حرفهای دلم...
اشکهاییست که نیمه شب بر گونه ی یخ زده جاری شده است...غم هایی که قلب را می ازارد..
حرفهای دلم...غصه هایی که جانم را از تن برون میکند است..
حرفهای دلم...درد دل قلب شکسته و تنهاییم است....
حرفهای دلم..قصه هایی که چند صباحی بود دلم را می ازرد و هرگز نتوانستم..انطور که باید..به او
بگوییم..با قلبم.جانم.دلم.روحم و احساسم چه میکنند؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!
درد و غم انباشته شد...غصه ها به گلوله یی تبدیل شدند و راه نفس را بر من بستند..و
نگذاشتند با فریاد به او بگوییم...دوستش دارم...فقط صدای ارامی از سینه ی گرفته ام بیرون امد و
به ارامی گفت...دوستت دارم...اما او در حال رفتن بود..و ان صدای لرزان و ضعیف را نشنید....ای
کاش برگشته بود و اشکهای زلالم را میدید...
او رفته است و من اکنون....با دلی شکسته و تنها و غریب....به دیوار این اتاقک سیاه
مینویسم..شاید راه نفس باز شود..و بتوانم باز با تمام..عشقم و احساس سرشارم..به او
بفهمانم که بی حضور سبزش زندگی برایم معنایی ندارد..دنیا بی او جهنمی بیش نیست..و امید
برای همیشه رنگ خواهد باخت..و بی سایه ی او..مرگ بسی خوشتر است..و اگر
نباشد..زندگیم
..سیاه و غمگین خواهد بود..........
میخواهم به او بگوییم که عاشقانه او را میپرستم.
..اما...................
این یکی دیگه خیلی تاثیر گذارتر بود تصویر دختره شعرو معنی می کنی.ممنون دستت درد نکنه
عطیه جون خوبی؟؟؟؟
این چیه دیگه
حسابی جا خوردم....
عزیزم مشکلی پیش اووومده؟؟؟