ترا با غیر می بینم٬ صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
نشستم٬ باده خوردم٬ خون گریستم٬ کنجی افتادم
تحمل می رود٬ اما شب ِ غم سر نمی آید
توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر ز آن٬ لیک
چه گویم جور هجرت٬ چون به گفتن در نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگیها٬ بیقراریها؟
تو مه بیمهری و حرف منت باور نمی آید
بی تو هیچ رودی به فکر دریا شدن نیست
بی تو حتی ماه هم در شبهای تنهایی ام
رغبت نمی کند سری به من بزند
.
بی تو تمام پرستوهای عاشق بی آشیان می شوند
.
بی تو هوای چشمانم همیشه بارانی است