. از آنجا مستقیم به بانک رفت چک را به حساب همسرش گذاشت و به خانه برگشت.
ده روز بعد مانی دوباره به حسابداری رفت. این بار یک چک دیگر به مبلغ یک میلیون تومان دریافت کرد. حالا مهتاب به سر کارش برگشته بود. مانی به سراغ او رفت تا چک را تحویلش بدهد. مهتاب در حال تنظیم اوراق یک بارنامه بود. چند ارباب رجوع از جمله یک تاجر جوان شیک پوش دور تا دور اتاق نشسته بودند. تاجر جوان با حالتی تحسین آمیز به مهتاب نگاه می کرد. یک زنجیر درشت طلا از گوشه آستین کت سیاهش می درخشید. مهتاب گاهی از او سئوال می کرد و مرد جوان با لحنی صمیمانه و تملق آمیز جوابش را می داد.
"اینجا قید شده پروفیل سبک."
"باید همین طور باشد."

"ولی در پروفرما چیزی نوشته نشده."
"بستگی به کشور مقصد دارد. . ."
مهتاب نگاهی استفهام آمیز به تاجر جوان کرد.
تاجر گفت: "و البته به لطف شما . . ."
مهتاب لبخند شیرینی تحویل او داد.
"لطف من چه فایده ای به حال شما دارد؟"
"همین قدر که مرا تنبیه می کنید لطف بزرگی ست. پروفرما را در کشور مقصد ارزیابی می کنند."
مانی با شنیدن این گفت و گو مستقیما به سراغ تاجر جوان رفت و با او دست داد.
"روز بخیر. حتما شما هم مثل من مهتاب را دوست دارید؟ خواهش می کنم . . ."
مرد جوان با شگفتی به مانی نگاه کرد.
"اسم من مانی ست.. بفرمایید بنشینید. خواهش می کنم راحت باشید."
مهتاب از پشت میز برخاست. رنگش مثل گچ سفید شده بود. به طرف مانی رفت، با لحنی آرام اما تحکم آمیز در گوش او گفت: "با من بیا . . .!"
هر دو از اتاق بیرون رفتند. مانی مثل کودکی مطیع پشت سر همسرش از راهرو دراز گذشت و به دنبال او وارد اتاق ناهارخوری شد.
مهتاب گفت: "همین جا بنشین تا من برگردم."
در را بست و از اتاق بیرون رفت. مانی مدتی نشست. از مهتاب خبری نشد. حوصله اش سررفت. برخاست تا دوباره به سراغ او برود. اما در از بیرون قفل بود. مانی از در پشتی خارج شد و به خیابان رفت. چک را در بانک به حساب همسرش گذاشت و به خانه برگشت. مانی به مهتاب مشکوک بود اما نمی توانست باور کند که مهتاب جز برای او برای کس دیگری هم باشد.
سه ماه بعد یک روز مانی به مهتاب گفت: "تو داری زودتر از موعد بچه دار می شوی. این برای ما خوب نیست."
"منظورت چیست؟"
"نباید بی احتیاطی می کردیم. نمی دانم چطور این اتفاق افتاد."
مهتاب با ناراحتی پوزخند زد.
"خب، که چی؟"
"نمی دانم. بد نیست یک سفری به خارج بروی."
"منظورت از این مزخرفات چیست؟"
"منظوری ندارم. ولی جلو مزخرفات مردم را نمی شود گرفت. . ."
مهتاب به فکر فرو رفت. بغض در گلویش پیچید. چیزی نمانده بود بزند زیر گریه و تا می تواند اشک بریزد.
"یعنی بچه را تنهایی به دنیا بیاورم؟ تو با من میایی؟ پول از کجا بیاورم . . .؟"
"ماشین را بفروش و برو. من اینجا می مانم کار می کنم. فکر بقیه اش را نکن."
"مگر تو چقدر درمیآوری. بیچاره ی من! خیلی خرج داریم."
"اگر درست حساب کنیم از پسش برمی آییم. جای نگرانی نیست."
"کارم را چه کنم؟"
"چند ماه مرخصی بدون حقوق بگیر."
مهتاب با حالت مخصوص همیشگی خودش از جا در رفت. دیگر واقعا داشت اشکش در می آمد.
"مرخصـــی بدون حقـــوق؟ عقلت را از دست داده ای؟ باید یک ماموریت بگیرم. تازه ماشین را هم نمی توانم بفروشم . . ."
"چرا ماشین را نمی توانی بفروشی؟"
"تو چکار می کنی؟"
"من که از ماشین استفاده نمی کنم."
"خودت میگویی جلو حرف مردم را نمی شود گرفت. فردا می گویند ماشین شوهرش را فروخت و رفت."
"این که ماشین من نیست."
"پس ماشین من است؟ می خواهی حرف یاد مردم بدهی؟ این است معنی محبت همسر . . . ؟"
مانی فهمید که بغض مهتاب در حال ترکیدن است. باید هر طور بود جلو او را می گرفت.
"شاید بتوانند به تو یک ماموریت بدهند. من بدون ماشین می توانم زندگی کنم."
مهتاب سر زیبای او را در آغوش گرفت. موهایش را نوازش کرد و پیشانی بلندش را بوسید. در حالی که قطره اشک را از گوشه چشمش پاک می کرد گفت: "باید به من چند ماه ماموریت بدهند، والا جلو حرف مردم را نمی شود گرفت."
مانی همانطور که در آغوش مهتاب نشسته بود تکان خفیفی خورد. مهتاب باز هم او را نوازش کرد. گرمای مطبوعی از آنچه که نامش را جمجمه مانی گذاشته بود به زیر انگشتهای باریک بلندش منتقل شد. مانی ناگهان سرش را از آغوش او بیرون کشید.
"من حتی گواهینامه رانندگی ندارم. این چه محبتی است. ماشین را می فروشیم که خرج سفر تو را بدهیم."
دو هفته بعد مهتاب ماشین را فروخت و به هنگ کنگ رفت. مانی در شرکت رقیب مدیرعامل مشغول به کار شد. همه از او راضی بودند. تا دیر وقت شب کار می کرد و از تنهایی و زندگی تازه اش لذت می برد. مهتاب هفته ای یک بار، گاهی هم دوبار برایش کارت پستال های زیبا می فرستاد و به اختصار از اوضاع و احوال باخبرش می کرد. کار سبک و اوقات فراغت زیادی داشت که صرف خرید لباس نوزاد و سرگرمی های دیگر می شد. گاهی هم ابراز دلتنگی می کرد، اما در مجموع کاملا خشنود بود. بخصوص که دکتر متخصص او را دیده و پیش بینی کرده بود که نوزاد پسر است. در شرکت بیمه کشتی های تجاری شعبه هنگ کنگ با همکارهایش رابطه دوستانه خوبی داشت. مانی هم پاسخ نامه های او را می داد. مهتاب گاهی گله می کرد که چرا نامه های او کوتاه است، اما یادداشتهای خودش از آن هم کوتاه تر بود و فاصله میانشان هم به تدریج بیش تر می شد. در آخرین کارت پستالی که مانی پاسخ آن را نداد مهتاب نوشته بود که برای ماموریتی دیگر عازم سنگاپور است و بچه را هم در آنجا به دنیا می آورد. مانی منتظر بود تا از سنگاپور خبری برسد. دو هفته بعد یک نامه مفصل دریافت کرد.
مانی عزیزم، این نامه را برایت از سنگاپور می نویسم. یک هفته ست اینجا هستم. در همین مدت کوتاه آن قدر اتفاق های خوبی برایم افتاده که نگو! تو باید به من افتخار کنی چون کم تر زنی می تواند با وجود مشکلات تنهایی به خوبی من گلیمش را از آب بیرون بکشد. یک آپارتمان لوکس در بهترین محله شهر پیدا کرده ام که واقعا اوکازیون است. البته آن را مدیون بازرس بیمه آقای دانیل دلوریه هستم. دلوریه از فرانسه برای بازدید شرکت آمده، از اینجا به مادا گاسکار می رود و از آن جا به هنگ کنگ می رود و بعد به فرانسه می رود و دوباره به این جا می آید و از این جا به پاریس برمی گردد. آپارتمان را شرکت در اختیارش گذاشته، خودش به من پیشنهاد کرد فعلا اینجا بمانم، بچه ها گفتند خوب است و من فورا جواب مثبت دادم چون فکر کردم واقعا خوب است و از همان لحظه تا حالا احساس می کنم توی ابرها راه می روم، با این حال خیلی سنگین هستم و تا حدود یک ماه دیگر زایمان دارم. . .!
مهتاب پس از این مقدمه درباره چند تن از همکارهای خوب شرکت بیمه سنگاپور نوشته بود که مثل خودش همگی خوب و صمیمی هستند و آدم های خوب و صمیمی کافی ست همدیگر را پیدا کنند تا کارها خود به خود و به خوبی پیش برود.
مانی از این همه اتفاق های خوب خوشحال شد. می دانست که مهتاب در این طور مواقع مبالغه می کند. با این حال به کفایت و توانایی او اطمینان داشت و حتی به آن رشک می برد. مهتاب در ادامه نامه نوشته بود که همه خیلی مواظبش هستند. خیلی کمکش می کنند. خیلی سمپاتیک هستند و می گفت روز اول که وارد شرکت شده همه از شدت خنده ضعف کرده اند و گفته اند تو که با این وضعیت نمی توانی کار کنی و حالا هم هیچ کس کاری به کارش ندارد، مگر این که نیاز به کمک داشته باشد و این رویایی ترین بخش ماجرای سفر به سنگاپور است چون یک دکتر اسکاتلندی به نام مستر شاو در بیمارستان انگلیسی ها او را معاینه کرده و گفته که خودش بچه را به سلامتی به دنیا می آورد و بنابراین نیاز به کمک دیگری نیست، بخصوص که روز قبل یعنی حدود بیست و چهار ساعت پیش از نوشتن این نامه بچه را در اتاق معاینه روی صفحه تلویزیون سیر تماشا کرده و از خوشحالی عرش را سیر کرده، چون بچه همان طور که قبلا پیش بینی شده بود یک پسر کاکل زری است و خیلی شبیه مامان خوشگل خودش است و البته پیشانی بلندش بعدها که موهای تابدار قشنگی درمی آورد کاملا شبیه مانی می شود. دکتر شاو هم از بابت سلامت و رشد خوب جنین کاملا راضی ست و می گوید پسرها معمولا شبیه مادرشان می شوند و دخترها شبیه پدرشان می شوند . . .
مانی چند بار نامه را از اول تا به آخر خواند. در پایان هر جمله مکث می کرد و در بحر تفکر با خویشتن خودش وارد گفت و گو می شد. مهتاب در پایان برایش نوشته بود:
امروز یکشنبه است و هوا ابری ست. منظره شهر از پشت پنجره خانه نقلی قشنگ من و این کوچولوی شیطان پرتکاپو زیاد پیدا نیست، ولی موقعی که هوا آفتابی می شود تماشای آسمان خراش های بلندشهر از این بالا خیلی لذت بخش است. دانیل می گوید سنگاپور یک نیویورک کوچک است که سر تا پایش را حسابی شسته اند. واقعا از تمیزی برق می زند.
و بعد نوشته بود که با تعریف های دانیل هوس کرده یک روز هم سری به نیویورک بزند و از نزدیک این شهر بزرگ تماشایی را تماشا کند. داخل پرانتز در ادامه این جمله با حروف کمی درشت تر و کمی ناخواناتر نوشته بود: خدا قسمت! و بعد هم تاکید کرده بود که دلش برای خرناسه های مانی تنگ شده، با بوسه و یک علامت قلب قول داده بود که مواظب خودش و مواظب بچه باشد. و مانی هم مواظب خودش باشد. و فکرهای دیگری هم دارد که به زودی می نویسد.
چند روز بعد نامه تازه ای رسید. مانی در این نامه از فکرهای دیگر مهتاب آگاه شد. همسرش می خواست شش ماه در سنگاپور بماند. دکتر شاو می توانست در این مدت رشد نوزادی را که به دنیا می آورد زیر نظر داشته باشد. فرصت خوبی بود که مانی هم به آن ها بپیوندد و چند ماهی را دور از هیاهوی کار و زندگی استراحت کند. آشناهای خوبی در آن جا منتظرش هستند. البته دانیل به زودی سنگاپور را ترک می کند، اما در صورتی که بخت یاری کند شاید یک روز دوباره او را در فرانسه ببیند.

مانی احساس کرد به درستی از حرف های مهتاب سر درنمی آورد. برایش نوشت که تمایلی به سفر ندارد. دوستان خوب مهتاب دوستان خوب مهتاب بودند. از شهرهای ناآشنا خوشش نمی آمد و از بیکاری هم خوشش نمی آمد.
هفته بعد مدیرعامل به او تلفن کرد. مانی انتظار این تماس را نداشت. مدیرعامل به او گفت در صورتی که مایل است به دیدار همسرش برود می تواند با وکیل شرکت مشورت کند. مانی پاسخی را که به مهتاب داده بود تکرار کرد. مدیرعامل گله کرد که در غیاب مهتاب او حتی یک بار هم به شرکت بیمه کشتی های تجاری سر نزده است. مانی کار زیاد در شرکت رقیب را بهانه کرد. مدیرعامل باز هم تأکید کرد که تسهیلات قانونی برای سفر از طرف وکیل شرکت به صورت رایگان در اختیار او قرار دارد. مانی گفت نیازی به این زحمت نیست..
چند روز بعد یک کارت پستال قشنگ از طلوع خورشید بر فراز آسمان خراش های سنگاپور رسید. مهتاب خطاب به همسرش نوشته بود زمانی که این کارت به دستت می رسد پسر کوچولوی قشنگمان به سلامتی به دنیا آمده است. خواهش می کنم یک اسم برایش پیدا کن. می خواستم اسم تو یعنی
مانی را روی این کوچولوی شیطان پرتکاپو بگذارم، اما به نظرم اسم مناسبی برای نوزاد سرخ و سفید لای پوشک و پتوی ابریشم آبی میکی ماوس نیست. دیگر عقلم به جایی نمی رسد، خودت یک پیشنهاد بده . . .
مانی در جا خشکش زد، یعنی مهتاب می خواهد از من جدا شود! چند روز به اسم های مختلف فکر کرد، اما او هم سرانجام عقلش به جایی نرسید. دو هفته گذشت و دیگر خبری از مهتاب نشد. مانی سراغی از او نگرفت. روز شنبه هفته سوم نزدیک غروب آفتاب به خانه برگشت. بین راه تمام مدت به فکر مهتاب و نوزادی بود که روزهای نخستین تولدش را می گذراند. وقتی که با خستگی از پیچ پله ها گذشت چشمش به جوان خوش بر و رویی افتاد که با کت و شلوار سفید، گیسوان افشان و دستمال گردن سفید در پاگرد مقابل خانه نشسته بود. مانی با کنجکاوی به او خیره شد. مرد جوان چهره آشنایی داشت. معلوم بود مدت زیادی انتظار کشیده، چون در آن لحظه سرش را روی زانو رها کرده و با کمال بی قیدی در حال خواب و بیداری چرت می زد. مانی مدتی او را برانداز کرد. بالاخره به یاد آورد که این همان جوان گیتاریست شب عروسی اش است. با شگفتی پرسید: "اینجا چکار می کنی؟"
مرد جوان به محض شنیدن صدای او از جا پرید. سراسیمه در جیب های کتش گشت و پاکتی را بیرون آورد.
"برایتان یک نامه آورده ام."
مانی با نگاهی ظنین به او خیره شد. پاکت را گرفت و همان جا باز کرد. خط همسرش بود.
مانی عزیزم،
این نامه را از طریق فرشید برایت می فرستم تا خیالت از بابت زحمتی که او قرار است برای من بکشد راحت باشد. دو هفته است بچه را به دنیا آورده ام، اما از تو هیچ خبری نیست. دیروز مامان زنگ زد، من به او چیزی نگفتم، چون فکر کردم خودت به موقع این خبر خوب را به آن ها می دهی. هنوز اسمی برای بچه پیدا نکرده ام، چند تایی در نظر دارم و منتظرم تو هم پیشنهاد بدهی. اینجا مثل بهشت است. فعلا جز مقداری لوازم خانه و ضروریات اولیه به چیزی احتیاج ندارم. توی کشوی میزتوالت مقداری زلم زیمبو هست. دو جفت گوشواره، یک زنجیر و یک دستبند و ساعت طلا . . .
خواهش می کنم آن ها را به فرشید بده برای من بیاورد. جوان خوبی ست و صددرصد مورد اطمینان است.
توضیح: گردبند و مرواریدهای مامان را قبلا برده ام.
این روزها کمی خسته ام. دکتر شاو می گوید کاملا طبیعی ست. یک پرستار گرفته ام که روزها کمک می کند. با بچه های شرکت در ارتباط هستم. دیگر کاری ندارم جز این که از این کوچولوی تپلی توی دامنم کیف کنم. اگر خواستی بیا. اینجا برای تو کار هست. من با وکیل شرکت در این مورد صحبت کردم. با او تماس بگیر خودش ترتیب ویزای تجاری و کار تو را در این جا می دهد. دانیل می گفت یک جای خالی در شعبه مارسی برای من در نظر دارد. مهتاب
مانی نامه را بست و با نگاهی پرسشگر به جوان گیتاریست خیره شد. این نامه در دست او چه می کرد؟ چرا مهتاب آن را مستقیما برای خودش نفرستاده بود؟ مرد جوان از نگاه او ترسید و یک قدم به عقب رفت.
"تو فرشید هستی؟"
"بله."
"مهتاب کجاست؟"
جوان با لکنت گفت: "مگر توی کاغذ ننوشته؟"
مانی چند لحظه به فکر فرو رفت.
"آه، چرا. مرا ببخش. حواسم سر جایش نیست . . ."
کلید انداخت و وارد آپارتمان شد. یک راست به طرف میز توالت رفت. فرشید پشت سرش با قدمهای محتاط وارد خانه شد.
"برای چه به سنگاپور می روی؟"
"برای کنسرت."
"مگر جا قحط است؟"

"من دعوت دارم. مهتاب می گوید آنجا قدر هنرمند را بهتر از این جا می دانند."
"پس چرا همان جا نمی مانی؟"
"می خواهم به پاریس بروم. اگر در کنسرواتوار قبول شوم آینده خوبی دارم. تا خدا چه بخواهد."
مانی جواهرات را از کشو بیرون آورد. نامه مهتاب را در جیب گذاشت، جواهرات را در داخل همان پاکت ریخت و به فرشید داد.
"بهش بگو من هیچ وقت به سنگاپور نمی آیم."
فرشید پاکت را گرفت و به طرف در رفت.
"بگو دیگر به فکر من نباشد."
فرشید چیزی نگفت. می خواست از در خارج شود که مانی او را صدا زد.
" یک دقیقه صبر کن."
مرد جوان میان در ایستاد. مانی چک بانکی سبز رنگی را که همان روز از شرکت رقیب مدیرعامل گرفته بود از جیبش بیرون آورد.
"پس این را چکار کنم؟"
مرد جوان باز هم چیزی نگفت. میان در ایستاده بود و معلوم بود که می خواهد زودتر برود.
مانی چک را به او داد. فرشید با اکراه آن را گرفت و شگفت زده به مانی نگاه کرد.
"فکر می کنی بتوانی خودت را جمع و جور کنی؟"
فرشید پوزخند زد: "امیدوارم."
"باید یاد بگیری با دو دستت گیتار بزنی!"
فرشید چیزی نگفت. لحظه ای درنگ کرد، نگاهی به مانی و نگاهی به چک انداخت.
"این را چکار کنم؟"
"بده به مهتاب. بهش بگو که من هیچ وقت به سنگاپور نمی آیم. بگو از طریق وکیل چند تا کاغذ می فرستم که امضا کند."
فرشید چک را تا کرد و با دقت همراه پاکت جواهرات در جیب کتش گذاشت. نگاهی به مانی کرد، دستش را به سینه فشرد، چرخید و بی خداحافظی با قدم های تند طول راهرو را طی کرد و از پیچ پله ها سرازیر شد. مانی به دنبال او رفت و از بالا نگاهش کرد. با خروشی پنهانی هم چنان که مرد جوان دور می شد چند بار زیر لب خرناسه کشید. در باز شد و زوج جوانی وارد شدند. فرشید از کنارشان گذشت و از خانه بیرون رفت. مانی سایه های بلند زوج جوان همسایه را دید که با بسته های بزرگ خرید نفس زنان و قیل و قال کنان از پله ها بالا می آیند. شتاب زده به خانه برگشت. در را بست و این بار به صدای بلند تا نفس داشت به قهقهه خندید و خرناسه کشید. بعد به طرف پنجره رفت. مرد جوان را دید که در زیر نور طلایی رنگ خورشید در حال غروب عرض خیابان را طی کرد و در ازدحام جمعیت شتابان از نظر ناپدید شد.

 

پایان...!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد