سالیانی است که در وادی غم ویلانم
بار خودخواهی خود می کشم و حیرانم
گرچه این بار گران سخت دهد آزارم
سرخوشم چونکه دگر سخت تر از مرجانم
بی شک اما بی رخش من همه شب می میرم
در دلم ناله ی شب های داراز ش کندم بی دارم
همه شب تا به سحر خواب ندارد چشمم
خوره افتاده ز این بغض گران بر جانم
این چه دردیست ندانم که به جانم افتاد
گرچه من هر درد را از دل و جان خواهانم
ای دریغا که یکی نیست مرا سنگ صبور
نیست یک محرم اسرار بجز یزدانم
بار خودخواهی و بی خوابی و این بغض گران
حاصلش یک بارٍ کج بود ، خودم میدانم