دید موسی یک شبانی رابه راه
کوهمی گفت ای خدا وای اله
توکجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
دستک بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای توهمه بزهای من
ای به یادت هی هی وهی های من
زین نمط بیهوده می گفت آن شبان
گفت موسی باکه هستت ای فلان
گفت باآن کس که مارا آفرید
این زمین وچرخ ازاو آمد پدید
گفت موسی های خیره سرشدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژاست وچه کفراست وفشار
پنبه ای اندر دهان خود فشار
گرنبندی زین سخن توحلق را
آتشی آید بسوزدخلق را
گفت ای موسی دهانم دوختی
وزپشیمانی توجانم سوختی
جامه رابدرید وآهی کردو تفت
پافتاد اندر بیابان وبرفت
وحی آمد سوی موسی ازخدا
بنده ی مارازما کردی جدا
توبرای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
درحق اومدح ودرحق تو ذم
درحق اوشهد ودرحق تو سم
مابری ازپاک وناپاکی همه
ازگران جانی وچالاکی همه
من نکردم خلق تاسودی کنم
بلکه تابربندگان جودی کنم
خون شهیدان رازآب اولی تراست
این خطاازصدثواب اولی تراست
لعل راگرمهرنبودباک نیست
عشق رادریای غم غمناک نیست
دردل موسی سخن ها ریختند
دیدن وگفتن به هم آمیختند
چون که موسی این خطاب ازحق شنید
دربیابن درپی چوپان دوید
عاقبت دیافت او را وُبدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی وترتیبی مجوی
هرچه می خواهد دل تنگت بگوی