دلم که میگیرد میبینم حق با آسمان است که میگرید، ناله میکند، میغرد و میسوزد. خوشا به حالش. چقدر دوست داشتنی و زیبا احساس خود را میگوید. گاهی صاف و زلال چون آینه و آن گوشهاش یک خورشید مهربان یا یک ماه قشنگ که گرما و نورشان هم صداقت دارد و زمانی هم سیاه و ابری و دم کرده و عصبانی و بغضی که گویی هرگز باز نخواهد شد و از پس این همه سیاهی نه ماه دیده می شود و نه خورشید و ناگهان هق هق گریه آسمان و ریزش باران.
چقدر این صدا برایم آشناست. صدای هقهق گریه آسمان را میگویم، صدای بارش باران را. بارها آن را از اعماق وجودم شنیدهام. صدایی است که رنگ تنهایی دارد، بوی فراق و درد دوری.
گوش کن! دوباره در دور دستها آسمان نالید. شاید در جایی دیگر از این شب تاریک بی ستاره، عاشق دلشکستهای غریب تر از من به آسمان چشم دوخته و باران با او همآوا شده و همقدم اشکهایش شده است.
حق با آسمان است. باید گریست. باید بارید. باید فریاد برآورد. باید بغض را شکست. باید چون صاعقه سوخت و بر زمین خورد.
حق با آسمان است.
ببار که دلم هوای یار کرده است. ببار....