من آن موجم که آرامش ندارم به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گذارم نمیمانم به یکجا بی قرارم
سفر یعنی من و گستاخی من همیشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و نادیده دیدن به پرسش های بی پاسخ رسیدن
اولین نقطه ای که از مرکز کائنات گریخت
و بر خلاف محورش به چرخش در آمد ، سر من بود!
اولین آواز را من خواندم ،
برای زنی که در هراس سکوتُ بود،
سپهر را من نیلگون ساختم !
چرا که همرنگ هوس های نا محدودِ من بوده !
خدا ، کران بیکرانۀ شکوهِ پرستش من بود
و شیطان ، اسطورۀ تنهائی اندیشه های هولناک من !
کفش ، ابتکار پرسه های ن بود
و چتر ابداع بی سامانی هایم
و رنگ.تعبیر دلتنگی های
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد . او پرسید : آیا خداوند هر جیزی را که وجود دارد ، آفریده است ؟ دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : بله .
استاد پرسید : هر چیزی را ؟
پاسخ دانشجو این بود : بله هر چیزی را .
استاد گفت : در این حالت ، خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد .
برای این سوال ، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند . استاد از این فرصت حظ برده بود که توانسته بود یکبار دیگر ثابت کند که ایمان و اعتقاد فقط یک افسانه است .
ناگهان ، یک دانشجوی دیگر دستش را بلند کرد و گفت : استاد ، ممکن است که از شما یک سوال بپرسم؟
استاد پاسخ داد : البته .
دانشجو پرسید : آیا سرما وجود دارد ؟
استاد پاسخ داد : البته ، آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید ؟
دانشجو پاسخ داد : البته آقا ، اما سرما وجود ندارد . طبق مطالعات علم فیزیک ، سرما عدم تمام و کمال گرماست . و شئی را تنها در صورتی میتوان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد . و این گرمای یک شئی است که انرژی آن را انتقال می دهد . بدون گرما ، اشیاء بی حرکت هستند ، قابلیت واکنش ندارند . پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم .
دانشجو ادامه داد : و تاریکی ؟
استاد پاسخ داد : تاریکی وجود دارد .
دانشجو گفت : شما باز هم در اشتباه هستید ، آقا . تاریکی فقدان کامل نور است . شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید ، اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز تنوع رنگهای مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور ، نور می تواند تجزیه شود . تاریکی لفظی است که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم .
و سرانجام دانشجو پرسید : و شر ، آقا ، آیا شر وجود دارد ؟ خداوند شر را نیافریده است . شر فقدان خدا در قلب افراد است ، شر فقدان عشق ، انسانیت و ایمان است . عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند . فقدان آنها منجر به شر می شود .
و حالا نوبت استاد بود که ساکت بماند .
نام این دانشجو آلبرت انیشتین بود .
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان
شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و
بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت
کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به
پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور
انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را
شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و
جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک
روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا
گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و
آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید"، آنگاه سهم یک
روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او
مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید
حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش
بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این
زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.."
آن
وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و
زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می
تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند .....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ...
اما
در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را
تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را
نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او
در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید،
عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است..
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟
من یقین دارم که برگ
کاینچنین خود را رها کردست در
آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ
لاجرم چندان که در تشویش از این
بیداد نیست
پای تا سر زندگیست
آدمی هم مثل برگ
می تواند زیست بی تشویش مرگ
گر ندارد مثل او، آغوش مهر باد را
می تواند یافت لطف هر چه بادا باد را
تنها نبودم حتی یک دقیقه با تنهایی که بهترین رفیقه
کاشکی اون روز میدونستم همه کارات کلکه
باید از نگام میخوندی عشق من برات تکه
خیلیا ازم میپرسن چرا از غم میخونم
میخونم همه بدونن عشقا دوزو کلکه
اگه پرواز دل من روی یک خط غمه
اگه طول خط عمرم پره از پیچ و خمه
باید از جاده غم یه درس عبرت بگیرم
توی این راه بمونم عشقمو پس بگیرم
باز نکن با دل من دل من بازیچه نیست
دیگه بس کن بی حیا نفست همیشه نیست
اگه تنها شدنم ای خدا یه قسمته
پس بزار تنها بمونم تنهایی یه نعمته
خواستی بری با رفتنت اشک منو در بیاری
خواستی بری با رفتنت غم روی غمهام بزاری
خواستی بری با رفتنت یه زخم کهنه بزاری
حالا میخوای برگردی و تیشه به ریشم بزنی؟؟؟؟
آره بدون کور خوندی و اسیر کارات نمیشم
بدون برام تو مردی و کابوس رویاهــــــــــــات میشم
بزار برو ای لعنتی تو از جون من چی میخوای
میخوای برات من بمیرم نه بــــــابا کم نمیخوای!!!!!
خدا یار بی کسونه خدا خیلی مهربونه
تو برو با روزگارت چی میشه خدا میدونه