وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم:«عزیزم،این کار را نکن.»
نگفتم:«برگرد و یکبار دیگر به من فرصت بده.»
وقتی پرسید دوسش دارم یا نه،
رویم را برگرداندم.
حالا او رفته،و من
تمام چیزهایی را که نگفتم می شنوم.
نگفتم:«عزیزم،متأسفم،چون من هم مقصر بودم.»
نگفتم:«اختلاف ها را کنار بگذاریم،
چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.»
گفتم:«اگر راهت را انتخاب کرده ای،من آن را سد نخواهم کرد.»
حالا او رفته،و من
تمام چیزهایی را که نگفتم می شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم.
نگفتم:«اگر تو نباشی زندگی ام بی معنا خواهد بود.»
فکر کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم شد.
اما حالا،تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چیزهایی است که
نگفتم.
نگفتم:«بارانی ات را درآر...
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم.»
نگفتم:«جاده ی بیرون خانه
طولانی و خلوت و بی انتهاست.»
گفتم:«خدانگهدار،موفق باشی،خدا به همراهت.»
او رفت و مرا تنها گذاشت
تا با تمام آن چیزهایی که نگفتم زندگی کنم.
کاش میشد در کنارت عاشق و دیوانه بودن
با دل مست و خرابت همدل و هم خانه بودن
کاش میشد درخیالم خواب و رویای تو دیدن
در دل شب مست بودن چشم زیبای تو دیدن
کاش میشد از نگاهت پل به دنیای دلت زد
مست چشمان تو بود و بوسه ناغافلت زد کاش . . .
توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم کسی رو داری
اما دیگه باورم شد که می خوای تنهام بذاری
دیگه دستاتو ندارم دیگه چشمات مال من نیست
اون نگاه جستجو گر این روزا دنبال من نیست
نمی گم داری می گردی دنبال یه عشق تازه
اما کوله بارو بستی در به روی کوچه بازه
تو میری من نمی دونم که گناه من چی بوده
اما هر دلیلی باشه واسه رفتن تو زوده
توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم کسی رو داری
اما دیگه باورم شد که می خوای تنهام بذاری
دیگه دستاتو ندارم دیگه چشمات مال من نیست
اون نگاه جستجو گر این روزا دنبال من نیست
چی بگم من از درونم تو همه چی رو می دونی
همه حیرتم از اینه چرا پیشم نمی مونی
من هنوزم نمی دونم تو مسافر کجایی
نمی دونم کجا میری توی قرن بی وفایی
توی قلبت جایی واسم نیست نمی گم کسی رو داری
اما دیگه باورم شد که می خوای تنهام بذاری...
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام..مستم
باز می لرزد دلم...دستم..
باز گویی در هوای دیگری هستم
های ..نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های..نپریشی صفای زلفکم را...دست
آبرویم را نریزی دل
لحظه دیدار نزدیک است...
به سر عشق چه آمد؟
دل چه شد ؟
آیینه کو ؟
یار که بود ؟
هر که شد رفت و دگر باز نیامد
دوش من بر در میخانه شدم
مست و دیوانه شدم
عشق آمد به سراغم گله کرد
گله و شِکوه از این قافله کرد
گفتم ای عشق غمت بهر چه باشد ؟
گریه و شِکوهً تو بهر که باشد ؟
:او چنین گفت به من
عشق از روز ازل بوده و هست
آدمی موجب تغییر شدست
اثر از مجنون نیست
اثر از لیلی نیست
طعنه از آدمیان کار من است
همه بد نامیِ آن مال من است
ضامن پاکی ِمن خالقِ انسان و جهان
او دمید از من ِ مسکین به تنِ آدمیان
هر کسی از پِی قصدش صفتم باطل کرد
یار ، نا کام و مرا قاتل کرد
گله از خویش به پاکی دارم
در عجب !!! این همه شاکی دارم
نام من عشق است آیا میشناسیدم؟
زخمی ام زخمی سراپا میشناسیدم؟
با شما طی کرده ام راه درازی را
خسته هستم خسته آیا میشناسیدم؟
راه شش صد ساله از دفتر حافظ
تا غزل های شما آیا میشناسیدم
این زمانم گر چه ابره تیره پوشیده است
من همان خورشیدم آیا میشناسیدم؟
پای رهوارش شکسته سنگ دهر
اینک این اافتاده از پا را میشناسیدم؟
میشناسد چشم هایم چهرهاتان را
همچنانی که شما ها میشناسیدم
این چنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا میشناسیدم؟
من همان دریا یتان ای رهروان عشق
رودهای روح دریا میشناسیدم
اصل من بودم بهانه بود فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا میشناسدم
در کفه فرهاد تیغه من نهادم من
من بریدم بیستون را میشناسیدم؟
مسخ کرده چهره ام را گر چه در این ایام
با همین دیدار حتی میشناسیدم
من همانم آشنای سالهای دور
رفته ام از یادتان یا میشناسیدم؟
حسین منزوی
شکایت هجران بر من مکنید
که من سالهاست رفته ام
و مسافری بودم و نمیدانستم
کاش شعر چشمانت مرا مست نمیکرد
که اینگونه شتابان بمیرم حقیقتی در سرم بود
اما نیستم تا بگویم رازم را با تو
کجا میروی ای باد گران که چنین سنگین میروی برده ای
از من نگاه اما نمیدانستی
ناز نگاهش از من پر رنگ تر جلوه کرد
(متین)