خیلی وقت پیشها میخواستم قصهای از دنیای واقعی روزگار را برایتان بنویسم . قصه من مثل تمام قصهها با یکی بود و یکی نبود شروع میشد . خواندنیترین قصه من از بهترین روزهایی که در فکر خود تجسم کرده بودم شروع میشد . دقیقاً به ۵ شهریورماه یکی از سالهای بدون حساب که دنیا مرا یک نوجوان حساب میکرد . بین همه شادیها یک دفعه در این روز ساعت ۶ صبح تا 30/11 مثل اینکه هم خدا و هم روزگار دستبهدست هم دادند و بزرگترین حامی _ بزرگترین سرمایه_ صمیمیترین رفیق،... را از من گرفتند . این کس ، کسی نبود جز پدرم ... خیلی وقت بود که میخواستم این کلبه را ترک کنم مثل پدرم که مرا ترک کرد . بهترین بهانهام شد سالگرد پدرم . من آخرین نوشتههایم را نوشتم دیگر بقیه را میسپارم به روزگار که با قلم سیاه خود برایم بنویسد .
البته رفتن من برگشتی دارد خوش به حال پدر که رفت کاش دست من هم در دستش بود موقع رفتن... افسوس و صد افسوس...
"التماس"
" من و جدا شدن از کوی تو خدا نکند خدا هر آنچه کند از توام جدا نکند"
شعری است که در اتاقم بیشتر به چشم میخورد . نجواهای شبانه به همراه دست نوشتهها همهوهمه در چشم غیر اهل دل برای آرامش کاذب و شیره به سر مالیدن است ولی در باطن این شب بیداری ها و خطخطی کردن کاغذ به خاطر توست . مینویسم ، میخوانم تا حروف بیمعنی را به گونهای بهتر از همیشه در کنار هم قرار دهم تا همان بیمعنیها لایق تو باشد و بشنود احساسم ، عشقم نسبت به تو . بار خدایا ! یعنی میشود که همان شود که در دلهایمان جاریست... میخواهیم ...بشود. اما روزبهروز میشود آنچه که در ذهنمان نمیگنجد . به ظاهر میخندیم و به باطن زیر خندههای معنیدار به فکر آینده پرتلاطم هستیم که چه کنیم و چه میشود خداوندا برخلاف ظاهر جوان گونه ام پیرتر از آن هستم که بتوانم راهی به این تلاطم را طی کنم و در خاتمه راه نمیرم . مردن نه از آن گونه که کفنی سفید دورم کند مردن از این جهت که ... خداوندا عالمتر از آن هستی که در فکرم هست بهتر می دانی معانی سه نقطه ها چیست من حقیر زبانم از تکلم ، دستم از نوشتن آنها ناتوان است . خدایا تو بهتر دانی چه در افکارم گذشت .خدایا توبهتر دانی چه می خواهم خداوندا از تو نخواهم از که خواهم . پس خداوندا با پررویی... با دل شکسته از خسته دلی می خواهم جواب حاجتم گویی می خواهم ... می خواهم ... می خواهم ... .
همسفر صبور من
این غم انگیزترین خوشحالیست که دلم عاشق و دستم خالیست
دوباره قلم به لرزه افتاد . خواست بنویسد از دلتنگی از دلم از همه چیز و همه کس و... در کوچه پس کوچه های این شهر غریب دلم بهانه میگیرد نمیدانم چه کنم چه بنویسم ... فقط قلم را دست میگیرم تا قلم خود بنویسد از سرّ درون از شبهای تاریک و سرد یک جای دنج برای دلم کافیست برای من مسافر در شهر غریب یک پنجره برای من نیست که در آن خورشید بتابد و هوای تازه به مشامم برسد. در این جادههای بیعبور مسافر تنها منم غریب و سردرگم . مگر خدایا مرا با ایّوب اشتباه گرفتهای من کمتر از آن هستم که ابرهای تیره را بالای سرم تحمل کنم . خدایا دستم را بگیر رهایم کن ... مگذار بیشتر از این در کوچههای سرشار از سکوت تنها بمانم از من بودنم خسته ام می خواهم بفهمانم و بنویسم از "ما" ...
از مرد تنهای شب بودن خسته ام دیگر فرهاد کوه کن نخواهم _ نتوانم.... می خواهم دست از قصه ها ، شعرها برکشم چون همه و همه از من فاصله دارند . می خواهم به جای اینکه قصه ها در من اثر کنند خودم بشوم داستان همانند یوسف ، خسرو ، فرهاد ، مجنون و.... ولی با امروز خودم با خاطرات امروزهایم ... دیگر مرد تنهای شب ، زنده نیست . دیگر مثل قبل نیست که شب های بیداری داشته باشم شب که شد می خوابم دیگر تنهایی را نمی خواهم به قول ... که به من گفت : "کس ما بی کسی ها خداست " حال عزیزی که این دست نوشته های آخرم را در این وبلاگ خواندی این را به خاطر بسپار که توکل به خدا کنی نه بنده خدا – از خدا هر چه می خواهی طلب کن نه بنده خدا و این شعر را هم به یادگار به خاطر بسپار :
با همه لحن خوش آوایی ا م دربه در کوچه تنهایی ام
برایت می نویسم
برای تو
نه به خاطر عشق
نه بخاطر مهر
برای تو
برای خاطراتی که هستند
برای دل
برای یاد من
برای ماه تو
به یاد نازنین من
به یاد یار تو
نیست
میدانم
شاید تنها به یاد روزگاران احساست می کنم تنها با نگاه
رفتن را چاره ای نیست
که اگر بود تو نمی رفتی
که اگر بود تو می آمدی
که اگر بود من به قابی سرد
اینچنین پر درد و ساکت
خیره نمی ماندم
تنها به یاد نگاهی
که دیگر دارد از یادم می رود
تنها به عشق خنده ای که دیگر صدایش گم شده است
به یاد هر چه بود و هر چه کم رنگ گشته
به یاد ....
آمد اما بی صدا خندید و رفت ...
لحظه ای در
کلبه ام تابید و رفت ...
آمد از خاک زمین اما چه زود ... دامن از
خاک زمین برچید و رفت ...
دیده از چشمان من پنهان نمود ... از نگاهم
رازها فهمید و رفت ...
گفتم اینجا روزنی از عشق نیست ... پیکرش از
حرف من لرزید و رفت ...
گفتم از چشمت بیفشان قطره ای ... ناگهان چون
چشمه ای جوشید و رفت...
گفتمش من را مبر از خاطرت ... خاطراتش را
به من بخشید و رفت
خاطرش را تنها ، تنها خاطرش را بخشید و رفت
بعد از آن روز تا الان من همیشه به یاد دارم روزی
را که غمگین تر از همیشه غروب کرد
روزی که بعد از تو بود
او بود و می آید و می رود تا همیشه
اما تو دیگر نیستی تا ببینی نه این روزها را
نه آن غروب را
روزی که من رفتم تا بی نهایت پوچی
و تا الان خیره به راهی که من روزی از آن می روم
نه اینکه به تو برسم که به آرامشی شاید هرگز
باید کمی امید داشت شاید چیزی از آن نیز سهم من شد
انگار حافظه ام از کار افتاده باشد، نمی توانم به یاد بیاورم در این مدت نسبتا طولانی که سخت گذشت چه ها کرده ام و چه ها نکرده ام.
با
این همه حرف هایی که شنیده ام خوب یادم هست که ای کاش هرگز شنیده بودم .
هنوز گاهی تلخی برخی نگاه ها دلگیرم می کند و مرحمی نیست انگار و حتی
محرمی! هنوز نمی توانم به سختی دنیا عادت کنم. بیخیال هستم اما ... .
بار ها از ذهنم می گذرد که الا یا ایها الساقی ....
انگار خودم را لابه لای این رقم ها و ستون ها گم کرده باشم. روزی چندبار مو به مو مرورشان می کنم.
اما حتی یک بار به چشمم نمی خورد واژه ی بیت، البیت!
به بزرگی شهرم می اندیشم، به بزرگی شهری که بیت کوچکی در آن نمی یابم برای دمی تنهایی.
غم دنیا... قشنگ نیست. چاره ای کن.
بیت الاحزان می شود قلبم. بیت کوچکی برای یاد تو.
قبرت کجاست؟
باز باران
نه نگویید با ترانه
می سرایم این ترانه جور دیگر
باز باران بی ترانه
دانه دانه
می خورد بر بام خانه
یادم آید روز باران
پا به پای بغض سنگین
تلخ و غمگین
دل شکسته
اشک ریزان
عاشقی سر خورده بودم
می دریدم قلب خود را
دور می گشتی تو از من
با دو چشم خیس و گریان
می شنیدم از دل خود
این نوای کودکانه
پر بهانه
زود برگردی به خانه
یادت آید هستی من
آن دل تو جار می زد
این ترانه
باز باران
باز می گردم به خانه