یه دنیا حرف تو دلمه
یه دنیا بغض تو گلومه
نمی دونم چرا به این زودی خواستم آپ کنم اما ........
بازم نمیدونم چرا نمی تونم تو یه پست جدید بنویسم شاید ..
رواق چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست.
((ز درد دوست نگویم حدیث جز با دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
یه سلام به همه دوستان که همراه همیشگی این کاشونه پر ازغم بودن...یه خواهش دارم..اگر خواستید بخونید،به حرمت عشق قسمتون میدم که اگر اهل دل هستید و حوصله دارید بخونید خط به خط ...واگر نه همین که اومدید ممنون...عشق حرمت داره..! ))
به رسم ادب سلام
چشات گفتن که بشکن!
من شکستم ..شک نکردم...
هزاربارمردم و می میرم و باز...ترک نکردم...شک نکردم.........
.
بهترینم به حرمت عشق ..... و به حکم فراموشی...می نویسم تا بدونیم.....
می نویسم از بهترین و موندگارترین روزی که با اشک و لبخند برای ابدیت ثبتش
کردیم...
.
بین این همه غریبه یه نفر مثل تو میشه...
آشنایی که تو قلبم می مونه واسه همیشه.
.
از کجا شروع کنم؟از 1 هفته انتظار برای این روز؟از نذر و نیاز واسه موندنم تا این روز؟
یا از همون روز بگم......!!؟؟
بزار یواش یواش به موندگارترین لحظات برسیم....
اوائل خرداد ماه بود...اوجِ..........مهم نیست..
... 3 خرداد بود که با یک دوست
صحبت کردم برای این روز...کمک خواستم..
از اون روز بود که لحظه به لحظه به موندگارترین روزم فکر می کردم....شبی هزار بار
اون روز رو با اشکهای روی گونه هام به تصویر کشیدم....شاید تنها اشکام بودن که حالم رو
درک می کردن و به رسم همدردی گونه هام رو نوازش می کردن...
.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی بیاد خطّ تو بر آب می زدم
هر چی میگذشت حالم بهتر که نمی شد هیچ.....تنها پناهم خدا
بود...ایندفعه با غرور...محکم...تا اونجا که توان داشتم در
رحمتش رو کوبیدم....آخه واسه عزیز دلم این کار و میکردم...در
رو زدم..اشک ریختم...نذر کردم....فقط و فقط برای اینکه همون
یه روز اتفاقی پیش نیاد...برای اینکه همون یه روز رو باشم...تا
باور کنم ندارمش...تا باور کنه هستی ام رو به نامش زدم...
شاید حرفام خیلی گنگ باشه...ولی حتی این روز هم بهانه ای بود
برای اینکه بگم،ندارمش....باید به عمق قضیه نگاه کنیم...از
سطحی نگری دست برداریم...هر چند که هر کس که سطحی نگر
باشه به نظرم برنده است..چون به لحظه خوشه...
.
گذشت و گذشت..
از هدیه خریدنم نمیگم که ......اینقدر حساسیت نشون دادم که....
روز موعود رسید....از صبح تا لحظه دیدار چی کشیدم،خدا می دونه و خودش...انتظار ..انتظار..انتظار....
.
وقتی دیدمش می خواستم لحظه ها رو نگه دارم..
..
ولی حیف که زمان میگذره و امون نمی ده.......
وقتی هدیه رو بهش دادم...الهی که فداش بشم.....یه برقی تو چشاش بود...وقتی هدیه رو
دید..وقتی تشکر میکرد.....این صحنه ها از جلو چشام کنار نمی رن...
وقتی دلیل این همه عجله رو بهش گفتم خیلی فشار آوردم که اشکام مهمون گونه هام
نشن.....یادته؟2 تا دلیل داشتم.......
به کسی باید هدیه داد که لایق این عشق هست....و کسی که
اطمینان داری پاش وای میسی... و در یک کلام کسی که هستی
خودت رو به نامش زدی....کسی که صادقانه دوستش داری..کسی
که بی هیچ چشم داشتی....فقط و فقط خودش رو می خوای و
بس.........کسی که زندگیش برات مهمه......کسی که برای بودنش
جلو همه چیز و همه کس وای میسی و با زمین و زمان می
جنگی...ولی فقط کافیه بدونی حرفی از زندگیش میونه...اون وقته
که عاشقانه کنار میکشی،برای آروم دلی که چشم نداری بی
قراریش رو ببینی..
.
آخ اگر بدونی چقدر سخته....حتی بیانش هم،آدم رو به دریای غم
میکشه....
می خوای بریم سر اصل مطلب؟؟؟؟؟؟؟؟لحظه هایی که وجودم رو آتیش زدن..لحظه هایی
که هر شب مرور میکردم...هزار بار به خودم گفتم خودت رو کنترل کن...بزار این روز کم
کم برای عزیزت روز خوبی باشه....ولی نشد...این دل بی قرار و آشفته یاری نکرد..
اگر بگم تمام اون لحظه ها جلو چشامه به خداوندی خدا سوگند که عینه حقیقته.....
به خدا اشکام دسته خودم نیست...
اشکام اشک حسرته......حسرت نداشتنت....آدم خیال پردازی نیستم....خوب می دونی...از
اولش هم کاخ آرزو واسه خودم نساخته بودم.....ولی اشکم همه از حسرت نداشتنته...از
اینکه کنارتم ولی ندارمت...از هراس جدایی ....از غم غربتم ...از غمه تو چشات بود که
هیچ وقت نمیگی چرا؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!از خوشحالی .....خوشحالی از اینکه تونستم
موندگارترین روز رو بسازم تا یه روزی یه جایی یه وقتی ثانیه به ثانیه اش رو به یاد بیارم و
بگم من که نتونستم تو جنگ روزگار پیروز بشم..ولی روزگار لعنتی موندگارترین روزم رو
ساختم هر چند که دیگه................
آخ اگر بدونی چقدر با این روزگار مشکل دارم.....از روزگار نفرت دارم...........
ای کاش لحنم رو میشنیدی وقتی از روزگار میگم..............
با این سکوت سخت هراس انگیز،بیداد میکنی...
همیشه درجواب حرفام سکوت میکنی...ولی سکوت اون روزت........
کسی با سکوتش،مرا تا بیابان بی انتهای جنون می برد...
ولی عزیز دل چطور بگم که...
مرا سنگ صبوری نیست...سنگ صبورم باش..
.ولی ای کاش اون لحظه که نیاز داشتم بهت از کنارم نمی رفتی و با زبون روحت
میگفتی.....
سرت و بذار رو شونه هام خوابت بگیره..
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره...
بذار رو سینم سرتو ..چشمای خیس و ترتو ..
درکت میکنم....گله ای نیست...
گریه کردم......
گریه کردم........
اما دردمو نگفتم....
تکیه دادم به غرورم،تا دیگه از پا نیفتم
چه ترانه بی اثر بود
مثه مشت زدن به دیوار
اولین فصل شکستن
آخرین خدا نگهدار
من به قله می رسیدم اگه همترانه بودی
صد تا سدُ می شکستم اگه تو بهانه بودی
.
کاش می دانستی سکوتم برای چیست؟؟؟کاش می توانستی نگاه پر معنای مرا بخوانی!!!
و حرفی که خیلی دوست دارم بدونی....اون روز هم گفتم...من رو باور نداری عزیز
دلم....
منو عاشقونه بشناس منو از دوباره بشناس
منو با دلی که جز تو چاره ای نداره بشناس
منو پر کن از بهونه...
تازه کن مثل جوونه
رد کن از این همه بن بست..کوچه های عاشقونه
من به تو دل داده بودم....
قلب تو پناه من بود
تو ندونستی عزیزم
عشق تو گناهه من بود..
منو نشناختی هنوزم...من گل باغ تو بودم...
منو از شاخه شکستی ..
من که غمخوار تو بودم
ای طراوت بهاری
عطش همیشه جاری
واسه من عینه نیازه
هر چه داری و نداری
من به تو دل داده بودم...
من به تو دل داده بودم..
من..
تو..
دل..
به رسم ادب،و به رسم دوستی باید تشکر کنم از یک دوست...
دوستی که تو این مدت مخصوصا خرید هدیه خیلی کمکم کرد....هرچند که اشک به او هم
امون نداد...ببخش!
و یه تشکر مخصوص از عزیز دلم که برای شادیه این دل بی
قرار وقت گذاشت...
.
اون روز نتونستم تو چشات نگاه کنم...و بگم این اون هدیه ای نبود که برات خریده بودم...این
فقط مقدمه اش بود...گفته بودی تو دنیا هیچی برات با ارزش تر از معرفت نیست ولی تو هم
...
گفته بودی تا تهش میمونی...گفته بودی رفیق نیمه راه نیستی..ولی ...این رسم رفاقت نبود
الان اون هدیه قشنگی که ۲ روز برای خریدنش وقت گذاشتم ...از چند نفرهمیاری گرفته بودم
گذاشتم تو کمدم و هر بار بهش نگاه می کنم اشک تو چشمام حلقه میزنه...
میخواستم امتحانت کنم ...گفته بودی هیچی برات ارزش نداره جز خودم..ولی تو هم فقط ادعا میکردی...
پروردگارا
چشمانم را بستم و سرم را به سوی آسمانت بالا گرفته ام.
اشک بر گونه هایم جاری شد..
نمیدانم چرا هنگام درد دل کردن با تو اراده گریه کردن از من گرفته می شود..
شاید این همان حس غریبی است که مرا به سوی تو می کشاند..
وَ
توی این شبهای برفی ،تمام شبهای من بارونی بودن!!
آخه :
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
وَ
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
عزیز دل:
ای کاش باور می کردی این همه عشق را...
باور می کردی که تمام وجودم را به نامت سند زده ام ...
آره دیگه...شب و روزم پر از حضور خاطرات با تو بودنه...
شاید به رسم عادت پروانگی...
شاید به حرمت عشق...
شاید..
شاید...
شاید...
نمیدانم...
شاید به حکم صبر و آیین چشم انتظاری است که این همه...... را از سوی تو تحمل میکنم..
این روزها از خدا هم خجالت میکشم..
همیشه تنها امیدم بوده و هست...ولی نمیدونم چرا دستام جون ندارن در عشق و رحمتش رو بکوبن..
نمیدونم...
عزیز دل چه خطایی از من دیدی که اینگونه مجازاتم می کنی؟؟؟؟؟؟؟
چرا حرفی نمیزنی؟
همین حرف نزدنت منو به آتشی میکشه که هر ثانیه شعله اش سوزان تر میشه و خیال
خاموشی هم نداره....
.
بگذاشتی ام...
غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
.
شاید من در خرج عشق زیاده روی کردم...
آخه می دونی این روزها عشق هم حساب و کتاب داره..زیادی خرج کنی ، از دور
زندگی امروزی اخراج میشی!!!
امروز حتی انسانها نمی خوان زیادی مورد عشق واقع بشن!!!
آره...تو از این همه عشق من متنفر شدی!!!!!!!!!!
و من دیگر سکوتی می کنم بالاترازهرچه فریاد
ولی باور کن دلتنگی مرگ تدریجی است.........
من چه عاشقانه تو را خواستم
چه صادقانه با تو ماندم
و چه شاعرانه
برایت اشک ریختم
و تو پایت را
روی قطره های اشک من
گذاشتی
و بیچاره اشک
که در شیار پای تو له شد
و من باز هم تو را خواستم
دیگر غرور برای من
بی معنی است عزیز دل: آن کس که پر نقش زد این دایره مینایی کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد نمیدونم اسمش رو چی بذارم!!!!؟؟؟؟؟ شاید از خود گذشتگی..؟! نه خسته شدم...نه کم آوردم... ولی تا کی دویدن و نرسیدن..؟؟؟هر چه بیشتر تلاش میکنم،کمتر پیدات می کنم! میدونی
تو ما رو محدود کردی به دیدار...پس کی...کجا حرف دلم رو بزنم...؟؟؟گاهی
آنقدر دلتگ میشم که فقط می خوام حرف بزنم...دست خودم نیست...ولی تو عذاب
می کشی...میدونم.. پس بهتره که تنهات بذارم،تا عذاب نکشی!! اینجوری من یه ورود ممنوع جلو خودم میبینم و دیگه.... عذاب من هم که...دیگه عادت شده برام! به امید روزی که عاشق بشی و درک کنی عاشقی را...
شاید آن روز بفهمی چه دردی داره با پاهای زخمی و خسته دویدن و هرگز نرسیدن...
.
عزیز دل:
شکایت نمی کنم ..
اما آیا واقعا نشد که در گذر همین همیشه بی شکیب
دمی دلواپس تنهایی دستهای من شوی؟
نه به اندازه تکرار دیدار و هم صدایی نفسهامان
نه..
به اندازه زنگی...
واقعا نشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
۲۹ مرداد تولدمه
خیلی سخته روز تولدت رو هر آنکس که فکرش رو هم نمی کنی بهت تبریک بگه به جز عزیز دلت!!!
نه اینکه حسرت و کمبودی باشه...نه...
ولی گاهی بعضی مسائل واسه آدمی اهمیت داره...
اینکه به یادم بوده ..و...و....
گفتن حرف آخر سخته..فقط میگم:
سخت است هنگام وداع
آنگاه که درمی یابی
چشمانی که در حال عبور است
نیمی از وجود تو را نیز با خود خواهند برد...
عزیز دل :
از لای پرده هر چه می بینم باریک تر از آن است که تو باشی..
و
دوریت را با هر تقویمی تخمین میزنم باران های موسمی آغاز می شوند.پناه می
دهم از
دست باد،ابرهای فراری را..به اتاقی که کفاف دلتنگی ام را نمی دهد و
دستمال خیسم را به
جا نمی آورد!
اگر این شبها کسی به سراغت آمد و کلامش اهریمنی بود پیش من بیا..
چشم های من آنقدر سیاه هستند که سالها مخفیانه در آنها زندگی کنی...
حقیقتش
دلم نیومد حرفام رو ننویسم..به حکم انسان بودن..به رسم منصف بودن...به
حرمت
عشق...به پاکی دل...باید بنویسم...چرا که وقتی از عزیزم گله
میکنم،باید تشکر هم بکنم.
باز
هم مثل همیشه،نمیدونم از کجا شروع کنم!گاهی آنقدر پریشون و اشفته هست این
دل و
این ذهن که ترجیح می دم سکوت کنم...چون معتقدم سکوت سرشار از ناگفته
هاست و
سکوت من پر از فریاد...فقط کافیه اهل دل باشی تا این فریاد ها رو
بشنوی!
عزیز دل: شنبه 22 خرداد بود که تو بغل دوستم تصمیمم رو گرفتم..هرچند که من اصرار داشتم و او
مخالفت میکرد...
نمی دونم، میخواستم بسپرمت به خدا..می خواستم رها کنمت تو دنیات...هرچند که به دنیات
اطمینان ندارم ...
ولی..ولی اون شب عوض شده بودی،حرف میزدی...
اصرار دیدار نداشتی و من...
تمام آن لحظه اشکام گونه هام رو خیس کرده بودن...خیسه خیس!
همیشه
در انتظار این حرف از زبان خودت بودم تا با دل و جون بیام...ولی 2 ماهی
میشه
که نگفته بودی..و همین باعث شده بود فکر کنم دیدنم برات شده یه
اجبار...
وقتی خداحافظی کردیم...
آره اون لحظه بود که تنها ذکرم لعنت به خودم بود...
3
تا سیلی که به خودم زدم ،تازه فهمیدم چی شد...با سیلی ها اشکام رو نوازش
کردم...بیچاره اشکام...چه غریب به گونه هام پناه آوردن و من چه بی رحمانه
......
دیگه باور کردم که با تو بودن برام عادت نیست...و حقیقتا می خوامت..
بعد از چند دقیقه که تماس گرفتتی...اینقدر تعجب کردم که نا خود آگاه برداشتم...آخه نمی
خواستم صدام رو بشنوی و ناراحت بشی....
صدای آرومت نوازشگر دل بی قرارم بود....
شاید همون شب بود که احساس کردم این یه علاقه 2 طرفه است
ولی
راستش نمی خواستم 1 شنبه شه...آخه دل از تو بریدن ،حتی دورا دور هم برام
سخت
بود.چه برسه به...با این حال و روز جسمی هم که دارم...
ولی رسید ...آن روز که باید...رسید
تمام فکرم جدایی بود.....هراس دیدنت...هراس جدایی داغونم کرده بود..ولی کاریش نمیشد
کرد!
تا اینکه دیدمت..
اون لحظه می خواستم با تمام وجودم عشقمو فریاد بزنم و تو آغوشت اشک بریزم
ولی نشد
نمیدونم...اینها
رو مینویسم برای دل خودم..شاید یه روزی دوباره بخونمشون تا هیچ وقت
خودم
رو فراموش نکنم...و بدونم کی بودم...تا درک کنم احساسم رو...تا باور کنم
که عشق
وجود داره..تا بپذیرم حکم و اجبار سرنوشت رو...تا هیچ وقت یادم نره
که باید بگم:لعنت به
این روزگار...رسم غریبی دارد این زندگی..به صلابه ات
میکشد این زندگی...
آره..سرنوشت ما جداییه(( ولی من میخوام تا جون دارم بجنگم..مگر ان زمان که نو
نخوای....))...به حکم روزگار..پس لعنت به این.....
عزیز
دل،دیگه آینده من رو بهونه نکن...من که گذشتم پر از زخمه...بذار حالم پر
از عشق
باشه..پر از آرامشه با تو بودن...من با آینده کاری ندارم..چرا که
خودش میاد...من رو همه
مسائل فکر کردم و میدونم ..ولی اینطوری بهتره...
دیروز بهت گفتم آرزومه عاشقم بشی و با لبخندت مواجه شدم...خوشم اومد که به دروغ
نگفتی هستم...
این صدا قتت بیشتر آرومم کرد....
ولی خوب یه آرزو نه اجباره..نه اصرار...
فقط یه ارزو...
و شاید گاهی دوست داشتن از عشق بالاتر باشه...
و یه آرزو تا لحظه مرگ می تونه یه آرزو باشه...
پر از حسرتم..پر از شور...پر از عشق
من برای دل از تو بریدن تا دلت بخواهد بهانه دارم،ولی برای با تو بودن تنها یک بهانه
ساده:
دوستت دارم
و یک حرفت رو نمیتونم فراموش کنم...همه اش تو ذهنمه...ولی شاید نگم بهتر باشه...
ای کاش میشد احساس رو در قالب دست نوشته ها حس کرد و دید...
این هم رو حسرتها و ای کاش های دیگه..
کاش از اول نمی یومد
کاش اونو نمی شناختم
کاشکی تو قمار عشقش
اینجوری دل نمی باختم
کاش از اول می دونستم
هیچ عشقی موندنی نیست
قصه،بیرونش قشنگه
ولی از تو،خوندنی نیست
نمیدونم چرا بعد از این همه مدت لب به بیان این حرفا باز کردم!!؟؟
خوب یادمه بهار بود...اولین دیدار..
اون روزا اوج بی خیالی همراه با یه استرس پنهان بود واسه من
وقتی دیدمش تا تونستم ازش بد گفتم..طوری که هر لحظه امکان داشت بفهمه و ....
گذشت وگذشت
یه روزی به خودم اومدم که همه وجودش رو می پرستیدم
خرداد ماه بود...روزی که احساس کردم او هم...........
دیگه باور کردم که هست...میتونم کنارش باشم..
شروع شد ...تمام لحظه هام پر بود یا از وجودش با خیالش..
همه فکر و ذکرم شده بود او..
برای داشتنش ..برای بودن با او حتی برای لحظه ای تمام دنیام رو میدادم..میدونید عشق اولم بود...
درست زمانی که نباید..عاشق شدم..نمیدونم چطور ولی مثل برق و باد گذشت...
گذشت و گذشت
خرداد سال ۸۷
تو تموم این ۶ ماه روز و شبم پر بود از یادش..خاطراتمون..
ولی نمیدونم چی شد؟؟؟!!!
رفت و من رو گذاشت با دنیایی از خاطرات..
با دنیایی سرشار از غم....
اینکه چی کشیدم واسه باور نبودش بماند
و دشوارترین باور پذیرش باطل بودن چیزیست که به گمان حق تمام هستی خویش را به پای آن ریخته ایم
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
من تمنا کردم که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز هرگز
و مرا غصه این هرگز کشت
تو این مدت تجربه ام از زندگی زیاد شد ولی ای کاش هیچ کدوم رو نداشتم...نمیدونم نمیخوام یا نمی تونم بگم..ولی در کل یه دنیا شک و تردید..ذهنی آشفته و پریشون ..یه روح خسته و زخم خورده...کلی خاطره و غم..و چند تا عکس یادگار اون ۶ ماه در به دریه...
شاید به رسم عادت پروانگیمان میگویم:
برای داشتنش ..برای بودن با او حتی برای لحظه ای تمام دنیام رو میدادم..چه غریبانه میگریست آن شب بی تو تکه ابری که سکوت وجودم رو فهمید و
چه غریبانه خندیدم آن روز که بی تو مرگم را فهمید!
اما نه من هنوز زندم چون تنها پناه شب گریه هام خدامه و معتقدم که:
خداوند در شب بیداری ها با من است و اشک هایم را با عشق خود پاک می کند
به سختی تلاش کردم تا به خود بگویم که تو رفته ای
میدونم اونکه میخوام اینها رو نمیخونه ولی میگم..شاید برای دل زخم خورده و پریشون خودم.!
بهای بودن با تو،گذشتن از جوونی شد
دریغا فصل سبز من،پز از برگ خزونی شد
معتقدم آدمی فقط یک بار عاشق میشه...ولی ای کاش روزگار خلافش رو ثابت کنه...من باختم..
کی فکر میکرد منو به هم نشون بدن مردم شهر
قصه تو مضحکه اهل خیابونم کنه
کی فکر میکرد که عشق تو از اونهمه غرور من
یه کوه گریه بسازه،ابر بهارونم کنه
از یه نگاه شروع شد و به مرگ من تموم میشه
همیشه این عاشقه که،به پای عشق حروم میشه
خدا وکیلی شو بخوای مزد من این نبوده نیست
نمره بی معرفتیت تو درس نارو میشه بیست
خدا وکیلی شو بخوای رسم رفاقت این نبود
تو بی مرامی قدّ تو هیچکسی رو زمین نبود
تو اوج بیکسی غریبی آشنا که سرشار از احساسه اومد..نجاتم داد از هر چه غریبی و بیکسی.
شاید خودش هم ندونه ولی تغییراتی در من بوجود آورد که...همیشه و تا ابد دعاش میکنم..
عاشقش نیستم...نمیخوام دروغ بگم...از دروغ فراریم..خسته شدم از دو رویی...ولی دوستش دارم بیش از اونچه که فکر کنه...و همین صداقتم باعثه رنجش خاطرشه.
دوستت میدارم،دوستم داشته باش
عمق احساس مرا تو بدانی ای کاش
دوستت میدارم،از خودم بیشترت
خویش می دانمت از،هر کسی خویش تَرَت
بهترینم:
میدونم که حرف دلم رو میخونی...امیدوارم درکم کنی!
یه اعتراف:
منِ ساده به خیالم که میشه از تو گذشت
دل من دنبال تو اومد و دیگه بر نگشت
بهترینم:
باورکن هر آنچه میخونی..
اگه عشق ما هوس بود
که یه بارش ما رو بس بود
ولی بعد، حسّ نیازت
واسه من مثله نفس بود
بهترینم، احساس کردم یه غمی داره آزارت میده...بهترینم:
ای همه آرامشم قلب پریشانت نبینم . چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم .
قصه دلتنگیت را خوبه من بگذار و بگذر ، گریه ی دریاچه ها را تا به دامانت نبینم .
کاشکی قسمت کنی غمهای خود را با دلم تا که سیل اشک را بر گونه هایت نبینم .
ای صاحب سکوتم مرا بنگر ،
کسی تو را می خواند که نه رویی برایش مانده که بگوید و نه می تواند بگوید ،
تنها سکوتی را که برایش مانده تقدیم تو می کند و می گوید :
بیا که با شمارش ثانیه ها به انتظارت نشسته ام .
من سفر کردم
از خودم تا خدا
از دیگران تا خودم ، تا خدا
چشمانم حقایق زیادی رو دید
دستانم وقایع زیادی رو لمس کرد
روحم با دردهایی پخته شد و آروم گرفت...
قلبم شور و غمها رو حس کرد و دلش گرفت...
همه جوره امتحانت کردم...
چرا.........؟
چرا وقتی قبولت کردم؟؟؟؟؟؟؟
.....سخته خداحافظی...
ولی هنوز صدات تو گوشمه...
به چیت می نازی...؟
به ریش نیست که به ریشه است...
به چیت مینازی؟
به چیت مینازی؟
به چیت مینازی؟
لحظه ها رو با تو بودن
در نگاه تو شکفتن
حس عشق و در تو دیدن
مثل رویای تو خــواب
با تو رفتن با تو موندن
مث قصه تو رو خوندن
تا همیشه تو رو خواستن
مث تشنگی یه آب ه
اگه چشمات من و میخواست
تو نگاه تــو میمردم
اگه دستـات ماله من بود
جــون به دستـات میسپردم
اگه اسـم مو میخوندی
دیگه از یاد نمی بردم
اگه با مـن تــو میموندی
همه دنـیــا رو میبردم
خیلی بی معرفتی....خداحافظ
ببخشید یه کم طولانی شد....آخه دلم خیلی گرفته بود
نرم افزار رایگان افزایش بازدیدکنندگان سایت!
با این نرم افزار رایگان طی چند دقیقه بازدیدکنندگان خود را به 1000 برسانید.
دانلود در : www.zavyeh.com
هم چنین:
همایش بزرگ بلاگها:
http://www.zavyeh.com/index.php?do=cat&category=15
سلام عطیه عزیز
پدر عشق بسوزه
یه کمی مراعات حال ما رو می کردی
اونقدر خوندیم تا به اینجا رسیدیم که هنوز نصفش ر نخوندیم
بابا کولاک کرده بودی
می بینم که سخت در عشق می پیچی
خوش به حالت .. جدی می گم ..
هیچی مثل عشق آدم رو نمی سوزنه ..
برای ما آدم ها خوبه .. قبل از اینکه توی آتیش جهنم بسوزیم .. یه کمی توی دنیا بسوزیم تا عادت کنیم
شوخی کردم بابا
خیلی ناراحت شدم بخاطر وضع روحی که داری
امیدوارم همه چی به خوشی تموم بشه
امیدوارم به عشق برسی
برات دعا می کنم
در پناه خدا
سلام دوست عزیز
متاسفم ... امیدوار بودم برای اولین بار که پا توی شهر دلنوشته هات می ذارم حرفهای قشنگ ببینم اما...
امیدوارم شادی به خونه ی دلت برگرده
به روزم . دوست داشتی سری بزن
بای...
_________$$
___$$$$$$$$$$$$$$$[گل]ســـــــــــــــــــــلام دوست عــــــزیز[قلب]
_____$$$$$$$$$$$$
______$$$$$$$$$[قلب]خوبـــــــــــــــــی؟[گل]
_____$$$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$
___$$$$$$$$$$$$$$$$$[گل]دوســـــت داشــتن عـــاشـــقانه به روز شــــد[قلب]
_________$$$$
__________$$$
___________$[قلب]منتظر حضـــــور قــــــــــشنگت میباشم[گل]